دنبال کننده ها

۸ اسفند ۱۳۹۸

روز نوشت های بابا بزرگ


روز نوشت های بابا بزرگ
امروز ، یک آقای دزد محترمی اتومبیل یک آقای محترمی را دزدیده بودند.
جناب دزد محترم چون دیده بودندهوا هوای بهاری است و آسمان صاف است و جناب ویروس کرونا هم هنوز به ولایت مان نزول اجلال نفرموده است تصمیم گرفتند گشتی در بزرگراه شماره هشتاد بزنند و مختصری هوای تازه استنشاق بفرمایند بلکه دل شان کمی باز بشود . اما یکباره دویست تا ماشین پلیس و هشتاد تا آمبولانس و سی چهل فقره ماشین آتش نشانی و یکی دو فقره هلیکوپتر از زمین و هوا و کوه و دشت وجلگه و کوهسار دزد بیچاره را در محاصره گرفتند و کم مانده بود نیروی دریایی و نیروی هوایی و نمیدانم نیروی فضایی و زیر دریایی هم به این خیل عظیم ماموران معذور بپیوندند وجناب سارق بیگناه را زهره ترک بفرمایند.
ما هم جای تان خالی رفته بودیم با رفیقان مان ناهاری بخوریم و گپی بزنیم و معضلات عرضی و طولی و ارضی و ارزی جهان را حل بفرماییم !
جای تان خالی ناهار مان را خوردیم و یکی دو فقره چای تازه دم کهنه جوش هم با مختصری زولبیا و بامیه نوش جان فرمودیم و راه افتادیم بیاییم سر کارمان . وقتی رسیدیم بزرگراه شماره هشتاد دیدیم راه بندان است . نیم ساعتی همینطور پشت فرمان چرت زدیم و به زمین و آسمان بد و بیراه گفتیم بلکه این بزرگراه کوفتی باز بشود و ما هم برویم به کار و زندگی مان برسیم اما مگر می‌شد یک قدم جلوتر رفت ؟هیچ راه گریزی هم نداشتیم .
خلاصه اینکه یکساعت و نیم مورچه وار یک فاصله بیست مایلی را طی کردیم و خسته و مانده رسیدیم محل کارمان.
یادمان باشد دفعه بعد که با رفیقان مان رفتیم ناهار بخوریم بجای حل و فصل معضلات ارضی و طولی و عرضی و ارزی اقالیم سبعه ، طرحی هم برای مشکل ترافیک ینگه دنیا تهیه کنیم تا خلایق مجبور نباشند وقت عزیز و گرانبهای خودشان را اینطوری توی بزرگراهها هدر بدهند !
آها ، یک چیز دیگری هم یادمان آمد . امروز قرار بود مالیات بر در آمد سالانه مان را بپردازیم . ترسان و لرزان رفتیم پیش حسابدارمان و با گردنی کج و تنی لرزان گفتیم جناب آقای حسابدار ! میشود بفرمایید ما چقدر به این جناب آقای عمو سام بدهکار هستیم؟
جناب حسابدار نشستند پای کامپیوترشان و یک عالمه اعداد و ارقام را بالا پایین فرمودند و لیستی جلوی مان گذاشتند که کم مانده بود سکته ناقص بفرماییم و ناکام از دار دنیا برویم!
گفتیم : جناب آقای حسابدار ! شوخی نمیفرمایید ؟ یعنی ما باید این پولی را که با عرق جبین و کد یمین ساخته ایم دو دستی تقدیم عمو سام بفرماییم ؟
فرمودند : چاره ای ندارید آقای گیله مرد ! دسته چک تان که انشاالله همراه تان است؟
ما هم با گردنی شکسته و ‌تنی تب دار و زانوانی لرزان یک فقره چک پر مایه نوشتیم و تقدیم شان کردیم تا دو دستی تقدیم اداره جلیله مالیات بشود!
غرض اینکه از یوم حالیه تا دو ماه دیگر گیله مرد بیچاره و عیالات مربوطه فقط نان و پنیر خواهند خورد!
باز خوب شد پول ناهار امروز مان را یکی از رفیقان کارسازی فرمودند و گرنه ممکن بود بسبب حزن و اندوه حاصله از این قضیه مولمه! به دیدار حضرت باریتعالی مشرف بشویم !

