دنبال کننده ها

۴ دی ۱۳۸۹

مادر زن .......


خدا به سر شاهد است ما تا همين امروز نميدانستيم که آدم می تواند با مادر زنش ازدواج بکند ؛ تا اينکه فرمايشات يکی از آن آيت الله های عمامه دار را خوانديم و شست مان خبر دار شد که اين اسلام عزيز برای رفاه حال مومنان و مومنات ؛ و از بابت اينکه خدای نکرده بابت پايين تنه شان مشکل و معضلی نداشته باشند ؛ همه جور پيش بينی هايی کرده و همه جور راه و رسم اسلامی را تدارک ديده است

ما تا حالا خيال ميکرديم که مادر زن آدم مثل مادر آدمی است و آدميزاد همان احساسی را که به مادرش دارد نسبت به مادر زنش هم دارد اما حالا فهميده ايم که نه آقا ! مادر زن که سهل است ؛ اگر می خواهيد يک مسلمان واقعی باشيد می توانيد با مادر و خواهر خودتان هم بخوابيد !!!!

حالا برای اينکه رگ اسلامخواهی امت اسلام ورم نکند و خواهر و مادر و عمه و خاله جان ما را دراز نکنند و زنده و مرده ما را نلرزانند ؛ عين پاسخی را که حضرت آيت الله العظمی سيد محمد صادق روحانی مد ظله العالی !!! يکی از بزرگ عمامه داران جمهوری اسلامی به پرسش يکی از فرزندان امت اسلام داده است عينا بنقل از سايت اينترنتی ايشان در اينجا ميآورم تا هم به حال خودتان و هم به حال امت اسلام گريه کنيد که : خدايا ! ببين چه خرانی بر ميهن ما حکومت ميکنند :

سئوال اين است :

" اگر دو برادر بخواهند زنهای همديگر برای شان محرم شوند ؛ به چه سببی می توانند محرم شوند ؟؟"
اما جواب آقای آيت االه العظمی چنين است :
هو العالم ؛ چنانچه مادر زن هر کدام زن ديگری بشود ؛ هر کدام بشوهر ديگری محرم ميشود " !!!!!

ترجمه فارسی اش اين ميشود که اگر برادر من زنی داشته باشد ؛ و اين زن بخواهد با من که برادر شوهرش هستم محرم بشود ؛ تنها راه محرم شدن اين است که من با مادر زن برادرم ازدواج کنم و برادرم با مادر زن من !!!!( می بينيد چه خر تو خری شده ؟؟ )


بنظر شما خر تر از اين آيت الله در هيچ طويله ای پيدا ميشود ؟؟؟



نگاهی متفاوت به خیابان های تهران

۱۶ آذر به انقلاب ختم می شود.ادامه ی انقلاب به آزادی می رسد..اما تا رسیدن به خود تندیس آزادی باید همچنان ادامه داد. جمهوری اسلامی با آزادی فاصله دارد.در حالیکه در ظاهر با هم در یک امتداد هستند اما فاصله مطمئنی باهم دارند.جمهوریاسلامی با رسیدن به خیابان رودکی تمام می شود اما آزادی همچنان ادامه دارد. انگار که جمهوری اسلامی تمام توانش در همراهی با آزادی تا همان رودکی بوده است.

ملت خیابان کوتاهی است که با رسیدن به خیابان جمهوری اسلامی پایان می پذیرد.

سفارت انگلیس هم در خیابان جمهوری اسلامی قرار دارد.سفارت روسیه با اینکه در نوفل لوشاتو قرار دارد اما آن هم به جمهوری اسلامی نزدیک است.

اگر از انقلاب به آزادی و جمهوری اسلامی بخواهید برسید٬ مسیرها در تضاد با یکدیگر هستند.برای رسیدن به آزادی باید انقلاب را ادامه داد و برای رسیدن به جمهوری اسلامی باید از آزادی و انقلاب فاصله گرفته و انقلاب را رو به پایین رفت.. ضمنا دانشگاه و پارک دانشجو چقدر به انقلاب نزدیک هستند.

خیابان ایران هم خیابانی است که فقط عده ای خاص با عقایدی خاصتر در آن جای دارند.

پاسداران همان سلطنت آباد سابق است.فقط اسمش عوض شده. جهت همان جهت و شیب همان شیب است.

خیابان نبرد به پیروزی می رسد. خیابان پیروزی که ابتدای آن میدان شهداست.

....و برای رسیدن به فرجام از هنگام باید رفت.

منبع ؟ نمیدانم . این متن را از طریق ایمیل دریافت کردم و گفتم شما هم بخوانید

۳ دی ۱۳۸۹

مهر مادری .....


برنده جایزه داوران 14مین جشنواره بین المللی کارتون و انیمیشن سئول - کره 2010
Iran_Eshgh
طرحی از مسعود ضیائی

۲۹ آذر ۱۳۸۹

  • 1020
  • شنبه 20/9/1389
  • تاريخ :

عنایت حسینى و انتقام از قاتل

حرم امام حسین علیه السلام

جناب حاج محمد سوداگر كه چندین سال در هند بوده اخیرا به شیراز مراجعت كرده است ،عجایبى در ایام توقف در هند مشاهده كرده و نقل مى نماید.

از آن جمله روزى در بمبئى یک نفر هندو (بت پرست ) ملک خود را در دفتر رسمى مى فروشد و تمام پول آن را از مشترى گرفته از دفتر خانه بیرون مى آید.

