دنبال کننده ها

۳ آذر ۱۴۰۳

مدیر کل ده سنتی

مرا از شیراز فرستاده بودند سمنان . دوران نخست وزیری مهندس بازرگان بود .
آقای دکتر نور علی تابنده معاون اداری وزارت اطلاعات و جهانگردی - که اسمش را وزارت ارشاد ملی گذاشته بودند - مرا از شیراز به تهران خواست و گفت:
میخواهم بروی سمنان یا چهار محال بختیاری!
گفتم : عالیجناب! بروم سمنان یا چهار محال بختیاری برای چه ؟
گفت : میروی مدیر کل آنجا میشوی!
گفتم : قربان ! شما هم‌در میان پیغمبران گریبان جرجیس را چسبیده اید ؟ مرا چیکار به ریاست و‌میاست ‌و مدیر کلی ؟ به حضرت عباس من در شیراز آسوده ام ‌، از کارم هم خیلی راضی هستم
خرقه پوشی من از غایت دینداری نیست
پرده ای بر سر صد عیب نهان می پوشم
با لحنی پدرانه گفت : پسر جان ! جوان هستی ، تحصیل‌کرده هستی ، فرنگستان بوده ای ، آدم سالمی هستی ، پرونده ات هم پاک است ، پس برای چه مقصودی بر گشته ای ایران؟ این روزها مملکت ما به جوان هایی مثل تو نیاز دارد ، جوان هایی مثل شما باید با قبول مسئولیت این مملکت را بسازند ، شما حق ندارید به هر بهانه ای ‌ از قبول مسئولیت طفره بروید ، اگر شما به میدان نیایید همین چماقداران و اراذل و‌اوباش سکان این مملکت را بدست میگیرند ؛ آنوقت است که هر تبهکاری وزیر و هر ابلهی پیشکار و هر شاگرد آخوری صاحب منصب و هر خسی کسی میشود و مملکت را به باد فنا میدهند . یا میروید سمنان یا چهارمحال بختیاری ! هیچ عذر و بهانه ای هم مورد قبول نیست
تاملی کردم ‌و دیدم :
ز حکم اش جان نشاید برد کز هر سو که می بینم
کمین در گوشه ای کرده است ‌و تیر اندر کمان دارد
اینگونه بود که به سمنان رفتم و شدم آقای مدیر کل !
و تازه آنجا بود که فهمیدم «که این دریا چه موج خونفشان دارد »
و آنجا بود که فهمیدم با چه گرگ های گرسنه ای باید دست به گریبان بشوم .
چند ماهی ماندم و‌پوسیدم ،مدام گریزگاهی می جستم که تن رها کنم و بگریزم .
سرانجام روزی مغولان از راه رسیدند و چشمانم بستند و به زندانم بردند . به چه جرمی؟ هنوز نمیدانم.
شاید به جرم همدلی با دکتر نورعلی تابنده که درویش بود و رهبر فرقه ای از دراویش گنابادی بود ‌وبه داغ ‌و درفش خمینی گرفتار آمده بود .
پس از آن ماجراهایی بر من گذشت که به وصف ناید .
امروز که یاد ها و یادگار های گذشته را مرور میکردم چشمم افتاد به حکم انتقالم از شیراز به سمنان. دیدم چهل سال پیش حقوق ‌ومزایای ماهانه جناب آقای مدیر کل مجموعا هفت هزار و‌دویست و چهارده تومان بوده است که به پول امروز ‌‌با توجه به قیمت دلار میشود ده سنت !
ما همه چیز دیده بودیم مگر مدیر کل ده سنتی!مدیر کلی که دستمزد ماهیانه اش ده سنت بود !
See insights and ads
All reactions:
Farrokh RiazSadri, Bahman Azadi and 26 others

