ما را فرستاده بودند رشت .خبرنگار رادیو گیلان شده بودیم.
یک روز مدیر کل مان تلفن کرد و گفت: یک نوک پا بیا دفترم .
رفتیم دفترشان . گفتند : به دعوت اتحاد جماهیر شوروی ، دریا دار فلانی فرمانده پایگاه دریایی شمال یک سفر ده روزه به شوروی میروند تا از پایگاه نیروی دریایی ولادی وستک دیدن کنند . چون در این ولایت شما تنها خبرنگاری هستی که چهار کلام انگلیسی بلدی قرعه بنام شما افتاده است تا همراه ایشان به این سفر بروید ( حالا انگلیسی دانستن مان منحصر به همان چهار کلمه «
یس» و « نو » بود ولی خدا پیغمبری از انگلیسی صحبت کردن وزیر خارجه جمهوری نکبت بهتر بود )
گفتیم : قربان !خیلی هم ممنون . مرحمت عالی مستدام !
پرسید : پاسپورت داری؟
گفتیم : خیر !
گفتند : بروید چهار قطعه عکس شش در چهار بگیرید شناسنامه تان را بر دارید بروید اداره گذرنامه . من همین حالا تلفن میکنم به رییس شهربانی گیلان تا پاسپورت تان را خارج از نوبت بشما بدهند .
خوشحال و خندان دوان دوان رفتیم خانه مان . صورت مان را شش تیغه کردیم لباس پلوخوری مان را پوشیدیم یک فقره کراوات عین اللهی هم به گردن مان بستیم رفتیم عکاسی جمشید.
آقا جمشید ترق تروق چند تا عکس از ما گرفت و گفت : بروید پس فردا بیایید !
گفتیم : جمشید جان ، قربان آن چشمان ازرق شامی تان بشویم ! کدام پس فردا ؟ ما داریم میرویم ولادی وستک ! فردا میرویم پیش رییس شهربانی . میرویم پاسپورت بگیریم. مگر میشود تا پس فردا منتظر بمانیم ؟ جناب سرهنگ منتظر ماست.
آقا جمشید پشت چشمی نازک کرد و با دلخوری گفت : برو عصری بیا .
عصری رفتیم آنجا . عکس ها را گرفتیم و گفتیم : به به ! چه شکل و شمایلی؟ به به ! چه قد و قامتی!کجایی آقای آلن دلن؟
فردایش دوباره چسان فسان کردیم و لباس پلو خوری مان را پوشیدیم و رفتیم خدمت جناب سرهنگ مطلق زاده رییس شهربانی گیلان ( این جناب سرهنگ مطلق زاده دست های درازی داشت . وقتی سر پا می ایستاد دست هایش تا زانوهایش میرسید ، به همین جهت ما اسمش را گذاشته بودیم اردشیر دراز دست! از آن آدم های بی شیله پیله کمیابی بود که وقتی ما گواهینامه رانندگی گرفته بودیم پیش از آنکه گواهینامه مان را به دست مان بدهد نیم ساعت تمام با لهجه غلیظ رشتی برای مان موعظه کرده بود .)
رفتیم خدمت جناب سرهنگ . به رییس گذرنامه تلفن کرد و ما را فرستاد آنجا. رفتیم نیم ساعتی آنجا نشستیم و پاسپورت مان را صادر کردند و شسته و رفته دادند دست مان و گفتند به امان خدا .
آمدیم خانه . اما مگر تا صبح می توانستیم بخوابیم ؟ همه اش در عالم خیال سوار یکی از این ناوهای جنگی بودیم و توی عالم هپروت سیر میکردیم .
در این گیر و دار همکاران مان هم یکی یکی میآمدند و میگفتند حالا که به روسیه میروی سوغاتی مان از یادت نرود . یکی برای اکبری پیرهن میخواست. آن دیگری برای اصغری کلاه پشمی میخواست . هیچکس هم نمیدانست دل مان چطوری مثل سیر و سرکه می جوشد .
سه چهار روز گذشت . یک روز مدیر کل مان ما را به دفترش خواست . رفتیم آنجا . پرسید : فلانی! مگر دسته گلی به آب داده بودی؟
گفتیم: چه دسته گلی قربان ؟ ما آهسته میرویم آهسته میآییم گربه شاخ مان نزند
گفت : ساواک صلاحیت شما را تایید نکرده است
گفتیم : مگر از ما شاهدوست تر و میهن پرست تر هم آدمی پیدا میشود ؟
گفتند : این را دیگر نمیدانم . اما نمی توانی به این سفر بروی. خیلی متاسفم .
با لب و لوچه آویزان برگشتیم به دفتر خودمان . حالا هی هزار جور فکر و خیال به سرمان میزند ، هی از خودمان می پرسیم :نکند بخاطر مصدقی بودن بابای مان ما را سلب صلاحیت کرده اند ؟ نکند دایی مان که توده ای بوده بندی به آب داده و ما را توی هچل انداخته است؟
حالا داستان چی بود ؟ داستان این بود که دوسه ماه پیش از آن ، رییس رادیو صدایم کرده بود و گفته بود : فلانی! توی خبرهای نیمروزی و شامگاهی یک خبر بگذار که فردا مدارس و ادارات تعطیل است
ما خندیده بودیم و گفته بودیم : چه خبر شده ؟ دوباره اسب شاه گوزیده؟
نگو مستخدم اداره مان چشم و گوش همایونی بوده و ما نمیدانسته ایم!
خلاصه اینکه بخاطر همین شوخی بیمزه ما را از سفر به ولادی وستک محروم کرده بودند!
آقا! ما وصیت کرده بودیم وقتی کپه مرگ مان را گذاشتیم ما را بسوزانند و خاکسترمان را هم بریزند پای درختی بلکه کود بشود اما حالا میخواهیم وصیت مان را عوض کنیم و بگوییم ما را ببرند ولادی وستک دفن کنند تا ناکام از این دنیا نرفته باشیم . البته اگر تزار روس اعلیحضرت پوتین اجازه بفرمایند