اندیشه ایرانی، بین جبر زروانی، یعنی فرمانروایی بیچونوچرای زمان، و آزادی مزدایی، یعنی گزینش نخستینِ فرهوهرها وخویشکاری و انتخاب آزاد انسان، از روزگاران پیشین، آمیختگیای وجود داشت که به زمان فردوسی هم رسیده و در ضمیر نابهخود شاعر زنده بود. از سوی دیگر، چرایی آفرینش و بیداد چرخ همواره ذهن او را به خود مشغول میداشت. چگونه است که جهان ستمکار نابکار، این نابودکننده آدمی، آفریدهی خدایی بخشنده و مهربان است؟
این تناقض معمایی است در فکر فردوسی، پیرمردی از قرن چهارم هجری، منزوی در گوشه روستایی در خراسان، در گفتگویی بیسرانجام با فلک. او بارها از این دوگانگی به سپهر یا همان «برآورده چرخ بلند» شکوه میبرد و از جفای او مینالد و از چرخ پاسخ میشنود که تویی که دارای دانش و خرد هستی و بدی و نیکی را میشناسی، و از من که بیاختیار و بدون شناخت نیک و بد میگردم، به هر بارهای برتری، پس طرح پرسش با توست، تویی که باید چرایی آفرینش را از خدا بپرسی. در این گفتگو برتری نهایی از آنِ آدمیزاد است، هرچند مرگ دم در او نیز ایستاده است.
این گفتگوی بیسرانجام با فلک، بینشی بس حیرتانگیز و دریافتی بس دردناک از کار جهان بهدست میدهد. هوشمندی رَفتِگار (آدمی) اسیرِ بیهوشی ماندگار (فلک، سپهر، زمان). راز فروبستهای که بیپاسخ میماند اما فردوسی تا آخر عمر از جستجوی آن سربازنمیزند.
چنین داد خوانیم بر یزدگرد
و گر کینه خوانیم از این هفتگرد
وگر خود نداند همی کین و داد
مرا فیلسوف ایچ پاسخ نداد
وگر گفت دینی همه بسته گفت
بماند همی پاسخ اندر نهفت
شاهنامه فردوسی بازتابدهنده چندین دوره ناکامی تاریخی ایرانیان است : هزاره ضحاک و تاختوتاز او بر جانومال مردم، هزاره تاختوتاز افراسیاب تورانی. و بعد از اسکندر، در دوران تاریخی، باز هجوم دایمی تورانیان، سپس از اواسط ساسانیان، هجوم و حمله تازیان و طوایف عرب از جنوب غرب تا تصرف کشور در دوره یزدگرد. خاطره این گذشته بزرگ پرفرازونشیب در دوره فردوسی کاملاً زنده بود.
از سوی دیگر، خود فردوسی نیز در دوره غمانگیز و تراژیکی میزیست. او هم در گذرگاه نومید کنندهای از تاریخ ایران بهسر میبرد. در دوره او تاختوتاز بیگانگان از شمالشرق (ترکها ) دوباره از سر گرفت و منجر به فروریختن دولت سامانی شد. یعنی سرنوشت یزدگرد نصیب حال سامانیان گشت.
این جهان فردوسی است. گذشتهای را که او میسرود نه تنها در روح و خاطره جمعی بلکه در تن و جان خود نیز تجربه میکرد.
برین گونه گردد همی چرخ پیر
گهی چون کمان است و گاهی چو تیر
"شاهرخ مسکوب "