من چهار پنج سالی رادیو رشت کار میکردم ؛ خبرنگار بودم ، چهار صد و چهل تومان حقوق میگرفتم که بگمانم به پول امروز میشد پنجاه میلیون تومان ! (یعنی خودمان از همان دوران شباب میلیونر بوده ایم و نمیدانسته ایم !)
من چون زبان رشتی نمیدانستم فارسی حرف میزدم - البته با لهجه لاهیجانی - وتعجب میکردم چرا هیچکس حرف هایم را نمیفهمد !( هنوز هم هیچکس از حرف هایم سر در نمیآورد !)
وقت ناهار که میشد مصیبتی داشتیم . اگر نان و پنیر و کالباسی میخوردیم میگفتند آخی ! طفلکی چقدر فقیر است که ناهار نان میخورد
اگر هم میخواستند ما را نفرین کنند میگفتند الهی آنقدر نان بخوری بترکی!
حالا بگمانم به برکت این انقلاب پر شکوه همان نان و پنیر هم گیر همولایتی هایم نیاید
…در یکی از ویلاهای هتل دربند یکنفر هندی میزیست که برای خانواده سلطنتی پیشگویی میکرد .
ملکه مادر ، والاحضرت ها شمس و اشرف پهلوی و دیگر درباریان به او اعتقاد عجیبی داشتند ! شهبانو فرح هم یکی دوبار از پیشگویی های او استفاده کرده بودند !
روزی اعلیحضرت در میان موجی از نا امیدی و هراس ، از من خواستند که آن پیشگوی هندی را احضار کنم .
به یکی از راننده های دربار گفتم: برو اورا بیاور !
وقتی پیشگو آمد او را به دفتر اعلیحضرت هدایت کردم و من هم در گوشه ای ایستادم.
شاه به او اجازه نشستن دادند و دست خود را جلو بردند .
او مطالبی برای آینده شاه گفت و من میدیدم چهره اعلیحضرت عوض میشود و آرامش بیشتری می یابند .
وقتی از دفتر شاه بیرون آمدیم از پیشگو که اسمش خان صاحب بود خواستم چند لحظه ای به دفتر من بیاید . وقتی که آمد دستور چای دادم و گفتم : میدانم به اعلیحضرت دروغ گفته ای ، حداقل بمن راستش را بگو .
با انگلیسی شکسته بسته ای گفت :
اعلیحضرت تا دو سال دیگر بیشتر زنده نیستند ، این را من از نگاه کردن به خطوط دست شان فهمیدم . بطور کلی رژیم سلطنتی در حال فروپاشی است ، اعلیحضرت به یک بیماری مهلکدچار هستند و بر اثر همین بیماری تا یکسال ونیم دیگر خواهند مرد !
راستش زیاد حرف هایش را باور نکردم .
« از سخنان امیر اصلان افشار - آخرین مدیر کل تشریفات دربار شاهنشاهی - در گفتگو با طرح تاریخ شفاهی دانشگاه هاروارد »
آقای امیر اصلان افشار آخرین مدیر کل تشریفات در بار شاهنشاهی در گفتگو با طرح تاریخ شفاهی دانشگاه هاروارد از آخرین روزهای شاه سخن میگوید و انزوای رنجباری را که شاه با آن دست به گریبان بود بازگو میکند .
او میگوید :« دربار شاهنشاهی موقعیت خود را از دست داده بود و دیگر آن نظم همیشگی وجود نداشت ؛ شب ها دلگیر و خسته کننده بود ، بعضی از پیشخدمت ها و کارکنان دربار به انقلابیون پیوسته بودند ؛ از خانواده سلطنتی کسی نمانده بود و از اطرافیان اعلیحضرت فقط خانم دکتر لوسیا پیرنیا بود که اغلب به دربار میآمد .
دکتر علیقلی اردلان وزیر دربار که بیش از هشتاد سال داشت فقط ناظر گذران کارهای روزمره دربار بود، همه از آینده بیمناک بودندو کسی دل به کار نمیداد
روزی در دفتر کارم نشسته بودم که صدای داد و فریادی از سرسرای کاخ به گوشم رسید ؛ وقتی از دفتر کار خود بیرون آمدم اردشیر زاهدی را دیدم که تیمسار ایادی - پزشک مخصوص شاه- را زیر مشت و لگد انداخته است ومرتب به او ناسزاهای رکیک میدهد ! رفتم آنان را از یکدیگر جدا ساختم . پس از بررسی معلوم شد مطلبی که قرار بود زاهدی به عرض اعلیحضرت برساند ، ایادی پیشدستی کرده و به عرض رسانده وهمین موضوع زاهدی را ناراحت کرده و او را به باد کتک گرفته است !