دو نفر شیاد كه منتسب به مذهب شیعه بودند در كمین او بودند كه پولش را بدزدند، هندو مى فهمد به سرعت خودش را به خانه مى رساند و فورا از درختى كه وسط خانه بود بالا مى رود و پنهان مى شود.

آن دو نفر شیاد وارد خانه مى شوند هرچه مى گردند او را نمى بینند. به زنش عتاب مى كنند مى گویند ما دیدیم وارد خانه شد و باید بگویى كجا است؟ زن مى گوید نمى دانم پس او را شكنجه و آزار مى نمایند تا مجبور مى شود و مى گوید به حق حسین علیه السلام خودتان قسم بخورید كه او را اذیت نكنید تا بگویم، آن دو نفر بى حیا به حق آن بزرگوار قسم یاد مى كنند كه كارى به او نداریم جز اینكه بدانیم كجاست .

زن به درخت اشاره مى كند پس آنها از درخت بالا مى روند و هندو را پایین مى آورند و پول ها را برمى دارند و از ترس تعقیب و رسوایى ، سرش را مى برند.

زن بیچاره سر به آسمان مى كند و مى گوید اى حسین شیعه ها! من به اطمینان قسم به تو، شوهرم را نشان دادم . ناگاه آقایى ظاهر مى شود و با انگشت مبارک ، اشاره به گردن آن دو نفر مى كند، فورا سرهاى آنها از بدن جدا شده مى افتد، بعد سر هندو را به بدنش متصل مى فرماید و زنده مى شود و آنگاه از نظر غایب مى گردد.

مقامات دولتى باخبر مى شوند و پس از تحقیق به اعجاز حسینى علیه السلام یقین مى كنند و از طرف حكومت چون ماه محرم بود، اطعام مفصلى مى شود و قطار آهن براى عبور عزاداران مجانى مى شود و آن هندو و جمعى از بستگانش مسلمان و شیعه مى شوند.

منبع : کتاب داستان های شگفت آیت الله دستغیب

تنظیم : بصیرت_گروه دین و اندیشه تبیان

۲۶ آذر ۱۳۸۹

بکن ای صبح طلوع ...

نوحه ی ابا عبدالله

یه نوحه یی هست که یه ترجیع بند معروفه که می گه:

امشبی را شه دين در حرمش مهمان است ظهر فردا بدنش زير سم اسبان است
مکن ای صبح طلوع، مکن ای صبح طلوع


اینو در جواب اون گفتم:

بنگر بار دگر وِلوِله بر پای شده، تیره هر جای شده
موسم قیمه پلو و قمه و چای شده
بکن ای صبح طلوع

نوه ی ختم رُسُل کشته به شمشیر ستم، باز شد موسم غم
همه در فکر ریا و شکم و زیر شکم
بکن ای صبح طلوع

لشکر کور و کچل ریخته در برزن و کو، همه جا از همه سو
اَخ و تف در پس و پیش و گِل و شُل بر سر و رو
بکن ای صبح طلوع

جمع الواط همه دربدر و پر شر و شور، کرده بالا تنه عور
دست بر سینه و زنجیر به سر، گریه به زور
بکن ای صبح طلوع

این طرف حاج حسن با پسرش ظرف به دست، همچو در یوزه ی پست
آن طرف طبله یکی کرده شکم چون خر مست
بکن ای صبح طلوع

این طرف دخترکان کرده بزک همچو عروس، چشمک و عشوه و بوس
سوی دیگر پسران سینه سپر همچو خروس
بکن ای صبح طلوع

مرشد ناکس هیأت که بود بشکه ی ان، ذکر هفتاد و دو تن
می زند نعره و چون گُه بودش گند دهن
بکن ای صبح طلوع

روز در سوز و گدازند و در افغان و خروش، اَلکی رفته ز هوش
نیمه شب خانم و تریاک و عرق، ناله و نوش
بکن ای صبح طلوع

قمه بر کله ی بی عقل زنند از چپ و راست، گوییا کرب و بلاست
زین حماقت بدرم جَیب و کنم گریه رواست
بکن ای صبح طلوع

ای حسین بن علی بنده ی مظلوم خدا، که سرت گشت جدا
شیعیانت همه در بند نفاق اند و ادا
بکن ای صبح طلوع، بکن ای صبح طلوع، بکن ای صبح طلوع..............

از وبلاک دودوزه

۲۳ آذر ۱۳۸۹

تا خرند این قوم، رندان خر سواری می كنند

از : ملک الشعرای بهار

در محرّم ، اهل ري خود را دگرگون مي كنند
از زمين آ ه و فغان را زيب گردون مي كنند

گاه عريان گشته با زنجير ميكوبند پشت
گه كفن پوشيده ،‌ فرق خويش پرخون مي كنند

گه به ياد تشنه كامان زمين كربلا
جويبار ديده را از گريه جيحون مي كنند

وز دروغ كهنه ي « يا لیتنا كنّا معك»
شاه دين را كوك و زينب را جگرخون مي كنند

خادم شمر كنوني گشته، وانگه ناله ها
با دو صد لعنت ز دست شمر ملعون مي كنند

بر " يزيد " زنده ميگويند هر دم، صد مجيز
پس شماتت بر يزيد مرده ی دون مي كنند

پيش ايشان صد عبيدالله سر پا، وين گروه
ناله از دست “عبيدالله مدفون” مي كنند

حق گواه است، ار محمد زنده گردد ورعلي
هر دو را تسليم نوّاب همايون مي كنند

آيد از دروازه ی شمران اگر روزي حسين،
شامش از دروازه ی دولاب بيرون مي كنند

حضرت عباس اگر آيد پی يك جرعه آب،
مشك او را در دم دروازه وارون مي كنند

گر علي اصغر بيايد بر در دكانشان
در دو پول آن طفل را يك پول مغبون مي كنند

ور علي اكبر بخواهد ياري از اين كوفيان، ..
روز پنهان گشته، شب بر وي شبيخون مي كنند

