دنبال کننده ها

۴ دی ۱۳۹۸

ادای دین


شنیدم که دکتر نور علی تابنده قطب دراویش نعمت اللهی در گذشته است
اگر چه میگویند« مرگ حق است علی الخصوص در ایران ! » اما مرگ او یاد و خاطره ای را در من زنده میکند که میباید ادای دینی به او کنم تا پاس انسان های شریف نگهداشته شود
دکتر نورعلی تابنده پیش و بیش از آنکه خرقه قطب دراویش نعمت اللهی بپوشد وکیل دادگستری بود . دکترای حقوق از دانشگاه پاریس داشت و در زمان فرمانفرمایی آقای آریامهر وکالت بسیاری از زندانیان سیاسی رابعهده گرفته بود 
او پس از انقلاب مدتی معاون وزارت دادگستری و چندی هم معاون وزارتخانه ای بود که بعدها بنام وزارت ارشاد اسلامی موسوم شد
یادم میآید زمانی که در شیراز بودم یک آقای نتراشیده نخراشیده ای را بعنوان مدیر کل جدید مان فرستاده بودند . نمیدانم سرش در آخور کدام طلبه و حجت الاسلامی بود که به چنین پست و مقامی نائل شده بود . هنوز چند روزی از فرمانروایی اش نگذشته بود که زمزمه ای در اداره مان پیچید که کارمندان بهایی را اخراج می‌کنند
در اداره مان پنج شش زن و مرد بهایی کار می‌کردند
ترسان و لرزان و نگران آمدند پیش من که فلانی ، ما سال‌های سال است اینجا کار می‌کنیم . اگر اخراج بشویم زن و بچه مان گرسنه میمانند
پا شدم رفتم تهران . رفتم دفتر همین آقای نور علی تابنده که آنزمان معاون اداری وزارت ارشاد بود. ماجرای بهاییان را برایش گفتم
پرسید : مدیر کل آنجا کیست ؟
گفتم : فلان بن فلان
از همانجا تلفن مدیر کل ارشاد شیراز را گرفت و با خشم و عتاب به آن انچوچک تازه از راه رسیده توپید که : چه کسی بتو اجازه داده است در باره جان و نان آدمیان تصمیم بگیری ؟
من به شیراز برگشتم و چند روزی بعد مامور سمنان شدم اما چنان ابرهای تیره و تاری از نفرت و تعصب و یاوه و دروغ و ریا و رذالت و دنائت و پستی آسمان میهنم را پوشانده بود که در همان شیراز بسیاری از هموطنان بهایی ام ، بی جرم و بی گناهی ، آماج خشم کین مردمانی شدندکه روزگارانی دراز با آنان همسایه و همسخن و همنشین و همکار و هموطن بودند
یاد و نام نور علی تابنده ماندگار و جاوید باد

۲ دی ۱۳۹۸

دو پاپ


دو پاپ
Two Popes
دیشب فیلم سینمایی « دو پاپ » با بازیگری جانانه و شگفت انگیز آنتونی هاپکینز و جاناتن پرایس را تماشا کردم .
تماشا کردم و از عمق جان لذت بردم .
The film is a hugely enjoyable tale about the relationship between two gentleman with polar opposite viewpoints
The film is a dramatic and visual feast one that portrays its as adversaries as passionate humans.
Two Popes is:
Touching
Strong acting
Thought provoking
Authentic acting
Spiritual
Inspiring
Captivating
Intelligent
Must watch
برای من که چند سالی در آرژانتین زندگی کرده و با درد ها و رنجهای مردمانش آشنا هستم و میدانم که بیش از سی هزار تن از جوانان و روشنفکران و زنان و مردان آن سرزمین در دوران حکومت نکبت بار نظامیان ربوده و ناپدید شده اند تماشای این فیلم یاد آور فاجعه دردناک مشابه ای است که اکنون بر میهن مان و مردمان میهن مان میگذرد .
این فیلم را Fernando Meirelles با هنرمندی خارق العاده ای کارگردانی کرده است.
از تماشای چنین فیلم زیبایی غافل نشوید