عجب مخمصه ای گیر کردیم آقا !!


بخاطر میخی، نعلی افتاد
بخاطر نعلی ، اسبی افتاد
بخاطر اسبی ، سواری افتاد
بخاطر سواری، جنگی شکست خورد
بخاطر شکستی، مملکتی نابود شد
و همه اینها بخاطر کسی بود که میخ را خوب نکوبیده بود!
حالا حکایت ماست
در فراسوی اقالیم سبعه ، مردی هوس کرد سوپ خفاش میل بفرماید
حالا در اینسو و آنسوی جهان آدمیانی همچون برگ خزان فرو میریزند و هیچ هم معلوم نیست این فاجعه تا کجا ها دامن خواهد گسترد.
کارد به آن شکمت بخورد مرد ! غذا قحط بود رفتی سوپ خفاش خوردی؟
بقول دوستی: یکی جلوی شکم کار خورده اش را نتوانست بگیرد با گاز زدن سیبی ما را گرفتار این جهان کرد، حالا یکی دیگر با خوردن سوپ خفاش ما را راهی آن دنیا میکند
توی عجب مخمصه ای گیر کردیم آقا

۷ اسفند ۱۳۹۸

وبا. طاعون . و ملایان


وبا . طاعون . و ملایان
احمد کسروی :
در سال ۱۲۸۳ خورشیدی بیماری وبا به همه شهرها رسید و در تبریز کشتارها کرد.
(در دوره قاجار هفت نوبت وبا آمد که این هفتمین وبا بود). من پیش از آن وبا را شنیده ولی ندیده بودم و چون گفته می شد وبا می آید و مردم ترس بسیار مینمودند، من اندوه آنرا داشتم که مرده فراوان خواهد بود و من باید به ختم این و آن بروم.
باری، وبا آمد و مردم به شیوه آنزمان از کوچه ها قرآن آویزان کردند تا از آن بلا مصون باشند. باور بر این بود که هر که از زیر قرآن گذر کند در زینهار باشد.
در محوطه کوچه ها فرش گسترده روضه خوانی ها برپا گردانیدند.
کارشان به جایی رسید که در یک روز یکی از نوه های آقا میر فتاح مجتهد تبریزی را سوار الاغ گردانیده به آن کوی آوردند و در کوچه ها گردانیدند تا مردان و زنان دست و دامنش را ببوسند.
آقا میر فتاح مجتهد، خانه اش در تبریز اجاق می بود . مردم به خاطر ترس از وبا نذرهایشان را به اجاق میرفتاح می بردند و ارمغانها به سوی انجا روانه میکردند.
میگویند در نوبتی دیگر که وبا آمده بود (یعنی در سال ۱۲۴۳ خورشیدی) وبا در تبریز عده زیادتری را کشته بود و مردم همچنان متوسل به نذر و نیاز به اجاق آقا میرفتاح میکردند و یکی از پسرهای آقا میرفتاح مجتهد را در کوچه های تبریز میگرداندند اما آن پسر خود وبا گرفت و مرد!
مردم گفتند: آقا، وبا را به تن خویش پذیرفت
و بدین ترتیب همین اتفاق مرگ پسر میر فتاح ، ایمان شان به او بیشتر هم شد.
بهرحال وبا کار خودش را میکرد و روزانه چند صد تن را روانه قبرستان میکرد.
یکی از سودهای دانش های اروپایی آن است که جلو وباهای بزرگ را گرفت.
(منبع: کتاب زندگی من، احمد کسروی- صفحه۵۶)
و این میرفتاح همان است که نخست فتوای جهاد علیه دولت تزاری روس داد اما هنگامی که پانزده روز پس از صدور حکم جهاد و آغاز جنگ از طرف مجتهدین نجف و ایران، لشکر روسیه تزاری به فرماندهی ژنرال پاسکویچ وارد تبریز شد، میرفتاح به همراه جمع بزرگی از مردم شهر به پیشواز لشکر اشغالگر شتافت.
وی حتی برای یاری رساندن بیشتر به روس‌ها، مردم را بر ضد شاهزاده عباس میرزا شوراند؛ کار تا جایی پیش رفت که مقلدینش حتی کاخ شاهزاده عباس میرزا را غارت کردند و انبارهای آذوقه، اسلحه‌خانه‌ها و زرادخانه‌ها (به ویژه کارخانه توپ‌ریزی) را دست‌نخورده تحویل سپاهیان روسیه تزاری دادند.

