دنبال کننده ها

۲ اردیبهشت ۱۳۹۰

پسر خاله جان ، معمر قذافی ...!!!

ما ديشب جاى تان خالى ، رفته بوديم سانفرانسيسكو عيد ديدنى ! ( حالا مته به خشخاش نگذاريد كه آقا ! حالا چه وقت عيد ديدنى است ؟ ما کدام کارمان به آدمیزاد شباهت دارد که عید دیدنی مان داشته باشد ؟ )
بارى ، ما ديشب رفته بوديم عيد ديدنى . موقع رفتن ، توى ماشين ، به اخبار راديو گوش ميداديم . فى الواقع به اخبار جنگ گوش ميداديم .
وقتى شنيديم كه هواپیما های ناتو صد ها بمب روی لیبی ریخته اند ، ما در آمديم به عيال گفتيم :
-- مى بينى عيال جان ؟ اين حضرت باریتعالی به ما ظلم كرده است . هم به ما ، هم به اهالی خاور میانه !!
عيال پرسيد : چه ظلمى ؟؟
گفتيم : همين كه اينقدر نفت به ما داده است ظلم است ديگر !! اگر این بیچاره ها نفت نداشتند ، كى آقاى امریکا و شركا ، اينهمه توپ و تانك و موشك و خمپاره و نميدانم ابزار و آلات آدمكشى به عراق وبحرین و یمن ولیبی ميفرستادند ؟؟
اگر ما نفت نداشتيم ، كى به اين والذاريات مى افتاديم که یک مشت آتا و اوتا ؛ بلند و کوتاه ؛ کفن دزد و رمال و طالع بین و روضه خوان همراه یک عده پاپتی غاز چران بیایند مملکت مان ؛ هم برای مان ابو جمال و ابو کمال و ابو حمار بتراشند هم با پول نفت مان اسلحه بخرند و فرزندان مان را به قتلگاه بفرستند ؟؟ اگر ما نفت نداشتیم نان مان را با آب مى خورديم و منت آبدوغ را نمى كشيديم ديگر !!
ظلم از اين بد تر ؟ اگر عراقى هاو یمنی ها و بحرینی ها و لیبیایی ها نفت نداشتند ، حالا توى كپر ها و نميدانم چادر ها شان نشسته بودند و خوش خوشان شير شتر شان را مى خوردند و به قصايد امرالقيس و معلقات سبعه گوش ميدادند و دستكم بچه هاى شان از اينهمه آتش فشان و آتش بازى و بمباران ، زهره ترك نمى شدند .
عيال ، البته چيزى نگفت ، اما آنچنان چپ چپ نگاه مان كرد كه ما فهميديم توى دلش ميگويد : مرده شور تو را ببرد با اين تفسير و تحليل هايت !!
جاى تان خالى ، رفتيم عيد ديدنى ، شام مان را خورديم و زولبيا باميه مان را هم لمباندیم و نصفه هاى شب بر گشتيم خانه .
وقتيكه بر گشتيم خانه ، ما به عادت معهود ! براى آنكه خواب مان ببرد ، تلويزيون را روشن كرديم و شروع كرديم به كانال پرانى !! هى از كانال يك رفتيم به كانال 999 ، و هى از كانال نهصد و نود و نه آمديم به كانال يك ! . توى يكى از كانال ها ، ديديم آقاى معمر قذافی ، با توپ و توپخانه آمده اند جلوى دوربين تلويزيون و چنان هارت و پورتی راه انداخته و چنان پوزه امپریالیسم و صهیونیزم و چند تا ایسم دیگر را بخاک میمالند که بیا و تماشا کن !
نمیدانم چرا ما یکباره بیاد هفت هشت سال پیش افتادیم . هفت هشت سال پیش ؛ درست در چنین روز هایی ؛ در بحبوحه لشکر کشی آقای بوش و شرکاء به عراق و موشک باران بغداد ؛ ما رفته بودیم عید دیدنی . وقتی برگشتیم آمدیم خانه ؛ دیدیم وزیر اطلاعات عراق ؛ جناب محمد الصحاف - که البته بعد ها اسمش را محمد الکذاب گذاشتیم - با اهن و تلپ میگوید :
كدام بمباران ؟؟ كدام موشک ؟؟ اصلا سربازان امريكايى جرات دارند پاى شان را روى خاك عراق بگذارند ؟؟ اصلا هواپيماهاى امريكايى از ترس دفاع ضد هوايى مان ، جرات دارند در آسمان عراق ظاهر بشوند ؟؟ الحمد الله رزمندگان ما در بصره و نجف و كربلا ، چنان دمارى از روزگار سربازان اجنبی اشغالگر در آورده اند و چنان سيلى جانانه اى به گوش شان نواخته اند كه آنها از ترس فداييان صدام و ملت سلحشور عراق ، دم شان را گذاشته اند روى كول شان و تا پطرز بورگ ! عقب نشينى كرده اند و پشت سرشان را هم نگاه نكرده اند !!
ما كه همينطور داشتيم به عر و تيز هاى وزير اطلاعات عراق گوش ميداديم خواب مان برد . صبح كه از خواب پا شديم ديديم تلويزيون همچنان روشن است و تانك هاى امريكايى دارند خيابان هاى بغداد را شخم ميزنند .
ما نيم ساعتى به اخبار تلويزيون نگاه كرديم و راه مان را كشيديم و رفتيم پى بد بختى هاى مان . توى راه به خودمان گفتيم پس اين آقاى وزير اطلاعات عراق ديشب با شكم خالى گوز فندقى ميكرده و ترب نداشته بخورد آروغ قيمه ميزده !! ؟؟
میگویند حرف حرف میآورد باران برف . حالا حکایت ماست . داشتیم چی میگفتیم ؟ ها ! داشتیم از عید دیدنی امسال مان برایتان قصه می گفتیم که همینطوری پریدیم توی عراق .
باری ؛ صبح از خواب پا شدیم و آمدیم نان و پنیری خوردیم و خواستیم برویم دنبال کار و زندگی مان . اما قبل از اینکه کفش و کلاه بکنیم و راه بیفتیم باز هم به عادت معهود ! رفتیم پای کامپیوتر لعنتی مان .( ما هم چه عادت های عجیب و غریبی داریم ها !؟ ) اینجا بود که دیگر مغز مان سوت کشید .اصلا آقا کم مانده بود روی کله مبارک مان اسفناج که سهل است درخت چنار سبز بشود !
آمدیم پای کامپیوترمان دیدیم توی این اوضاع احوالی که سگ صاحبش را نمی شناسد و دست به دنبک هر که میزنی صدا میدهد ؛ این آقای رییس جمهور زورکی - مکتبی مان آمده است کلی قرت و قراب راه انداخته و پنبه لحاف کهنه باد داده که آدمیزاد با شنیدن فرمایشات ایشان ؛ دور از جان شما ؛ رویم به دیوار ؛ اسهال میگیرد . اسهال که چه عرض کنم ؟ همان مرضی را میگیرد که همولایتی های من به آن میگویند " شکم روش " ! . یعنی اینکه یک پایت باید توی آبریزگاه باشد و پای دیگرت هم توی آبریزگاه !! ما را می بینی ؟ گفتیم : سور نا چی کم بود یکی هم از غوغه آمد؟ !!
چون از قدیم ندیم ها گفته اند که : ابر را بانگ سگ زیان نکند ؛ ما هم بخشی از فرمایشات رییس جمهور زورکی - مکتبی را اینجا برایتان نقل میکنیم اما اگر خدای نکرده زبانم لال شما هم به همان بیماری " شکم روش " مبتلا شدید دیگر باید ببخشید .
محمود احمدی نژاد در آخرین برنامه خود در سفر استانی به كردستان گفت "این اعتقاد شخصی من است كه همه انبیای الهی آرزو داشته‌اند زمان ما را درك كنند؛ چرا كه پیچ تند و آخرین پیچ تاریخ است و عبور از گردنه‌ای است كه نتیجه زحمات تمام انبیا ست. قرار است در این دوره از پیچ ظلم و تحقیر، به دوره درخشانی تاریخی برسیم.
آقا ! خدا بسر شاهد است این آقای رییس جمهور زورکی - مکتبی و آن آقای رهبر معظم نمیدانیم چرا ما را به یاد پسر خاله جان مان می اندازند .