قهوه قجری


قهوه قجری
سی و چند سال پیش بود .تازه آمده بودیم امریکا . خانه و زندگی مان در بوئنوس آیرس را فروخته بودیم و به هوای آب به سراب رسیده بودیم .
چه کنیم چه نکنیم ؟ بقول صایب تبریزی
کی ز پیچ و تاب می‌شد رشته جانم گره
آب باریکی اگر میبود چون سوزن مرا
رفتیم پولی گذاشتیم و پولی هم از رفیق مان گرفتیم و حوالی سانفرانسیسکو یک سوپر مارکت خریدیم . سوپر مارکت که چه عرض کنیم . همان عرق فروشی که اینجا میگویند لیکور استور
همه چیز می فروختیم . از شیر مرغ بگیرتا جان آدمیزاد . قسط مان هم چنان سنگین بود که با چه والزار یاتی خرج و مخارج مان را روبراه میکردیم . روزی هم شانزده هفده ساعت آنجا پلاس بودیم و چشم براه مشتری
یک روز یک آقایی از راه رسید و با لکنت زبان گفت : می می می توانم یک لیوان قه قه قه قه قهوه بردارم ؟
گفتیم : برو بردار
فردایش دوباره آمد و بدون اینکه اجازه بگیرد یکراست رفت یک لیوان قهوه بر داشت و نگاهی بمن کرد و دو تا انگشتانش را گذاشت روی لبش که یعنی سیگار داری؟
یک نخ سیگار و یک کبریت بهش دادیم و راهش را کشید و رفت
از فردایش هر روز سر ساعت معین میآمد و یک لیوان قهوه مجانی بر میداشت و یک نخ سیگارهم میگرفت و میرفت پی کارش
یکی دو ماهی گذشت . یک روز نمیدانیم چه کاری برایمان پیش آمده بود که باید هشت شب سانفرانسیسکو میبودیم . بگمانم میخواستیم رفیقی را از فرودگاه برداریم . ساعت حوالی هفت شب بساط قهوه را جمع و جور کردیم و آماده شدیم فروشگاه را زودتر ببندیم و برویم فرودگاه . در همین زمان یارو از راه رسید و رفت پای بساط قهوه . وقتی آنجا را خالی دید آمد سراغم و دو تا انگشتش را گذاشت روی لب هایش که یعنی سیگار داری ؟
گفتم : ببخشید! امروز سیگار ندارم.
نه گذاشت و نه برداشت و بدون لکنت زبان با خشم گفت : یو مادر فاکر
ما را داری ؟ بقول بیهقی از دست ‌پای بمردیم . آنگاه در های فروشگاه را محکم بهم کوبید و دشنام گویان از فروشگاه بیرون رفت
فردایش دیدیم دو باره آمده است و یکراست رفته است پای بساط قهوه. رفتیم از پشت سر گریبانش را گرفتیم و کشان کشان آوردیمش دم در و چنانش به در کوبیدیم که بقول فردوسی فولاد کوبند آهنگران . و با یک لگد جانانه از فروشگاه پرتش کردیم بیرون .
حالا وقتی یاد این ماجرا می افتیم هم خنده مان می‌گیرد هم متاسف میشویم . متاسف از این بابت که آدمی دیگر دلش نمیخواهد آن قول حضرت سعدی را آویزه گوش کند که
تو نیکی میکن و در دجله انداز
که ایزد در بیابانت دهد باز
سالها بعد یکبار دیگر خواستیم به یک آقای معلولی کمک کنیم که کارمان به عدلیه کشیده شد و سیزده هزار دلار خراب شدیم که داستانش را بعدها می نویسیم

آرشی جونی و بابا بزرگ
دیشب آرشی جونی خانه ما بود . نوا جونی رفته بود مهمانی خانه دوستش.
بابا بزرگ و آرشی جونی یک عالمه میکانیکی کردیم . پیچ و مهره را هی باز و بسته کردیم و خندیدیم
صبح که میخواستم بیایم سرکار تازه از خواب بیدار شده بود. پرسیدم آرشی جونی امروز کجا باید بروی؟
اسم سه چهار جا را گفت که یکی اش فروشگاه تارگت بود برای خریدن اسباب بازی ، آن دیگری هم چاکی چیز برای بازی های کودکانه
عشق بابا بزرگ است این آرشی جونی.

من و خواهرم . هزار سال پیش!!

یلدا


یلدا
از یکی پرسیدند : میدانی شب یلدا چیست ؟
گفت: بسم الله الرحمن الرحیم . با درود به امام امت و رهبر کبیر انقلاب !شب یلدا شب بسیار عزیزی است . ما در این شب احیا میگیریم و از روی آتش میپریم و با گره زدن سبزه این عید سعید باستانی را به تمام شیعیان جهان و منتظرین آن حضرت و مقام معظم رهبری تسلیت میگوییم .
مرگ بر امریکا
مرگ بر اسراییل
مرگ بر مخالفین یلدا