۶ اسفند ۱۳۹۸

چرتکه

چرتکه
با ترق توروق چرتکه اش به خواب میرفتیم . پدرم را میگویم . پدرم چند سالی مامور وصول عوارض دروازه ای شهرداری بود . در شهرکی بنام آستانه اشرفیه .
از آستانه اشرفیه چیزهایی به یادم مانده است . بقعه و بارگاهی که عطرشمع و گلاب میداد .
تصاویری از پنجشنبه بازارش . بادام زمینی داغ و پر نمکش. خانه دو طبقه مان با پله های چوبی اش . وخیابانی ماسه ای با ماسه هایی نرم هنوز در ذهن و ضمیرم باقی است .
غروب که میشد یکنفر مامور بلدیه با قوطی حلبی کوچکی از راه میرسید و توی چراغ های نفت سوزی که در حاشیه خیابان روی چوب بلندی نصب شده بود نفت میریخت و روشن شان میکرد .
مغازه آقای خیر خواه هم کنار خانه مان بود .میرفتیم آنجا قند و شکر و ماش و لوبیا و وینجه می خریدیم. نسیه هم میخریدیم.
پدرم شب ها خسته و مانده از راه میرسید .شامش را میخورد و میرفت سراغ چرتکه اش. باید حساب کتاب هایش را راست و ریست می‌کرد .
شب های زمستان برای مان کتاب میخواند . یک کتاب بسیار قدیمی داشت با برگ های سبز رنگ . داستان جنگ های سید جلال الدین اشرف را برای مان میخواند . ما نمیدانستیم سید جلال الدین اشرف کیست اما از اینکه می توانست با شمشیر گردن دشمنانش را بزند کیف میکردیم .
پدرم مصدقی بود . بعد از کودتا شغلش را رها کرده بود و آمده بود حول و حوش بقعه شیخ زاهد گیلانی روی زمین هایی که به مادرم ارث رسیده بود کشاورزی میکرد . باغات چایکاری داشت. باغ سیب و آلبالو داشت . میگفت دیگر نمی خواهم «نوکر دولت » باشم . نمیدانم عذرش را خواسته بودند یا اینکه خودش عطای نوکری دولت را به لقایش بخشیده بود .
روزگاری بود که ترس در هوا موج میزد . توده ای ها را زندانی میکردند . مصدقی ها را دستگیر میکردند .
توده ای ها شب نیمه شب میآمدند اسناد و مدارک شان را توی سفید رود میریختند. دفتر و دستک شان را به آب می سپردند.
آنجا . کنار آرامگاه شیخ زاهد از فراز کوه از بن تخته سنگی عظیم و خزه بسته آبشاری می جوشید . آبشاری که زلال ترین و گوارا ترین آب دنیا را داشت . تابستان که میشد پای آبشار آبتنی میکردیم .
در حاشیه آبشار چند تا درخت سیب کاشته بودند . سیب ها میرسید و در آب فرو می افتاد . خوشمزه ترین سیب دنیا بود .
بعد از کودتا دیگر صدای ترق توروق چرتکه پدرم را نشنیدیم . داستان سید جلال الدین اشرف هم آهسته آهسته از یادمان رفت . در عوض خدا شاه میهن یاد گرفتیم . سرود شاهنشاهی یادمان دادند . من هرگز نتوانستم چرتکه زدن را یاد بگیرم . اصلا میانه ای با اعداد و ارقام ندارم. از فرمول های ریاضی چیزی نمیدانم . نوه ام- نوا جونی- هم به من رفته است . از ریاضی گریزان است . خوب می نویسد .خوب کتاب می خواند اما ریاضیات را دوست نمیدارد.
پدرم خط بسیار زیبایی داشت. من از هیجده سالگی آواره کشورها و قاره ها بودم . همه نامه هایش را با خطی خوش می نوشت و در همه آنها آرزو می‌کرد که« فرزند عزیزش از بلیات ارضی و سماوی محفوظ و محروس بوده باشد»
طفلکی نمیدانست که بد ترین بلایا « بلیات ارزی» ! است
دلم برای ترق توروق چرتکه پدرم تنگ شده است

