آغلام رفیق ما بود . یکی دو سه سالی از ما بزرگتر بود . در همان روزهای نوجوانی درس و مشقش را رها کرده بودو شده بود راننده وانت سرمه ای رنگ آقای پیله ور .
آقای پیله ور تو محله مان کارخانه چای خشک کنی داشت . اسمش هم بود کارخانه چایسازی پیله ور . یک کارخانه آجری سه چهار طبقه که هر وقت از کنارش رد میشدیم عطر چای مست مان میکرد .
آغلام گهگاه با ما میآمد الواتی . با چند تا از رفیقانم میرفتیم از فروشگاه ممد آقا دو سه بطر آبجوی شمس میخریدیم و توی باغ کریم ارباب زیر آلاچیق می نشستیم و آبجو میخوردیم و مست میشدیم ونعره میکشیدیم و رویا می بافتیم .
آغلام از آقای جزایری پیشنماز مسجد محله مان شنیده بود در دین اسلام از هر گناهی میشود توبه کرد مگر شرب خمر .
با ما میآمد توی باغ وبا من بمیرم تو بمیری یک لیوان آبجو میخورد و بعدش دهانش را آب میکشید و رو به آسمان میکرد و میگفت : خدایا توبه ! خدایا توبه !
یک شب رفته بودیم مسجد . شب احیا بود . شبی بود که چراغ های مسجد را خاموش میکردند وخلایق قرآن بسرشان میگرفتند العفو العفو میخواندند .
آقای جزایری روی منبر داشت گلویش را پاره میکرد . داشت در باره عذاب دوزخ و روز صد هزار سال و آتش جهنم و مار هفت سر و پل صراط فرمایشات میفرمود . رسید آنجا که : ای خلایق ! دست به دعا بردارید و العفو العفو بخوانید . هر گناهی که کرده اید امشب بخشوده خواهد شد مگر شرب خمر !
آغلام کنار دستم نشسته بود . یکباره پاشد و در آن شور و سوز و تاریکی و ندبه و دعا کوبید روی کله رفیق مان یحیی و فریاد کشید : مادر قحبه ! تو مرا جهنمی کرده ای !