لیک اگر زین ناکسان خانم بخواهد ابن سعد
خانم ار پیدا نشد، دعوت ز خاتون می کنند

گر يزيد مقتدر پا بر سر ايشان نهد،
خاك پايش را به آب ديده معجون مي كنند

سندی شاهک بر زهادشان پیغمبر است
هی نشسته لعن بر هارون و مامون می کنند

خود اسيرانند در بند جفاي ظالمان،
بر اسيران عرب اين نوحه ها چون مي كنند؟

تا خرند اين قوم، رندان خرسواري مي كنند
وين خران در زير ايشان آه و زاری مي كنند


۲۱ آذر ۱۳۸۹

به دور ترین جایی که می توانی بگریز ...!!

ویل دو رانت میگوید : " سر زمینی که آدمی جوانی خود را در آن گذرانده است ؛ مانند خود ایام جوانی زیباست ؛ اما بشرط آنکه انسان ناچار نباشد دو باره در آن سر زمین زندگی کند . "

من در لاهیجان زاده شده ام . در دبیرستان ایرانشهرش درس خوانده ام . در کوچه پسکوچه های سنگفرش همیشه خیس اش شبگردی کرده و مجنون وار عاشقانه ترین شعر ها و غزل ها را خوانده ام . اما سی و چند سالی است که لاهیجان را ندیده ام .
گهگاه ؛ دلم برای کوچه هایش . برای شیطان کوه اش . برای استخرش . برای آرامگاه شیخ زاهد ش - که زیبا ترین نارنجستان های دنیا را داشت -. برای بقعه چهار پادشاه اش . برای محله امیر شهیدش . برای کوی شعر بافان اش . برای قدم زدن های عصر گاهی در کوچه باغهایش . برای دبیرستان ایرانشهر با حسن سبیل معروفش . برای باغات چای و برنجکاری های عطر انگیزش . برای قهوه خانه ای که خوشمزه ترین لوبیا چیتی دنیا را داشت .برای باقلا قاتوق و میرزا قاسمی و ترش تره و اشپل ماهی و سیر ترشی و زیتون پرورده اش تنگ میشود .اما چه کنم که جرات بازگشت به سر زمین مادری ام را ندارم .

راستی ؛ مادرم در کدام خاک غنوده است ؟ پدرم در کدامین خاک سر به بالین نیستی نهاده است ؟
آه .....بقول شمس : چندان که می بینم جز عجز خود نمی بینم .

یک زاهد فلورانسی همعصر ماکیاول - فرانچسکو گیسیاردینی - میگوید :
" هیچ قاعده مفیدی برای زندگی کردن در زیر بار استبداد وجود ندارد ؛ به استثنای یک قاعده که در زمان شیوع بیماری طاعون نیز صادق است : به دور ترین جایی که می توانی بگریز ...!!

من دلم گاه و بیگاه برای زادگاهم تنگ میشود . برای آب و خاک و جنگل و دریا و سنگ و کوه و آدمیانش .اما چندان که می بینم جز عجز خود نمی بینم .
آیا ویل دو رانت راست میگوید ؟؟ نمیدانم
من ناچارم با سخنان ویل دورانت خودم را تسلی دهم . چه کار دیگری از من ساخته است ؟

آری ؛ چندان که می بینم جز عجز خود نمی بینم ...

کالیفرنیا - دوازده دسامبر2010

۱۸ آذر ۱۳۸۹

خود را باش....

چون " خود " را به دست آوردی
خوش می رو !
اگر کسی دیگر را یابی
دست به گردن او در آور
و اگر کسی دیگر را نیابی
دست به گردن خویش در آور ...!!


ابا یزید به حج چون رفتی ؛ مولع ( حریص ) بودی به تنها رفتن .
نخواستی که با کسی یار شود .

روزی شخصی را دید که پیش ؛ پیش او می رفت
در او نظر کرد
در سبک رفتن او ؛ ذوقی او را حاصل میشد !

با خود متردد شد که :
- عجب ! با او همراه شوم ؟
شیوه تنها روی را رها کنم که خوش همراهی است ؟؟-

باز میگفت که :
- با حق باشم رفیق !

باز میدیدم که ذوق همراهی آن شخص می چربید بر ذوق رفتن به خلوت .
در میان مناظره ماتده بودم که : کدام اختیار کنم ؟

آن شخص رو را پس کرد و گفت :
- نخست تحقیق کن که منت قبول میکنم به همراهی ؟؟!!

او در این عجب فرو رفت با خود که :
- از ضمیر من ؛ چون حکایت کرد ؟ -

آن شخص گام تیز کرد .

از مقالات شمس تبریزی

۱۶ آذر ۱۳۸۹

طنز
تنها پناهگاه کوته آستینان ......


**در میان نامه های خصوصی مرحوم دهخدا ؛ نامه ای است از معاضد السلطنه پیر نیا ؛ که ضمن آن با اشاره به دشمنی محمد علیشاه با آزادیخواهان ؛ می نویسد :
-شاه تکلیف کرد که مشروطه میدهم به چند شرط :
یکی آنکه روز نامه ها آزاد نباشد .
دیگر اینکه انجمن ها ابدا نباشد .
سوم اینکه مجلس شورای ملی نباشد .

و دیدیم که محمد علیشاه از سلطنت خلع و در آوارگی و غربت در گذشت ؛ اما بدون حضور او و بدون توپ و تانک لیاخوف و شاپشال روسی ؛ روزنامه های آزاد و انتخابات آزاد و مجالس آزاد به افسانه ها پیوست .

میگویند : روزی ملا نصر الدین ؛ داد و هوار راه انداخته بود که : ای خلایق ! به دادم برسید ! دزد آمده است و لحاف و بالش و زیر انداز و رو انداز و فرش و پرده و روپوش و زیر پوش و حوله و دار و ندارم را برده است !
مردم به خانه اش میروند و می بینند که تنها لنگی از ملا به سرقت رفته است . میگویند : ملا جان ! تو که میگویی همه دار و ندارت را برده اند ؛ در حالیکه فقط لنگ حمامی به سرقت رفته است .
ملا هوارش در آمد که : ای خلایق ! همان لنگ کهنه ؛ کار لحاف و بالش و زیر انداز و رو انداز و پرده و فرش و روپوش و حوله ام را انجام میداد .!!

وقتی در جامعه ای انتخابات آزاد وجود نداشته باشد .
وقتی انجمن های آزاد به افسانه ها پیوسته باشد .
وقتی قلم ها در بند و اهل قلم در گورستان و زندان و تبعید و غربتستان باشند .
مردم تنها یک پناهگاه دارند : و ان پناه بردن است به طنز

و عجبی نیست اگر در این سی سالی که گذشت به اندازه سی قرن جوک و لطیفه خلق شده باشد .
یعنی می خواهم بگویم " طنز " کار روزنامه های آزاد و انجمن های آزاد و مجالس آزاد را به تنهایی انجام میدهد .و چه خوب هم انجام میدهد .

۱۵ آذر ۱۳۸۹

حکایت یک آدم سر به هوا ...!!!

یکی از کارمندان فروشگاهم ؛ اتومبیل وانت ام را بر میدارد و میرود مزرعه تا میوه بیاورد .
من هم میخواهم بروم کاسکو مقداری خرت و پرت خریداری کنم . بناچار اتومبیل پسرم _ الوین _ را میگیرم و میروم کاسکو .
وقتی از خرید بر میگردم ؛ می بینم ماشینم سر جایش نیست .
بخودم میگویم : یعنی ماشین ام را دزدیده اند ؟ آنهم روز روشن ؟ آنهم توی این شلوغی ؟؟

توی پارکینگ درندشت کاسکو صد ها اتومبیل پارک شده اند . صد ها نفر هم بخاطر نزدیک بودن کریسمس سرگرم رفت و آمد و خریدند .
میروم سمت راست پارکینگ .همه جا را وارسی میکنم . اما انگاری ماشینم دود شده است و رفته است هوا .
می آیم سمت چپ . از بالا به پایین میروم . از پایین به بالا میروم . سمت راستم را نگاه میکنم . سمت چپم را وارسی میکنم .اما ماشینم نیست که نیست !

یواش یواش ترسم میگیرد . میگویم : کی حالا حال و حوصله آژان و آژان کشی را دارد ؟
دو باره از بالا به پایین و از پایین به بالا را گز میکنم ؛ اما از ماشینم خبری نیست که نیست .
می خواهم به پلیس تلفن بزنم و بگویم که ماشینم را دزدیده اند .بار و بندیلم را کشان کشان بطرف ساختمان کاسکو میآورم . دیگر دارد کفرم بالا میآید . تلفن دستی ام را بر میدارم و می خواهم شماره پلیس را بگیرم که چشمم به ماشین پسرم می افتد . همان جایی که پارک کرده بودم به من چشمک میزند .
نفس راحتی میکشم و میگویم : گور پدر سر به هوایی !! من با ماشین پسرم به کاسکو آمده بودم اما داشتم دنبال وانت ام می گشتم !!
حالا نمیدانم گناه را به گردن سر به هوایی خودم بگذارم یا پیری ؟؟ شما چه فکر میکنید ؟؟

۱۴ آذر ۱۳۸۹

سر..... و ... زر


در کتاب " روضه الصفا " می خوانيم که :
در دوره خلافت عبد الملک مروان ؛ مردی بنام عمرو بن سعيد ؛ با وی از در مخالفت در آمد و عليه وی قيام کرد .
بدستور مروان ؛ او را دستگير و سرش را از تن جدا کردند .
مردم به اعتراض بر آمدند و شور و غوغا بر خاست .
عبدالملک پرسيد : اين چه غوغا و فرياد است ؟؟
گفتند : يحيی بن سعيد با جمعی از متابعان ؛ بر در قصر ايستاده اند ؛ عمرو را ميطلبند .
عبدالملک گفت : از بام کوشک ( قصر) سر عمرو را در ميان اهل غوغا بينداز ؛ و ده هزار درهم هم بر سر ايشان بپاش ....
به موجب فرموده عمل کردند . مردم چون " زر " و " سر " ديدند ؛ بعد از برچيدن زر ؛ سر خود گرفتند ...-- يعنی به خانه های خود باز گشتند .-

حالا از شما خواهش ميکنم به اين پرسش پاسخ دهيد :
آيا مردم زمانه ما ؛ فرقی با مردم زمانه عبدالملک مروان کرده اند ؟ و يا اينکه با ديدن " زر " سر خود ميگيرند و به خانه های خويش باز ميگردند ؟؟


۹ آذر ۱۳۸۹

کفن جیب دار .....!!!

از خدا که پنهان نیست ؛ از شما چه پنهان ما هر چه به کله مبارک خودمان فشار آوردیم آخر الامر نفهمیدیم که " کفن جیب دار " به چه دردی می خورد . یعنی دور از جان شما فردا پس فردا ما ریق رحمت را سر کشیدیم و راهی آن دنیا شدیم می توانیم توی جیب کفن مان نخود کشمش بریزیم و با خودمان به آن دنیا ببریم ؟؟

ختنه کشیش .....

..... وقتی ترک ها موفق شدند یونانی ها را بعد از جنگ بین الملل از ترکیه بیرون کنند ؛ آنان که باقی ماندند بشرط پذیرش اسلام زنده ماندند . اما تعصب مسلمان کردن آنها تا آنجا پیش رفت که کشیش هشتاد ساله را هم ختنه کردند ! تا میخ اسلام استوار تر فرو رود .!

عکس العمل این کار هاست که من و ایرج افشار در شهرک نزدیک متئورای یونان ؛ مسجدی را دیدیم که درش قفل بود . و هر کس از آنجا عبور کرده بود سنگی بر آن انداخته بود . و هیچ مسلمانی جرات نداشت برای نماز اطراف آن قدم بگذارد . ما هم با احتیاط عبور کردیم ......

سنگ هفت قلم - دکتر ابراهیم باستانی پاریزی

۷ آذر ۱۳۸۹

یه روز یه ترکه .....

یه روز یه تركه....

اسمش ستار خان بود، شاید هم باقر خان

خیلی شجاع بود، خیلی نترس

یكه و تنها از پس ارتش حكومت مركزی براومد

جونش رو گذاشت كف دستش و سرباز راه مشروطیت و آزادی شد

فداكاری كرد، برای‌ایران، برای من و تو

برای‌این كه ما یه روزی تو‌این مملكت آزاد زندگی كنیم

یه روز یه رشتیه ....

اسمش میرزا كوچك خان بود، میرزا كوچك خان جنگلی

برای مهار كردن گاو وحشی قدرت مطلقه تلاش كرد

برای‌این كه كسی تو‌این مملكت ادعای خدایی نكنه

اون قدر جنگید تا جونش رو فدای سرزمینش كرد

یه روز یه لره بود

اسمش كریم خان زند بود...

*

یه روز ما همه با هم بودیم

فارس و كرد وترك و رشتی و لر و اصفهانی و عرب

تا‌این كه یه عده رمز دوستی ما رو كشف كردند

و قفل دوستی ما رو شكستند

حالا دیگه ما برای هم جوك می‌سازیم

به همدیگه می‌خندیم

و‌این جوری شادیم

و خیال می‌كنیم كه خیلی خوش می‌گذره!

نقل از : آینده نیوز




سنگ و آبگینه ....

بنیاد ظلم در جهان اندک بود . هر کس آمد چیزی بدان افزود تا بدین غایت رسید ...." سعدی "
تدبیر نیست جز سپر انداختن ؛ که خصم
سنگی به دست دارد و ما آبگینه ای ....

۶ آذر ۱۳۸۹

خط سوم ....

آن خطاط سه گونه خط نوشتی
- یکی او خواندی لاغیر
- یکی را هم او خواندی هم غیر
- آن خط سوم منم که سخن گویم
- نه من دانم ؛ نه غیر من !

***
اشتری با مورچه ای همراه شد . به آب رسیدند . مورچه ؛ پای باز کشید . اشتر گفت :
- چه شد ؟
گفت : آب است .
اشتر پای در نهاد . گفت :
- بیا ! سهل است ! آب تا به زانوست !
مورچه گفت : تو را تا به زانوست ؛ مرا از سر گذشته است .

***

گفت بواب ( دربان ) که :
- تو کیستی ؟
گفتم :
- این مشکل است ؛ تا بیندیشم ...
بعد از آن میگویم که :
- پیش از این روزگار ؛ مردی بوده است بزرگ ؛ نام او " آدم " . من از فرزندان اویم ....

****
دنیا گنج است و مار است .
قومی با گنج بازی میکنند . قومی با مار
آنکه با مار بازی کند ؛ بر زخم او ؛ دل بباید داد !

از مقالات شمس تبریزی

۴ آذر ۱۳۸۹

بنگاه شوهر یابی ...!!!!!

رفته بودیم کوه . دور و بر های شیراز . حکایت سی سال پیش است . من بودم و پنج - شش تا دختر دم بخت از قوم و خویش ها .
رسیدیم به دامنه کوهی که دخترکی ده - دوازده ساله ؛ گله گوسفندی را می چرانید .
تشنه مان شده بود . به دخترک نزدیک شدیم و گفتیم : دختر جان ! این نزدیکی ها ؛ چشمه آبی ؛ رود خانه ای ؛ جویباری ؛ چیزی نیست ؟؟

دخترک ته دره را نشان مان داد و گفت : بروید آنجا . خانه مان آنجاست . مادرم بشما آب خواهد داد .
رفتیم پایین دره ؛ پای کومه ای تو سری خورده و دود زده و گلی . دخترک هم همپای ما آمد پای کومه . زنی پای تنور نشسته بود و عرق ریزان نان می پخت .
سلامی کردیم و گفتیم : مادر جان ! میشود کوزه ای آب به ما بدهید ؟

زن روستایی از جایش بلند شد و رفت برای مان یک کوزه دوغ آورد . دوغ را با ولع و لذت نوشیدیم . من دست توی جیبم کردم و چند تا اسکناس در آوردم و خواستم پول دوغ را بدهم .
زن روستایی خودش را عقب کشید و گفت : چه پولی آقا ؟ شما مهمان ما هستید .

