دنبال کننده ها

۱۵ آبان ۱۴۰۲

آقای شرم آور

آقا ! یکی بیاید ما را از دست این آقای شرم آور نجات بدهدو گرنه سر به کوه و بیابان میگذاریم یک جوری خودمان را سر به نیست میکنیم !
پریشب ها ما نشسته بودیم با همسرمان دنبال فیلمی، سریالی ، چیزی توی یوتیوپ می گشتیم . یکهو سر ‌‌و کله آقای شرم آور پیدا شد که میگفت : یک روز قبل از حمله حماس به اسراییل ، اف بی آی به من زنگ زده است گفته است :اگر آب دستت داری نخور چرا که قرار است یک حمله تروریستی خیلی بزرگ صورت بگیرد ! ما هم تا آمدیم بپرسیم چه خبر شده یک عده از ماموران اف بی آی ریختند خانه مان ما را با همان لباس خانه بردند به خانه امن!
( یادم میآید یکوقتی گفته بود از نوادگان رضا شاه یا ممد علیشاه یا شاید هم سلطان محمود غزنوی است میخواهد شاه بشود ! یکوقت هم گفته بود با آن آقای حنا بسته مو گلف بازی میکند و یک قانون اساسی هم برای ایران آینده نوشته و داده است دست آقای ترامپ! یکوقت هم گفته بود استاد دانشگاه هاروارد یا پرینستون است و قانون اساسی امریکا تدریس میکند .خوب شد نگفت از قوم و قبیله ماست آنوقت نمیدانستیم چه خاکی باید رو سر مان میریختیم ! )
آقا! پسرمان روانپزشک است ، ما حاضریم به پسرمان بگوییم این آقای شرم آور را که عینهو سگ کاهدانی مدام پارس میکند مجانی دوا درمان بکند چونکه دارد یواش یواش آقای «زجر آور »میشود . اصلا آقا حاضریم پول بلیط هواپیما و خورد ‌‌خوراکش را هم از جیب مبارک خودمان بپردازیم.
شما را به حضرت عباس بیایید ما را از دست این نواب اشرف والا نوه عبدالصمد میرزا نجات بدهید .
May be an image of 1 person, beard and suit
All reactions:
Nasrin Zaravar, Zari Zoufonoun and 12 others

پسر عمه جان

دو تا دوست بودند . ایرج و جلال. هر دوتا لات . از آن لات های چاچول باز مارمولک ناتوی پار دم ساییده هفت خط . مثل گدای موسوی بودند . هم باید باج شان داد هم دست شان را بوسید .انگار روی شان را با آب مرده شورخانه شسته بودند .
پدر ایرج استوار ژاندارمری بود . جلال اما پسر عمه ام بود . خجالتم میآمد بگویم پسر عمه من است . هر جا میدیدمش راهم را کج میکردم تا با او روبرو نشوم . همیشه با خودم می گفتم از آتش اش که گرم نمی شویم خدا کند دودش کورمان نکند .
یک روز ازمدرسه بیرون آمدم . شاگرد اول شده بودم . عکس بزرگ مرا روی روزنامه دیواری چسبانده بودند . در آسمان ها سیر و سیاحت میکردم . از شادی در پوست خودم نمی گنجیدم .
آمدم جلوی قهوه خانه مشدی عیسی دو چرخه ام را بردارم . جلال و ایرج مثل موکل آب فرات آنجا ایستاده بودند تا پاچه کسی را بگیرند . همیشه همانجا پرسه میزدند . انگار سگ یوسف ترکمن . خویش و بیگانه نمی شناختند .
بچه های مدرسه از جلال و ایرج می ترسیدند . من هم می ترسیدم دعواهای جلال را دیده بودم . مدام با این و آن در کشمکش بود . مدام یک جای صورتش زخم و زیلی شده بود . مدرسه هم نمی آمد .
آمدم دو چرخه ام را بردارم . جلال رو به ایرج کرد و گفت : این ریقوی مردنی را می بینی؟ پسر دایی من است !
در جا خشکم زد . نمیخواستم کسی بداند جلال فامیل ماست . عارم میآمد .
ایرج آمد فرمان دو چرخه ام را گرفت و گفت : ای آمیز قلمدون ! راستی راستی تو پسر دایی جلال هستی ؟
گفتم : نه !
هنوز «نه » از دهانم بیرون نیامده بود که مشت جلال بر بینی ام نشست . تا شغال شده بودم توی همچین سوراخی گیر نکرده بودم . نه دست ستیز داشتم نه راه گریز . جلال سه چهار تا مشت روی دماغم کوبید و گفت : ترش کونوس خواهر جنده ! تو پسر دایی من نیستی؟ یک عالمه هم فحش بی باندرول نثار جد و آبایم کرد .
و اگر مشدی عیسی به دادم نرسیده بود زیر مشت و لگد آقا جلال له و لورده شده بودم .
حالا نمیدانم چه بر سر جلال و ایرج آمده است. پنجاه شصت سالی است خط و خبری از او نداشته ام .
زنم میگوید حالا لابد هر دوتای شان سردار سر لشکر شده اند !
بگمانم راست میگوید . زن ها عقل شان از ما مردها بیشتر است .
——-
ترش کونوس= به زبان گیلکی یعنی ازگیل ترش
May be a doodle
All reactions:
Ali Atefi Rad, Farough Amiri and 32 others

