عجب تابستان گندی است . یکسو آتش سوزی . سوی دیگر کرونا
حالم خوب نیست . سراسر تابستان در دلواپسی گذشت . و همچنان میگذرد .
اینجا ، جنگل ها و خانه ها میسوزند . آتش تنوره کشان پیش میآید . آسمان سربی است . دود می خوریم . دود می آشامیم . ترس و اضطراب در وجود مان رخنه کرده است .
یعنی دوباره باید پاسپورتی و مسواکی و حوله ای و خمیر دندانی برداشته و بگریزیم ؟.
خورشید رنگ خون گرفته است . آتش سوزی با خانه ام چهار مایل فاصله دارد .
طبیعت دارد از آدمیان انتقام میگیرد . چه انتقامی هم
تاکنون بیست و سه هزار نفر خانه و زندگی خود را رها کرده و گریخته اند . با سگ ها و گربه ها و اسب های شان .و آلبوم های شان. دو شهر زیبای کوهستانی از صفحه روزگار محو شده اند .
دخترم تلفن میکند و میگوید: بابا ! آلبوم عکس ها را بردارید و فرار کنید! عکس های دوران کودکی ام آنجاست ها ! .
میخواستیم به مسافرت برویم. می خواستیم به تماشای جهان برویم . اما نمیدانیم بر سر خانه مان چه خواهد آمد . آتش با خانه ما چهار مایل فاصله دارد .
چه تابستان گندی است . چه تابستان تلخی است.
در کشاکش دو بلا گیر افتاده ایم .