آقای قاضی جک


آقای قاضی جک
آقای جک وینستین قاضی دادگاه فدرال بروکلین اینهفته باز نشسته شده است .
آقای قاضی جک که بسلامتی ۹۸ سال از عمر شریف شان میگذرد در پاسخ این سئوال که برای آینده چه برنامه ای دارد فرموده اند: مایلم در رشته تاریخ فوق لیسانس بگیرم !!
«منبع: مجله تایم .مارچ 2020»
اگر چه حضرت سعدی میفرماید :
طرب نو جوان ز پیر مجوی
که دگر ناید آب رفته به جوی
اماچنین بنظر میرسد که این فرمایش جناب سعدی شامل حال آقای قاضی القضات بروکلین نمیشود

۲ اسفند ۱۳۹۸

سفر خاک


سفر خاک
میخواستیم برویم اسپانیاو ایتالیا و پرتقال. من و عیال . مقدمات سفر را هم فراهم کرده بودیم .
گفتند :در فرودگاههای امریکا  باید سین جیم پس بدهیم !
گفتیم: سین جیم برای چه؟ ما که شهروند ینگه دنیاییم؟
گفتند: به جرم زاییده شدن در سرزمین بلازده ای  بنام ایران!
گفتیم: ما چهل سال است اینجاییم . در این چهل سال پای مان را ایران نگذاشته ایم . یعنی نگذاشته اند بگذاریم . چرا باید تاوان پس بدهیم ؟
گفتند : به جرم زاییده شدن در سرزمین فلکزده ای بنام ایران! به جرم جبر جغرافیایی!
به همسرمان گفتیم : عیال جان ! ما حال و حوصله چک و چانه زدن با این گرینگوهای زبان نفهم را نداریم . دون شان خودمان میدانیم پس از چهل سال زیستن در این آب و خاک ، در فرودگاهی یا مرزی یا بندری یقه مان را بگیرند و ما بخواهیم به گروهبانی یا آژانی یا سرکار استواری حساب پس بدهیم . پس چه بهتر سفر به ماورای بحار را فراموش کنیم و همینجا بمانیم و ماست خودمان را بخوریم ؟ و ناگهان سر و کله جناب ویروس کرونا هم پیدا شد و بهانه ای به دست مان داد تا از خیر این سفر خاک بگذریم .
و سفرمان را لغو کردیم . اما پسرجان و عروس جان ما که زاده این سرزمین اند و در چنبر جبر جغرافیایی گرفتار نیستند به سفر رفتند و حالا عکس های شان را از ایتالیا برای مان فرستاده اند
میگویند آرزو بر جوانان عیب نیست ! اگر جناب آقای ملک الموت یقه مان را نگیرد شاید فرصت دیگری برای این سفر خاک فراهم شود و ما آرزو بر دل نماندیم . اگر هم نه ، ای بسا آرزو که خاک شده!!