محمود گریان

یادم نیست چه سالی بود . با رفیقم پا شده بودیم از شیراز رفته بودیم تهران . آمده بودیم سر و گوشی آب بدهیم بلکه از بهشت امام خمینی جان مان را برداریم اگر اروپا و امریکا نشد شاید بتوانیم به جبال کشمیر و بدخشان و بلاد طنجه و سواحل بحر محیط و دشت قبچاق یا یک گوشه دیگر دنیا پناه ببریم .
هنوز بگیر و ببند ها شروع نشده بود.
رفتیم حوالی میدان ارگ . شاش مان گرفته بود . چه کنیم چه نکنیم ؟ این دارالخرافه اسلامی که الحمدالله شاشگاه ندارد . چشم مان افتاد به مناره مسجدی. سرمان را انداختیم پایین رفتیم داخل مسجد . دیدیم گروهی از مومنان آفتابه به دست به صف ایستاده اند و با خیال راحت می شاشند ! ما هم به صف ایستادیم و شاشیدیم . بجای عطرگل یاسمن و‌نسترن ، چنان بوی شاشی از اکناف عالم بلند بود که انگاری به بهشت شداد پا گذاشته ایم .
آمدیم بیرون برویم پی بد بختی های مان. دیدیم یک عده طلبه و اهل علم ! کنار حوض راه میروند و پرسشنامه ای بدست دارند و آنرا به این و آن میدهند . ناگهان چشم مان افتاد به آقای محمود گریان که کنار حوض نشسته بود ‌داشت پرسشنامه ای را پر میکرد . سلام علیکی کردیم و گفتیم: محمود خان ! چه عجب اینطرف ها ؟ ما خط و خبرتان را از بازکیاگوراب داشتیم .شما هم شاش تان گرفته بود ؟
محمود آقا که با دیدن مان کمی دستپاچه شده بود پا شد سلام علیکی کرد و گفت :
آمده ام ثبت نام کنم !
گفتیم : ثبت نام ؟ ثبت نام برای چی ؟قربان هر چه آدم چیز فهم ! نکند میخواهی به مکه معظمه مشرف بشوی؟ اگر رفتی خانه خدا لطفا سلام ما را هم به آقای باریتعالی برسانید!
محمود آقا در آمد که: نه! میخواهم در حزب جمهوری اسلامی ثبت نام کنم!
گفتیم : ای بابا ! شما را چیکار به حزب جمهوری اسلامی؟ نکند داری ما را فیلم میکنی؟شما از کی نماز خوان شده بودی ما خبر نداشتیم؟
ای ز دل‌ها برده صد تشویش را
نوبت تو شد بجنبان ریش را
در همین حیص و بیص یک آخوندکی خودش را بما رساند و یکی از آن پرسشنامه ها را دست مان داد و گفت : پرش کنید برادر ها ! ما به جوان های مومنی مثل شما نیاز داریم !
میخواستیم بگوییم آقا جان ! ده خوب است برای کدخدا و اخوی اش .این گه به آن گاله ارزانی . ما نه دختر دنیاییم نه پسر آخرت ، آمده ایم اینجا بشاشیم نه اینکه عضو حزب جمهوری اسلامی بشویم اما دیدیم هوا پس است ‌ممکن است همینجا ما را آونگ دار کنند .
آمدیم بیرون و خنده کنان رفتیم دنبال کار و زندگی مان.
به رفیق مان گفتیم : این محمود آقا را می بینی؟ دوره دبیرستان همکلاسی مان بود .از آن خشتمال های لندهور بی بو و خاصیتی بود که اسمش را گذاشته بودیم محمود گریان چونکه هر وقت سر کلاس سر به سرش میگذاشتیم با آن قد دراز دیلاقش گریه کنان میرفت پیش ناظم مدرسه مان آقای مظهری از ما شکایت میکرد باعث میشد آقای مظهری ما را بگیرد زیر مشت و لگد و دک و دنده مان را خرد و خاکشیر بکند.
چند ماهی گذشت. دیدیم میخواهند انتخابات بر گزار بکنند . یکوقت دیدیم آقای محمود گریان از طرف حزب جمهوری اسلامی شده است کاندیدای نمایندگی مجلس شورای ملی که حالا اسمش شده بود مجلس شورای اسلامی.
ما با خودمان گفتیم یعنی آدم قحط بود ؟ یعنی یک آدمی که سرش به تنش بیارزد پیدا نمیشد که محمود گریان میخواهد نماینده مجلس بشود ؟
یکی دو سه ماه بعد ‌دیدیم محمود گریان شده است نماینده مجلس مان . حالا بیا ببین چه اهن و تلپی بهم زده است.بیا ببین چه دستک و دمبکی راه انداخته است . دیدیم بیل آقا هزار من آب بر میدارد .ماشین بنز سوار میشود. یک عالمه باج بگیر و قبا سه چاکی شده اند پاسدار و بادیگاردش .
خدا لعنت کند شیطان رجیم را، اگر شیطان توی جلد مان نرفته بود ما هم می توانستیم یکی از آن پرسشنامه ها را پر کنیم اگر نماینده مجلس نمیشدیم دستکم میشدیم ور دست آقای موسوی نخست وزیر محبوب امام یا وزیری وکیلی توی همین دم و دستگاه آسید علی آقای روضه خوان سابق !
تازه جلوی اسم مان هم یک « حاج آقا» می چسباندیم میشدیم حاج آقامیرزا ابوالحسن بن نوروزعلی دیلمانی!
اصلا آقا ما از همان روز ازل عقل معاش نداشتیم به حرضت آباس!
————-
باز کیاگوراب- روستا شهری بین رشت و لاهیجان
May be an image of the Charminar and text
All reactions:
Nasrin Zaravar, Hanri Nahreini and 80 others

۱۳ آبان ۱۴۰۲

هوا پس است

از مظفر الدین شاه می پرسند : شما هر ساله که به جاجرود تشریف میآوردید با اسب و استر و الاغ میآمدید امسال را با چه آمدید ؟
گفت: با مستوفی الممالک !
حالا حکایت ماست .
آقا ! این مرحوم دهخدا حق داشت میگفت نشخوار آدمیزاد حرف است و «حرف » هم باد هواست ! باد هوا هم الحمدالله نه مالیات دارد و نه خمس و زکات به آن تعلق میگیرد . اما آدمیزاد اگر حرف نزند غمباد میگیرد والله !
راستش را بخواهید ما خیال میکردیم حالا که از زمین و آسمان و در ‌‌و دیوار بمب و گلوله میبارد این آقای آسید حسن نصرالله میآید حکم جهاد میدهدو ما هم بنام اهورامزدای بخشنده بخشایشگر پاشنه گیوه مان را ور میکشیم همراه حاجی آقا ها و حاجی زاده ها ‌و اویار قلی ها و جعفر قلی خان ها و قمه زن های مسجد آسید عزیز الله و روسای انجمن های لات و لوت و ایضا دور از جناب دور از جناب همپای خرمگس های معرکه و ساندیس خوران سنواتی و بلاتشبیه بلا تشبیه سرداران غیور تریاکی و یک فوج از این قبا سه چاکی ها و برادران جان برکف بسیجی ، یک چماق ارژن بر میداریم بعنوان یک شیعه دوازده امامی و یک مومن مرتضی علی میرویم با امریکا و اسراییل و روس و پروس و اقالیم سبعه می جنگیم !
هی با خودمان میگفتیم :
امروز بکش چو‌می توان کشت
کاتش چو‌بلند شد جهان سوخت
مگذار که زه کند کمان را
دشمن ، که به تیر می توان دوخت
اما وقتی به ایلدرم بیلدرم های آقا گوش دادیم و‌دیدیم مثل شتر زنبورک خانه نعره میکشد و فقط پنبه لحاف کهنه باد میدهد گفتیم: ای بابا !
تا تو از بغداد بیرق آوری
در کلاته کشت نگذارد کلاغ
با این ریش میخواهی بروی تجریش ؟حیف بابای خدا بیامرزت مرد و آوازت را نشنید ، برو عقل پیدا کن بنگ از دکان بقالی نستان که ترا به بند بلا می اندازد .
آنجا بود که حالی مان شد هوا پس است ‌. بد جوری هم پس است لاجرم به خودمان گفتیم ای آقا ! عیسی به دین خودش موسی هم به دین خودش . ما را چیکار به اینکه خر آمد و رسن برد ؟ این مطلب خیلی گنده است و آن روی کار بالاست . اصل دعوا سر لحاف ملا نصر الدین است .حالا بنشین سر جات کمی خستگی در کن ! . اصلا چه معنی دارد آدم همه خوشی های دنیا را ول بکند برود با این و آن بجنگد ؟هر کس بز را برده پشت بام خودش هم پایینش میآورد . ما را نه از این خمیر نه از آن فطیر!
نشستیم چرتکه انداختیم دیدیم این آش ترش قابل سرپوش را ندارد . بهتر است ما همینجا در ینگه دنیا در پناه آقای عمو سام بمانیم و فکر رفتن به فلسطین وشامات و ارض موعود و قدس و بیت المقدس و زیارت قبه الصخره و مسجد الاقصی و دیوار ندبه ‌و معبد سلیمان و آن ده فرمان حضرت کلیم الله و جای پای حضرت آدم در سرزمین بیت المقدس و جنگیدن با دشمنان اسلام و‌مسلمین را از سر بدر کنیم برویم کشک خودمان را بسابیم !
خداوند درد و بلای این علمای ما را بردارد بزند بجان ما شیعیان مرتضی علی . خداوند از عمر ما بردارد بگذارد روی عمر آنها انشاالله !
چو کردی با کلوخ انداز پیکار
سر خود را به نادانی شکستی
چو تیر انداختی بر روی دشمن
چنین دان کاندر آماجش نشستی
May be an image of 1 person
All reactions:
Nasrollah Pourjavady, Aziz Asgharzadeh Fozi and 55 others