ما يك پسر خاله اى داشتيم كه حالا سى و چند سالی است خط و خبرى ازش نداريم . نميدانيم زنده است يا مرده ؟ چه ميدانم ؟ شايد دارد توى دانشگاه اوين درس ميخواند !! . اين پسر خاله مان آدم عجيب و غريبى بود . اهل شر بود .اهل دعوا بود . آدم بزن بهادرى نبود ها ! اما نميدانم چرا همه اش دوست داشت با اين و آن دست به يقه بشود . از بس كتك خورده بود و زخم و زيلى شده بود يك جاى سالم نمى توانستى توى بدنش پيدا كنى . اصلا انگار خلق شده بود براى دعوا مرافعه و كتك خوردن ! اما مگر از رو ميرفت ؟ مگر حيا ميكرد ؟
يك روز به ما خبر دادند كه توى بيمارستان است . رفتيم بيمارستان ديدنش . ديديم دماغش را شكسته اند . روى صورتش هفت هشت تا بخيه زده اند . كله اش را باند پيچى كرده اند .به هر انگشت دستش مرهمى گذاشته اند . دست راستش آسيب ديده و پاى چشم چپش هم چنان باد کرده و سياه شده است كه انگار بادنجان بم !!
گفتيم : چه بلايى به سرت آمده پسر خاله جان ؟؟ تصادف كرده اى ؟ چت شده ؟؟
در جواب مان گفت : چنان زدمش كه تا دم مرگ هم يادش نمى رود !!
گفتيم : زديش ؟؟ كى رو زديش ؟؟ خدا از قدت بردارد بگذارد روى عقلت !
گفت : پسر اوسا رحيم رو . چنان زدمش كه تا شش ماه بايد توى بيمارستان بخوابد !!
ما از بيمارستان آمديم بيرون و خواستيم برويم خانه مان . سر كوچه مان ديديم پسر اوسا رحيم ، سر و مرو گنده ، ايستاده است و با بچه هاى محله گل ميگويد و گل مى شنود .
نميدانم پسر خاله مان حالا زنده است يا نه ؟ اما اين رییس جمهور زورکی -- مکتبی و آن رهبر معظم و جناب سرهنگ قذافی ما را بد جورى ياد پسر خاله مان مى اندازند ! .


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر