تهمتن کجاست ؟
- که آيد جوانمردی آموزد از پهلوانان اين روز گار !
جوانمردی آموزد از پهلوانی ؛ که پيروز شد ؛ بر آن کودک شير خوار !!
توانا بود هر که همدست شيطان بود
توانا بود هر که نادان بود ......
*- در تاريخ صد و پنجاه ساله اخير ايران ؛ بار ها و بارها ديده ايم که هر وقت ملايان خواسته اند مخالفان خود را سر کوب کنند آنها را بابی يا بهايی خوانده اند . همانگونه که امروز حکومت فقيهان هر مخالفی را با عنوان منافق سر کوب می کند .
مثلا در صدر مشروطيت ؛ وقتی واعظی ؛ سخنوری ؛ روشنفکری ؛ آزاديخواهی ؛ در موافقت از مشروطه سخن ميگفت ؛ مخالفان مشروطيت فورا نام بابی يا بهايی بر او نهاده و به ضرب و شتم و حتی قتل او دست ميزدند .
احمد کسروی در تاريخ مشروطه ايران می نويسد : وقتی سيد جمال اصفهانی به تشويق حاجی ميرزا ابوالقاسم امام جمعه تهران ؛ در مسجد شاه ؛ بالای منبر رفت و از دو روحانی آزاديخواه - بهبهانی و طباطبايی - طرفداری کرد ؛ و از شاه خواست اگر مسلمان است از علمای اعلام طرفداری کند ؛ ناگهان امام جمعه بانگ بر آورد و گفت : ای کافر ! ای بابی ! چرا به شاه بد ميگويی ؟
و وقتی سيد جمال الدين خواست از خودش دفاع کند امام جمعه فرياد بر آورد که : بکشيد اين بابی را ! بزنيد او را .
عين همين داستان را در کتاب " حيات يحيی " نوشته يحيی دولت آبادی هم می خوانيم . او می نويسد :
عادت دولتيان در اين زمان اين است .هر وقت مسائلی سياسی پيش ميآيد و اقدام مخالفی از طرف ملت ميشود ؛ برای پی گم کردن ؛ لباس فساد عقيده بر آن پوشانيده ؛ آنرا بابيگری جلوه ميدهند تا معلوم نشود افکاری بر ضد دولت توليد شده و در اين وقت ند تن از طايفه بابی را که معروف اند توقيف کرده و افکار مردم را متوجه جلب بابی ها ميکنند .
اين دسيسه نه تنها در انقلاب مشروطيت ؛ بلکه بارها در موارد ديگر هم تکرار شده و هر وقت ملايان به مال و منال کسی چشم داشتند و قادر نبودند به راحتی ثروت او را بچاپند فورا نام آن شخص را بعنوان بابی يا بهايی بر سر زبانها می انداختند و با کشتن او ثروت او را تصرف ميکردند .
محمد علی جمالزاده ؛ نويسنده صاحب نام ايرانی در اين باره گزارش شگفت انگيزی دارد که قلب هر انسان آزاده ای را به درد ميآورد . او در کتاب " سر و ته يک کرباس " می نويسد :
قضيه ای که تا عمر دارم فراموش نخواهم کرد اين است که : من با پسر دوم ملک المتکلمين ؛ هر يک هفته دو هفته ؛ يکبار به چاپارخانه رفته ؛ برای پدران مان کاغذ ميفرستاديم .
روزی ؛ پاکت ها به دست ؛ بطرف چاپارخانه ميرفتيم که ناگهان از وسط ميدان شاه ( اصفهان ) غوغای غريبی بلند شد . بدانسو دويديم و هر طور بود خودمان را به ميان جمعيت انداختيم .
محشر کبرايی بود . هر دقيقه ازدحام مردم زياد تر ميشد .از طرف قيصريه و بازار مسگر ها و مسجد شاه و مسجد شيخ لطف الله ؛ از هر سو ؛ سيل جمعيت روان بود . ميدان شاه به آن بزرگی داشت می ترکيد و بصورت دريای متلاطمی در آمده بود که فوج فوج و دسته دسته مخلوق ؛ از زن و مرد ؛ در حکم امواج آن باشند و در آن ميانه عمامه آخوند ها به منزله کفی بود که بر سر امواج نشسته باشد .
وقتی به هزار زور و زجر خود را به وسط انبوه مردم رسانديم ؛ ديديم دو نفر آدم حسابی را در ميان گرفته اند و دارند به قصد کشت ميزنند
در صدد تحقيق از احوال بر آمديم ؛ ولی هيچکس اعتنايی به ما نمی کرد و احدی وقت و حوصله سئوال و جواب نداشت . بعدا معلوم شد که دو برادر بودند به اسم حاجی حسين و حاجی هادی ؛ و از روی غرض مورد تهمت واقع شده بودند .
عاقبت پير مردی را چسبيده گفتيم : عمو جان ! تر به خدا چه خبر است ؟؟
بدون آنکه نگاهی به ما بيندازد نفس زنان گفت : بابی کشی است !بزنيد !! و ديوانه وار خود را به ميان آن ولوله و جنجال انداخت .
آن دو نفر بيچارگان مظلوم را با سر برهنه ؛ شال شان را به گردن شان انداخته بودند و به خواری هر چه تمام تر به خاک و خون می کشيدند .
مردم ؛ از زن و مرد و بزرگ و کوچک ؛ با چشم های از حدقه در آمده ؛ که شراره تعصب و شقاوت در آن می درخشيد ؛ مانند سگ های هار و گرگان خونخوار ؛ به آنها حمله ميکردند و در زدن آنها و اهانت و لعن و دشنام های قبيح ؛ بر يکديگر سبقت می جستند . ديوانه وار فرياد ميزدند که بايد داغ و درفش شان کرد ؛ بايد سنگسارشان کرد ؛ تکه تکه شان کرد ؛ شمع آجين شان کرد ؛گچ شان گرفت ؛ زنده زنده سوزانيد ؛ نعل شان کرد ؛ طناب شان انداخت ؛ زنده به گورشان کرد ؛ به قداره شان کشيد ؛ مثله شان کرد .....!!!
چوب و چماق و سيلی بود که بالا ميرفت و بر سر و مغز اين دو نفر انسان بی يار و ياور پايين ميآمد . ديگر هيچ تاب و توانی در بدن آن دو نفر بخت بر گشته نمانده بود . رنگ شان پريده ؛ با چشمان نيم بسته و دهن بازی که صدای خر خر دلخراشی از آن بيرون ميآمد ؛ابدا قدرت جلو رفتن نداشتند ؛ ولی مومنين و مقدسين ؛ با شقاوت و قساوتی که بعد از چهل سال هنوز بدنم را ميلرزاند ؛ آنها را بطرف مسجد شاه که مسند عدل و داد شريعت عظمی بود می کشيدند . در اين ميان شخصی ؛ پيت نفت به يک دست و کاسی حلبی دسته داری به دست ديگر فرا رسيد و در يک چشم بهم زدن ؛ آتش از سر و بدن آن دو نفر بطرف آسمان بلند شد .
مردم رجاله ؛ محض ثواب ؛ هر کدام از آن نفت ؛ کاسه ای به چند دينار خريده ؛ به سر و صورت آنها می پاشيدند .دود و گرد و خاک ؛ چنان صحنه ميدان را فرا گرفته بود که چشم چشم را نمی ديد .
من و ميرزا محمد علی ؛ وقتی بخود آمديم که خود را در ميان امواج مردم در صحن مسجد شاه ديديم . جمعيت چون مور و ملخ داز در و ديوار بالا ميرفت . درست مثل روز عاشورا .مردم دسته دسته ؛ صداها در هم انداخته ؛ دم گرفته بودند و تصنيف هايی را که فی البداهه ساخته بودند می خواندند و دست ميزدند .
در آن حيص و بيص ؛ ناگهان غوغا و همهمه افزون شد چنانکه گويی از دهانه خشمگين آسمان ؛ گرد باد سهمگينی بر امواج آن دريای متلاطم نازل شده باشد ؛ يزی نمانده بود که ما دو نفر طفل معصوم هم زير دست و پا له و لورده بشويم ؛ در مجرای طوفان گير کرده بوديم و داشتيم خفه ميشديم و هي نمی فهميديم که علت اين هيجان تازه چيست ولی بزودی معلوم شد که يکنفر بابی بی دين ديگری را ميآورند .
سيل جمعيت ؛ خواهی نخواهی ما را بطرفی کشانيد که تازه وارد را در آنجا به زمين انداخته بودند و حد شرعی در حقش جاری می ساختند . فريادش بلند بود و مدام بقصد اثبات مسلمان بودن خود لا اله الا الله و محمد رسول الله تحويل ميداد . جوابش تنها چوب و شلاق و تازيانه بود .
نزديک که شدم ديدم شخصی که فريادش بلند است آقا محمد جواد صراف ؛ موسس مدرسه خودمان است که با آن جثه فربه ؛ زير چوب ؛ مثل مار به خود می غلتد و ضجه ميکشد .
او اشک ريزان ؛ گاهی صيغه توبه جاری ميکرد و گاهی کلمه شهادت ادا می نمود و گاهی نيز به اسم اطفال صغير و بيگناه خود ؛ بنای التماس و التجا ميگذاشت ......
توانا بود هر که همدست شيطان بود .
توانا بود هر که نادان بود ....
۱ نظر:
درود به شرف شما
این نوشته شما نیز واقعا زیبا و عمیق بود.
ارسال یک نظر