پای تنور نشستیم و گپ زدیم . از همه چیز . از گرانی . از جنگ . از خوار و بار کوپنی ....

زن روستایی رو بمن کرد و با لحن التماس آمیزی گفت :
آقا ! می توانم یک خواهشی از شما بکنم ؟
گفتم : بفرمایید مادر جان !
دخترک ده - دوازده ساله اش را نشانم داد و گفت : میشود شوهری برایش پیدا کنید ؟؟!!
من هم پنج - شش تا از دختر های دم بختی را که همراهم بودند نشانش دادم و گفتم : مادر جان ! من مادر مرده اگر عرضه اینجور کار ها را داشتم اول برای اینها شوهر پیدا میکردم ..

۳ آذر ۱۳۸۹

۲۰۱۰

کراوات پیشنهادی برنامه «پارازیت» برای مسئولان جمهوری اسلامی


در پی اختراع و ثبت «کراوات اسلامی» به شکل تیغه شمشیر ذوالفقار در ایران، برنامهپارازیت صدای امریکا استفاده از کراوات زیر را به عنوان نمادی از مهر و عدالت اسلامی به مسئولان جمهوری اسلامی توصیه کرد:



۲ آذر ۱۳۸۹


خان عمو......


خان عمو مان ؛ چهار تا زن داشت !!
اسمش بود مشتی آقايی .
هيچوقت نفهميدم اسم واقعی اش چيست ؛ نميدانم چرا بهش مشتی آقايی ميگفتند . بخاطر مشتی بودنش بود يا بخاطر مشهد رفتنش ؟ نميدانم .

خان عمو ؛ قيافه اش بيشتر به روس ها شباهت داشت . چشمان آبی . قد بلند . پوست سرخ و سفيد ؛ بازوان ستبر ؛ و صدايی که رنگ و بوی فرماندهی داشت .

خان عمو مان ؛ چهار تا زن داشت . بگمانم سی چهل تا هم بچه داشت . من اسم بسياری از بچه هايش را نمی دانستم و خيلی هاشان را هم نمی شناختم . فقط يکی شان همکلاسی ام بود که انگار سيبی بود که از وسط نصف کرده باشند . رونوشت برابر اصل مشتی آقايی بود . اسمش بود عليرضا .
هر وقت توی مدرسه ؛ يکی انگولک مان ميکرد ؛يا از يکی بدمان ميآمد ؛ به عليرضا می گفتيم ؛
فردايش ؛ عليرضا ؛ بهانه ای گير مياورد و دک و پوز يارو را خونين مالين ميکرد .

مشتی آقايی ؛ توی لاهيجان ؛ باغات چای و مزارع برنجکاری داشت . وضع مالی اش روبراه بود ؛ توی هر مزرعه ای خانه ای ساخته بود و به يکی از زنهايش داده بود .

خان عمو ؛ آدم عجيب و غريبی بود . با هيچکسی رفت و آمد نميکرد . اهل رفيق بازی و اينحرفها نبود . به مسجد و ميخانه هم نميرفت .
تابستانها ميامد توی محله و روی تالار خانه اش می نشست و مثل اعليحضرت همايونی فرمانروايی ميکرد .پيراهن رکابی سفيدی بتن ميکرد و به دو سه تا متکا تکيه ميداد و با صدای بلند امر و نهی ميکرد . آنقدر بچه دور و برش بود که ديگر حال و حوصله ما را نداشت .شايد هم اسم ما را نميدانست . بگمانم اسم بچه های خودش را هم نمی دانست . گاهی که ما را توی کوچه ميديد ؛ دستی به سر و گوش مان ميکشيد و راهش را می کشيد و ميرفت .
خان عمو ؛ با بابای ما هم ميانه خوشی نداشت ؛ رابطه شان انگار شکر اب بود چونکه يادم نميآيد که هيچوقت بخانه مان قدم گذاشته باشد .


خان عمو چهار تا زن داشت . زن اول خان عمو براستی يک فرشته بود . چشمان آبی و مو های طلايی داشت ؛ اما آنقدر از دست خان عمويم عذاب کشيده بود که روی صورتش هزار تا چين و چروک بود . در چهل سالگی هفتاد ساله بنظر ميرسيد .

هر وقت که از دست خان عمو بجان ميآمد ؛ چادرش را سرش ميکرد و ميآمد خانه ما . سه چهار روزی خانه ما ميماند بعد دوباره راهش را ميکشيد و ميرفت . خيلی کم حرف و مهربان بود . شايد بخاطر همين مهربانی اش بود که خان عمو سه تا “هوو “ سرش آورده بود !!هميشه يک مشت هله هوله و شکلات و آب نبات قندی توی چارقدش پيچيده بود و آنها را بما ميداد . يک فرشته واقعی بود . اسمش يادم نمانده است ؛ اما ما صداش ميکرديم مامان اسدالله .
مامان اسدالله از يک خانواده ريشه دار و اصيل گيلان بود .اما نميدانم چطور شده بود از خانه خان عموی مان سر در آورده بود . بگمانم گول بازوان ستبر و چشمان آبی و صورت سرخ و سفيد خان عمو را خورده بود .