زنان و مردان
ابومسلم خراسانی که خلافت امویان را بر انداخت و خلافت آدمخواران عباسی را بر جای آن نشاند عقیده داشت که« آمیزش با زنان دیوانگی است ! و یکبار دیوانگی بسالی مرد را بسنده است
گویند در شب زفاف ، حلیله (نوعروس )وی را بر اسب تاتاری به خانه آوردند« و او آن اسب را بکشت و آن زین که زن بر وی سوار بود بسوخت تا پس از او مردی بر وی ننشیند
همین آقای ابومسلم رهبر سیاه جامگان خراسان که پس ازشکست دادن مروان و براندازی حکومت جبار امویان می توانست ایران را برای
همیشه از سیطره آدمخواران تازی رهایی بخشد پیش از آنکه به شمشیرمنصور دومین خلیفه عباسی از پای در آید چهار صد هزار نفر از ایرانیان را از دم شمشیر گذرانده بود
بیجهت نیست که ناصر خسرو میفرماید
چون نیک نظر کرد پر خویش بر او دید
گفتا ز که نالیم که از ماست که بر ماست

تگرگ


‏تگرگ
‏درختان بادام شکوفه کرده اند. اینجا در روستا شهر ما هر جا را که نگاه میکنی انگار چادری سپید بر سرتاسر شهرکشیده اند. چشم انداز ما باغات بادام و شکوفه های سپید آن است.

امید وارم تگرگ نبارد .بارش تگرگ یعنی نابودی شکوفه ها. یعنی اندوه در باغ. یعنی هراس و اضطراب

۳۰ بهمن ۱۳۹۸


خائن
آنجا ، روی صندلی اش لم داده است و با خشم و خروش به مردی که از بازجویی ها و شکنجه هایش میگوید می توپد که : شما خائن بودید آقا ! شما وطن فروش بودید آقا!باید همه تان را تیر باران میکردند ! نباید از زیر چنگ ساواک زنده بیرون میآمدید! ساواک بیش از اندازه دموکرات بود آقا ! این شما و امثال شما بودید که ما را به این روز انداختید ! شما وطن فروش بودید آقا ! میفهمی؟ وطن فروش!
مردی که از رنجها و شکنجه هایش میگوید نویسنده و کارگردان و بازیگر تئاتر است. نه چپ بوده است نه راست ! نه توده ای بوده است نه فدایی و نه مجاهد . چریک هم نبوده است . نمایشنامه ای از گوگول را ترجمه و کارگردانی کرده و پیش از اجرا دستگیر و به دوازده سال زندان محکوم شده است
حالا این آقای وطن پرست آنجا روی صندلی اش لم داده است و به او می توپد که : شما خائن بوده اید آقا ! شما وطن فروش بوده اید آقا !
یادم میآید چند سال پیش بمناسبت نوروز پیام کوتاه شادباشی در صفحه ام گذاشتم و برای همگان نیکروزی و شادکامی آرزو کردم
یکی از هموطنان زیر پیامم نوشته بود مرتیکه خائن وطن فروش ! ترا چیکار به نوروز؟و من مانده بودم حیران که خدایا کدام قسمت خاک میهنم را فروخته ام که حالا خودم چهار وجب خاک وطنم از آن من نیست تا لاشه ام را آنجا دفن کنند؟

مرد نمایش
در نشستی که به همت خانه ایران در کتابخانه کارمایکل برگزار شد پای صحبت ناصر رحمانی نژاد نشستیم.
ناصر رحمانی نژاد چهره شناخته شده ای در قلمروی تئاتر و نمایش در ایران است که داغ و درفش دو رژیم را بر جان وتن و روان خود دارد .
تازه ترین کتاب آقای رحمانی نژاد که در برگیرنده خاطرات اوست زیر نام «A Man of the Theater » منتشر شده و در اختیار اهل کتاب قرار گرفته است.
این کتاب را انتشاراتی New Village Pressمنتشر کرده و اهل کتاب می توانند آنرا از نشانی زیر دریافت کنند.
www.newvillagepress.net
متن سخنان آقای ناصر رحمانی نژاد و نیز سخنان ناشر کتاب را می توانید روی سایت خانه ایران بشنوید