چارلی چاپلین وعشق

چارلی چاپلین ‌‌و عشق
When Charlie Chaplin decided to marry Oona, 30 years younger than him.
He said the following: Marry me to teach you how to live and you to teach me how to die..
She replied: No Charlie, I will marry you so that you can teach me how to grow up and I will teach you how to be young until the end.
It was a wonderful marriage, they had 8 children and lived together until Charlie died at 88.. Who loves is not hard, does not get bored, does not run away, does not leave, does not cheat, and who does not like to hide behind artificial excuses... false excuses ... fragile.
It was there when he composed the song CANDILEJAS, one of his verses prays something like this, "You came to me when I'm leaving, you're April light I gray afternoon", was dedicated to his love OONA.
وقتی چارلی چاپلین تصمیم گرفت با اونا، که ۳۰ سال از او جوان‌تر بود، ازدواج کند، چنین گفت: «با من ازدواج کن تا به تو یاد بدهم چگونه زندگی کنی و تو به من یاد بدهی چگونه بمیرم.»
اونا پاسخ داد: «نه چارلی، من با تو ازدواج می‌کنم تا تو به من یاد بدهی چگونه بزرگ شوم و من به تو یاد بدهم چگونه تا پایان جوان بمانی.»
این ازدواج فوق‌العاده بود. آن‌ها صاحب ۸ فرزند شدند و تا زمان مرگ چارلی در سن ۸۸ سالگی با هم زندگی کردند.
کسی که عاشق است سخت نمی‌گیرد، خسته نمی‌شود، فرار نمی‌کند، ترک نمی‌کند، خیانت نمی‌کند، و کسی که دوست ندارد، پشت بهانه‌های مصنوعی، دروغین و شکننده پنهان می‌شود.
در همان دوران بود که چارلی آهنگ CANDILEJAS (نور چراغ‌ها) را ساخت. یکی از ابیات این آهنگ چنین می‌گوید:
«تو نزد من آمدی وقتی که من در حال رفتنم، تو نوری از آوریل هستی و من عصری خاکستری»، که آن را به عشقش اونا تقدیم کرده بود.
May be an image of 2 people
See insights and ads
All reactions:
Farrokh RiazSadri, Zari Zoufonoun and 101 others

بفکر یک سقفم

باران میبارد ؛ شلاق وار ؛ آوایش را می شنوم ، چه نوای دلنشینی دارد .
میبارد تا بشورد و بشوراند ؛ تا غبار ها و تیرگی ها را بزداید
میبارد تا سبزی و سبزینه ببار آورد ، تا نفس گرم خاک را در تن سبزه و گل و ساقه و برگ و گیاه جاری کند .
از خانه بیرون میزنم . بوی خاک میآید ؛ سردم میشود ؛ به خانه بر میگردم
ناگهان دلشوره ای به جانم می افتد ؛ دلشوره ای نا بهنگام و تلخ و سمج و آزار دهنده.
این دلشوره از چیست و چراست؟ باران که در لطافت طبعش خلاف نیست چرا دلشوره ای چنین سهمگین بر جانم انداخته است ؟مگر قرار نیست در باغ لاله برویاند و در شوره زار خس ؟
در عالم خیال به دور دست ها پرواز میکنم ؛ به سال های دور ؛ دور ؛ دور ؛ سالهایی که گویی هزار ها و هزاره ها از آن گذشته است .
بیاد مادرم می افتم. مادری که عمری در دلشوره و با دلشوره زیست ؛ دلشوره هایی پیدا و پنهان ؛ دلشوره هایی تلخ و سمج.
اگر باران میبارید مادر دلشوره داشت ؛ اگر نمی بارید هم .
دلشوره داشت نکند سقف مان چکه کند .
دلشوره داشت نکند باغات چای مان در هرم داغ آفتاب به شوره زاری بدل شود که تنها خس می پروراند
دلشوره امروزم اما از جنس دیگری است ،
بیاد دهها هزار تن آدمیانی می افتم که خانه و کاشانه خود را در لهیب آتش خانمانسوز جنگ از دست داده اند و اکنون در این سرما و زیر این آسمان لاجوردین سرپناهی ندارند
به کودکانی می اندیشم که بی پناهی و بی سر پناهی را با تلخی جانفرسایی تجربه میکنند .
باران یکریز میبارد ؛ بوی خاک میآید و فرهاد میخواند ؛ برای تسلای دلم لابد :
بفکر یک سقفم
یه سقف بی روزن
یه سقف پا بر جا - محکم تر از آهن
سقفی که تن پوش هراس ما باشه
تو سردی شب ها لباس ما باشه
سقفی اندازه قلب من و تو
واسه لمس طپش دلواپسی
واسه ی شرم لطیف آینه ها
واسه پیچیدن بوی اطلسی......
تو فکر یک سقفم
یه سقف رویایی
سقفی برای ما
حتی مقوایی....
No photo description available.
See insights and ads
All reactions:
Parviz Sadrian, Nasser Darabi and 94 others