تافته جدا بافته


من نمیدانم این « خود برتر پنداری» که نام دیگرش نژاد پرستی است چگونه و چرا در فرهنگ ما چنین سیطره اهریمنی یافته است
در همین امریکا ایرانی هایی هستند که از سیاهان و مکزیکی ها و چینی هامتنفرند. انگار آنها جای اینها را تنگ کرده اند
عده ای هم هستند که امریکایی ها را احمق میدانند و خودشان را تافته جدا بافته!
من اسم اینها را گذاشته ام چوخ بختیار
امریکایی ها بنظر اینها احمق اند زیرا حقه بازی و دروغ و چاچول بازی و چاخان و حسادت و دورویی و پشتک و وارو زدن های هنرمندانه! را نمیدانند
احمق اند چونکه دل شان با زبان شان یکی است و همان هستند که می نمایند 

نژاد پرستی مگر شاخ و دم دارد ؟

اصلاحات

ا
بهر اصلاح سر پس از يک سال
رفته بودم دکان سلمانی
چشم بد دور ؛ دکه ای ديدم
در سياهی چو شام ظلمانی
سقف آن همچو حال بنده خراب
در و ديوار رو به ويرانی
چند تا قاب عکس آويزان
همه در حال نيمه پنهانی
يک طرف عکس رستم و سهراب
يک سو افراسياب تورانی
صورتی از برهمن و بودا
زير تصوير مزدک و مانی
مرغکی پر شکسته توی قفس
بود در چهچه و غزلخوانی
دو سه تا مشتری در آن حفره
مات و مبهوت همچو زندانی
پيرمردی ؛ گرفته تيغ به دست
همچو جلاد عهد سامانی
ديدم آئينه ای مقابل خود
قاب آئينه بود سيمانی
عکس خود را در آينه ديدم
خارج از شکل و وضع انسانی
چشم ها چپ ؛ دهن کج و کوله
چهره چون گيوه های سنجانی
لنگی انداخت او به گردن من
چون رسن بر گلوی يک جانی
گفتم : اين عکس های رنگی را
که چپاندی در اين هلفدانی
از کجا جمع کرده ای ؟ گفتا :
ای گرفتار جهل و نادانی
اين جماعت ز عهد کيکاووس
تا به پايان عهد ساسانی
مشتری های سابقم بودند
تو از اين ماجرا چه ميدانی ؟
همه را بنده کرده ام اصلاح
نه که اصلاح مفت و مجانی
من از اينها گرفته ام بسيار
اسکناس هزار تومانی ...
حال بر گو ؛ سرت چه فرم زنم ؟
بابلی؟ ؛ آملی ؟ خراسانی ؟
جوشقانی ؟ ابرقويی ؟ رشتی ؟
سوئدی ؟ انگليسی ؟ آلمانی ؟
گفتمش : ميل ميل سر کار است
هر طريقی که خوب ميدانی
گفت : شغل تو چيست ؟ گفتم من :
شاعرم ؛ شهره در سخندانی .....
گفت : اين از قيافه ات پيداست
که به نوع بشر نميمانی !!!
در حقيقت همين هنر کافی است
از برای سواد ايرانی
جای هر چيز ؛ قاسم الارزاق
شعر بر ما نموده ارزانی !!
دست بر شانه برد و شد مشغول
در سر من به شانه گردانی
چند تاری که داشتم بر سر
همه را ريخت روی پيشانی
گفت : اين فرم بوده از اول
سر ميرزا حبيب قاآنی
پس از آن ؛ موی من به چپ پيچاند
گفت : اين هم کليم کاشانی
به سوی راست برد و با خنده
گفت : اين است فرم خاقانی
پس به بالا کشاند مويم و گفت :
بارک الله ! عبيد زاکانی .........
بعد از آن ريخت جمله را در هم
گفت : اين هم حسينقلی خانی
گفتمش : دست من به دامن تو
رحم کن از سر مسلمانی
ترسم اکنون به ياد تو افتد
سر ميرزا رضای کرمانی
الغزض ؛ تا به خويش جنبيدم
رفت مويم به عالم فانی
سرم از زير تيغ بيرون شد
پاک و پاکيزه ؛ صاف و نورانی
کار اصلاح ؛ ای عجب ؛ گاهی
ميشود باعث پشيمانی
" ابوتراب جلی "

۱۴ آذر ۱۳۹۸

لیلا


رازی در نگاه توست
نگاهت شراره سرخ آتش است
وقتی نگاهم میکنی
گل خوشبویی
شکوفا می‌شود در جان سبز من
یارای سخن گفتنم نیست
زیرا
«خامشی به هزار زبان در سخن است »
لیلای من
ای جان شیفته
ای روح سودایی عصیانگر
با شولای تنهایی ام بر دوش
به تو می اندیشم:
آیا تو «آن قطره آبی که غلامان به کبوتران می نوشانند ، از آن پیشتر که خنجر بر گلوگاه شان نهند؟ »
*****
با الهام از سروده های شاعر آزادی احمد شاملو