يک روز ؛ يک آقايی از تهران آمده بود خانه خان عموی مان . اسمش بود داش اسمال . از آن داش مشدی های بزن بهادر تهران بود . طوری حرف ميزد که ما تا آنروز نشنيده بوديم .
داش اسمال ؛ برادر مامان اسدالله بود .
يک شب ؛ پای سفره شام ؛ زن عموی مان – مامان اسدالله – داشت از سفرش به قم تعريف ميکرد از اينکه رفته است زيارت حضرت معصومه و يک شکم سير گريه کرده است !
بعدش برايمان تعريف کرد که آيت الله بروجردی را ديده است که چه آدم بزرگی بوده است .
داش اسمال در آمد که : خيلی بزرگ بود ؟؟
مامان اسدالله با سادگی گفت : آره داداش ؛ واقعا بزرگ بود .
داش اسمال گفت : يعنی از شتر بزرگتر بود ؟؟
همه ؛ لب هاشان را گاز گرفتند اما من نميدانم چرا از اين حرف داش اسمال خيلی خوشم آمد .

يکسال تابستان ؛ قرار شد من و برادرم برويم توی يکی از مزارع خان عمو و يکی دو هفته ای آنجا بمانيم .تازه مدرسه ها تعطيل شده بودند .
مزرعه خان عمو ؛ حوالی سياهکل بود . محله ای بنام تجن کوکه .
من و داداشم کفش و کلاه کرديم و رفتيم تجن کوکه . بگمانم آنوقت ها دوازده سيزده سال مان بود . تازه شاش مان کف کرده بود .
خان عمو ؛ يک دو چرخه به من و يک دوچرخه هم به برادرم داد تا هر قدر دل مان ميخواهد دوچرخه سواری کنيم .
من و برادرم ؛ به عشق همين دوچرخه ؛ دو سه هفته در تجن کوکه مانديم و از کله سحر تا بوق شام دو چرخه سواری ميکرديم .

يک روز ؛ حين دو چرخه سواری ؛ توی يکی از کوچه پسکوچه های ده ؛ با دختری روبرو شديم که چشمان بسيار زيبايی داشت . زير پايش ترمز کرديم و شروع کرديم به حرف زدن . برادرم را نميدانم اما خودم همانجا عاشقش شدم . !!دخترک شايد سن اش دو برابر سن ما بود .

از فردا صبح ؛ از کله سحر توی کوچه ها بالا و پايين ميرفتم به اميد آنکه دخترک پيدايش بشود . اما انگاری دخترک آب شده بود و توی زمين فرو رفته بود !

تابستان سال بعد ؛ وقتيکه به تجن کوکه رفتيم ؛ ديديم همان دخترک با خان عموی مان ازدواج کرده است و شده است زن عموی ما !!!
اگر بدانيد چقدر غصه خوردم . اگر بدانيد چقدر از خان عمو بدم آمد .

فردايش ؛ به بهانه دل درد ؛ خان عمو را وادار کردم که مرا سوار ماشين بکند و به خانه مان بفرستد .از آن زمان ديگر هر گز به تجن کوکه بر نگشتم و هر گز هم خان عمو را نديدم .


کاليفرنيا -تابستان 2006


۱ آذر ۱۳۸۹

جوابیه امام خمینی به پیام میرحسین موسوی: مهندس عزیزم لطفن دست از سر کچلم بردار!

۰۱ آذر ۱۳۸۹ داریوش آریایی

image روح الله در لحظه ورود به برزخ

به گزارش خبرنگار خودنویس [...] مستقر در برزخ (حدفاصل این دنیا و ان دنیا ) حضرت امام خمینی رحمت‌الله ضمن تشکر از بازپخش سخنان حکیمانه ایشان در سال ۵۹ توسط میر حسین موسوی به مناسبت روز دانشجو ۱۶ آذر ۱۳۸۹ به صورت اختصاصی به خودنویس [...] بیان داشت: « دوران طلایی ده ساله ما هم‌چین دوران با شکوه و طلایی نبود... یه گهی بودیم مثل همین آسید علی ...

متن کامل جوابیه حضرت امام خمینی به پیام میرحسین موسوی به مناسبت روز دانشجو ازخودنویس [...]

بسم رب الجبار المکار الخناس الخدعه گر

لاکن این نخست وزیر ما چه دران دوران که هیئت کابینه را ردیف می‌کرد برای دست بوسی ما و چه در دوران ولی فقیه فعلی که نمی‌تواند هیئت کابینه تشکیل دهد و به دست بوسی ولی فقیه مطلقه فعلی ببرد، بسیار به بنده ارادت و اخلاص داشتند و دارند. تعجب من اینجاست که بنده بیست و یک سال است که در برزخ گیر کرده‌ام و هر روز باید تقاص خدعه ها و دورغها و کشتارهای ده ساله‌ام را پس بدهم و هر روز پرونده تازه‌ای برعلیه من مطرح می‌شود و بدجوری گرفتار شده‌ام. بنده ضمن تشکر از نخست وزیر عزیزم که هر از چندی بنده و سخنان عالمانه بنده را با خط قرمز در بیانیه‌هایش منعکس می‌کند و دوران طلایی وبا شکوه که با هم داشتیم را به رخ جوانان امروزی که درک مناسبی از ان دوران با شکوه طلایی ده ساله نداشته می‌کشند لاکن باید نکته ای را گوشزد کنم :

