سال اول راهنمایی بودیم. یک معلم ریاضی داشتیم که ته کلاس می نشست و بافتنی می بافت. هر ازگاهی یک نفر را می فرستاد پای تخته و دو تا فحش بار مان می کرد که شلوغ نکنیم. یک روز که توی حیاط نشسته بودم بچه ها اومدن سراغم که بریم دفتر مدرسه و اعتراض کنیم. از من خواستند که به نمایندگی از همه صحبت کنم. کلی هم هندونه گذاشتن زیر بغلم که من چون شاگرد اولم و خوب حرف می زنم بهترین گزینه ی رهبری هستم و آنها هم پشت مرا خالی نخواهند کرد. القصه رفتیم دفترو اعتراض کردیم و گذشت.
هفته ی بعد خانوم قویمی با اخم و تخم و توپ پر وارد کلاس شد و چند تا فحش چارواداری بارمان کرد و تهدید کرد که پرونده هایمان را می دهد زیر بغلمان و ال و بل می کند بعد از اینکه حسابیگرد و خاک کرد دستهایش را به کمر زد و پرسید حالا کی به نحوه ی تدریس ایشان اعتراض دارد؟ من هم که در ردیف اول نشسته بودم و بقیه ی کلاس را نمی دیدم بلافاصله بلند شدم و دستم را بالا بردم. خانوم قویمی جلو آمد و در حالیکه از نفسش بوی سیر و سیگار توی صورتم می خورد پوزخندی زد و گفت : تو؟ تو که ریاضی ات بیست شده. اعتراض داری ؟
گفتم من به نمایندگی از همه صحبت می کنم و از نحوه ی تدریس او راضی نیستیم.
با نگاهی که هنوز هم برابر چشمم است گفت همه ؟ کدام همه ؟ اینجا کسی جز تو اعتراضی ندارد! اگر کسی اعتراض دارد دستش را بالا ببرد..
یک لحظه برگشتم و به بقیه ی کلاس نگاه کردم. صحنه ای که دیدم را تا آخر عمرم فراموش نمی کنم. حتی یک نفر هم دستش را بالا نبرده بود. همه ی دوستان من، همه ی آن یار های دبستانی من سرشان را زیر ترکه ی بیداد و ستم خم کرده بودند و با گوشه ی ناخن هایشان بازی می کردند. سکوت عجیبی بر کلاس سایه انداخته بود.باورم نمی شد که به همین سادگی در برابر دو تا تهدید بی اساس جا خالی کرده باشند . اما حقیقت داشت. هیچ کس دستش را بالا نبرده بود.سرم را پایین انداختم و سرجایم نشستم. بعد از آن هرگز نماینده ی هیچ جمعی نشدم. بقول پسر عمه ی کنفوسیوس :هیچ احمقی رهبری یک ملت اخته را به عهده نمی گیرد مگر آنکه خاین باشد.
نقل از وبلاگ : نسوان مطلقه معلقه
۱ نظر:
همسایه ای داشتیم در آپارتمانمان که همه از دستش شاکی بودند. قبل از یکی از جلسات ماهانه، همسایه های دیگرمرا نماینده کردند که از او و رفتارش انتقاد کنم با این وعده که پشت حرف های مرا می گیرند. گفتند تو شروع کن و ما ادامه می دهیم. با وجودی که من از همه جوان تر بودم پذیرفتم. وقتی سکوت و سرهای زیر افتاده آنها را بعد از این که من حسابی به طرف حمله کردم دیدم، همان حال شما را داشتم.
ارسال یک نظر