به جان نداشته خودم که هر روز حاضرم زودتر محو و نابود شود و این قدر مصیبت متحمل نشوم دوران طلایی ما هم چین دوران باشکوه وطلایی نبود ما هم یه گهی. بودیم مثل همین آسید علی خامنه‌ای، می‌زدیم - خفه می‌کردیم - می‌کشتیم - دروغ می‌گفتیم - جنگجو بودیم - خدعه می‌کردیم -هشت سال ملت را با جنگ بدبخت کردیم - ده‌ها هزار نفر را کشتیم - میلیون‌ها نفر را تبعید کردیم - صدها هزارنفر را به زندان انداختیم - دست بریدیم - سنگسار کردیم - دانشگاه تعطیل کردیم - قلم شکستیم - لاکن خلاصه اینکه اسلام رحمانی و غیر رحمانی را به نحو احسن پیاده کردیم، که اگر از طالبان عزیز مستقر در افغانشتان بیشتر اسلام را اجرا نکرده باشیم کمتر اجرا نکرده‌ایم ....

در اینجا امام خمینی ( قدس سره شریف ) با لحن مخصوص خودشان گفتند: لاکن مهندس عزیزم لطفن دست از سر کچلم بردار!

به گزارش خبرنگار خودنویس [...] حضرت امام خمینی رحمت الله در دخمه‌ای قرار گرفته است که شبیه قبرهای خاوران است و بروی پیشانی ایشان واژه خاوران داغ شده است و هر روز از گور بیرون کشیده می‌شود و به کشته‌های ده سال زمامداریش حساب پس می‌دهد. صدها هزار شهید جنگ هشت ساله و کشته‌های اوایل انقلاب شکوهمند اسلامی و کشته‌های خاوران در نوبت هستند تا امام خمینی را از گورش بیرون بکشند و حقشان را پس بگیرند و اینطور که فرشتگان می‌گفتند امام خمینی را هر روز تا برپایی قیامت از قبر بیرون می‌کشند تا قیامت و هر روز همین بساطه.

۲۵ آبان ۱۳۸۹

آغاز و پایان ....


"ای خزان های خزنده، در عروق سبز باغ!
کاين چنين سرسبزی ما پايکوبان شماست
از تبارِ ديگريم و از بهارِ ديگريم
می شويم آغاز از آنجايی که پايانِ شماست"

استاد : شفیعی کدکنی

نماز را روی پشت بام بخوانید تا چند متر به خدا نزدیک تر باشید !!

سهراب سپهری


کوچک که بودم پدرم بيمار شد. و تا پايان زندگي بيمار ماند.پدرم تلگرافچي بود.در طراحي دست داشت.خوش خط بود.تار مي نواخت. او مرا به نقاشي عادت داد. الفباي تلگراف (مورس) را به من آموخت . در چنان خانه اي خيلي چيزها مي شد ياد گرفت.

من قالي بافي را ياد گرفتم و چند قاليچه ي کوچک از روي نقشه هاي خود بافتم . چه عشقي به بنايي داشتم. ديوار را خوب مي چيدم. طاق ضربي را درست مي زدم. آرزو داشتم معمار شوم. حيف،دنبال معماري نرفتم.

در خانه آرام نداشتم. از هر چه درخت بود بالا مي رفتم. از پشت بام مي پريدم پايين. من شر بودم. مادرم پيش بيني مي کرد که من لاغر خواهم ماند.من هم ماندم. ما بچه هاي يک خانه نقشه هاي شيطاني مي کشيديم.
روز دهم مه 1940 موتور سيکلت عموي بزرگم را دزديديم، و مدتي سواري کرديم. دزدي ميوه را خيلي زود ياد گرفتيم.از ديوار باغ مردم بالا مي رفتيم و انجير و انار مي دزديديم.چه کيفي داشت! شب ها در دشت صفي آباد به سينه مي خزيديم تا به جاليز خيار و خربزه نزديک شويم. تاريکي و اضطراب را ميان مشت هاي خود مي فشرديم. تمرين خوبي بود.هنوز دستم نزديک ميوه دچار اضطرابي آشنا مي شود.
خانه ما همسايه صحرا بود. تمام روياهايم به بيابان راه داشت. پدر و عموهايم شکارچي بودند. همراه آنها به شکار مي رفتم.
بزرگتر که شدم عموي کوچکم تيراندازي را به من ياد داد. اولين پرنده اي که زدم يک سبز قبا بود. هرگز شکار خوشنودم نکرد. اما شکار بود که مرا پيش از سپيده دم به صحرا مي کشيد و هواي صبح را ميان فکرهايم مي نشاند. در شکار بود که ارگانيزم طبيعت را بي پرده ديدم. به پوست درخت دست کشيدم. در آب روان دست و رو شستم. در باد روان شدم. چه شوري براي تماشا داشتم!
اگر يک روز طلوع و غروب آفتاب را نمي ديدم گناهکار بودم. هواي تاريک و روشن مرا اهل مراقبه بار آورد. تماشاي مجهول را به من آموخت.
من سال ها نماز خوانده ام.
بزرگترها مي خواندند، من هم مي خواندم. در دبستان ما را براي نماز به مسجد مي بردند.
روزي در مسجد بسته بود.بقال سر گذر گفت:"نماز را روي بام مسجد بخوانيد تا چند متر به خدا نزديکتر باشيد!"
مذهب شوخي سنگيني بود که محيط با من کرد. و من سال ها مذهبي ماندم ، بي آن که خدايي داشته باشم!
از کتاب هنوز در سفرم ....
سهراب سپهري