دنبال کننده ها

۱ آذر ۱۴۰۳

نامه ممد آقا

ممد آقا برای مان نامه نوشته است . همان ممد آقا که سر کوچه مان یک بقالی فسقلی داشت .
ما خیال میکردیم مرده است ؛ خیال میکردیم هفت کفن پوسانده است اما می بینیم سر و مرو گنده آنجا در لاهیجان نشسته است و قصد دارد زن تازه ای هم بگیرد !
از شما چه پنهان ما از زمان پادشاه وزوزک دو تومان و چار زار به ممد آقا بدهکاریم .
رفته بودیم از بقالی اش یکی دو سیر خرمای نسیه خریده بودیم پولش را بالا کشیده بودیم .
این روزها عذاب وجدان گرفته بودیم میخواستیم بدهی شصت ساله مان را یک جوری با ورثه و مرده خورهایش کارسازی کنیم بلکه شب نصفه شب دچار کابوس نشویم
حالا ممد آقا - یعنی همان خدا بیامرز سابق- برای مان نامه فرستاده و میخواهد طلبش را وصول کند.
نوشته است :
بسم الله الرحمن الرحیم
جناب آقای گیله مرد ! من که سواد درست حسابی ندارم ؛ چشمانم هم درست نمی بیند ؛ من که پدر مادر درست حسابی نداشتم بروم درس بخوانم مثل شما پروفسول بشوم بعدهم که تیر و ترقه ای در رفت سوره جیم را بخوانم بزنم بچاک بروم فرنگستان زندگی کنم .
لذا نامه را داده ام نوه ام آرش برایتان بنویسد ؛ او هم زرده را بالا نکشیده مدام قدقد میکند.
نمیدانید چقدر قربان صدقه اش رفته ام تا حاضر شده است از قول من دو کلام برایتان بنویسد. ( توضیح آرش : دروغ میگوید ! آنقدر سرم داد کشید که کم مانده بود سرسام بگیرم ، بالاخره سیصد هزار تومان گرفتم تا این نامه را برایش بنویسم )
نوشته بودید من هفت کفن پوسانده ام؛ الحمدالله زنده و سرحال هستم ؛ روزی دو کیلو متر پیاده روی میکنم و به کوری چشم دشمنان در هشتاد و دو سالگی میخواهم دوباره زن بگیرم بلکه مابقی عمرم را به راحتی بگذرانم
( توضیح آرش : دروغ میگوید ؛ نمی تواندحتی از سر جایش پا بشود .)
خواستم به عرض مبارک تان برسانم آن دو تومان و چار زاری را که شصت سال پیش از ما نسیه برده بودید حالا که دور از جان شما آخوند ها خر را با آخور و مرده را با گور می خورند معادل دو میلیون و چهار صد هزار تومان است .
خواهشمند است تا دست به دامان نظمیه و عدلیه نشده ایم این طلب مان را هر چه زودتر کارسازی بفرمایید که این روزها با این انقلاب و‌منقلاب و کشت و کشتار، اوضاع مان بد جوری قمر در عقرب است ودنیای مان بد تر از آخرت یزید است .
نه در سر کلاه و نه در پای کفش
عیان از عقب خایه های بنفش
بله آقای پروفسول! اینجا در این مملکت حسینقلیخانی اگر پول داشته باشی می توانی روی سبیل شیخ و شاه نقاره بزنی و اگر پول نداشته باشی باید سرت را بگذاری بمیری .
البته باید به عرض مبارک حضرتعالی برسانم که امروزه روز با همان دو میلیون و چهار صد هزار تومان نمی توانید نیم سیر خرما بخرید و دست به دنبک هر کس میزنید صدا میدهد.
سرتاسر بازار همه دود کباب است
لب تشنه و تن خسته و بغداد خراب است
دیگر عرضی ندارم
ظل عالی مستدام
May be an illustration
See insights and ads
All reactions:
Parviz Sadrian, Nasser Darabi and 123 others

من مره قوربان

ما خیال میکنیم هیچ شاعری در تمامی عالم اندازه این رفیق شیرازی مان جناب حافظ من مره قوربان نگفته است
من مره قوربان یعنی اینکه آدم جلوی آینه بنشیند نگاهی به قد و قامت خودش بیندازد و بگوید : فتبارک الله احسن الخالقین!
این آقای حافظ وهمشهری اش سعدی علیه الرحمه هم وقتی غزلی میسرودند و به عالم لاهوت سرک میکشیدند یکهو باد در آستین شان می افتاد و میگفتند : به به ! به به ! چه غزلی ؟!این منم طاووس علیین شده !
حافظ میفرماید :
بدین شعر تر و شیرین ز شاهنشه عجب دارم
که سر تاپای حافظ را چرا از زر نمیگیرد
سعدی هم میفرماید :
من دگر شعر نخواهم‌بنویسم که مگس
زحمتم میدهد از بس که سخن شیرین است
حافظ جان در خود ستایی ‌و منم منم زدن دست شیخ اجل را از پشت بسته است و میفرماید :
حافظ ، چه طرفه شاخ نباتی است کلک تو
کِش میوه دلپذیرتر از شهد و شکّر است

بپیچ دست راست

یکی میگفت در تهران از یکی آدرس پرسیدم .
گفت : دنبالم بیایید تا نشان تان بدهم
ما هم رفتیم دنبالش تا رسیدیم دم در خانه اش.
گفت : ای وای ببخشید ، حواسم نبودشما دارید پشت سرم میآیید! باید سه تا چهارراه جلوتر می پیچیدید دست راست !
آمدیم راه بیفتیم بر گردیم گفت : حالا که تا اینجا آمده اید بیایید یک استکان چای با هم بخوریم.
ما هم رفتیم خانه اش ؛ نشستیم چای خوردیم ؛ شام هم ما را نگهداشت .
May be an image of tea
See insights and ads
All reactions:
Parviz Sadrian, Nasser Darabi and 105 others

۲۶ آبان ۱۴۰۳

حدا میرساند

رفته بودیم هاوایی . آنجا در کمر کش کوه ؛ در سایه سار تناور درختی ؛ مردی از بومیان ؛ آلاچیقی بر پا کرده بود میوه های محلی میفروخت . ایستادیم .
از فراز کوه ، اقیانوس چه زیبا بود .کوه و جنگل در مه بامدادی بیدار میشدند .
به مرد گفتیم : در بساط تان آبجویی پیدا میشود ؟
مرد دیگری که آنجا ایستاده بود یخدان آبی رنگی را که بر ترک موتوری بود باز کرد دو قوطی آبجوی تگری به من و رفیقم داد .
آمدیم کنار پرتگاه نشستیم و غرق و غرقه در زیبایی شگرف طبیعت ؛ آبجوی مان را نوشیدیم . چقدر می چسبید .
نیم ساعتی آنجا نشستیم . مردی که بما آبجو داده بود سوار موتورش شد و دستی برای مان تکان داد و در مه گم شد .
آمدیم پول میوه ها را بدهیم ؛ چند دلاری بیشتر نشده بود ؛ گفتم : آیا پول آبجو ها را هم حساب کرده ای ؟
گفت : کدام آبجو ؟ ما که اینجا آبجو نداریم !
گفتم : آنکه همین چند دقیقه پیش دو قوطی آبجو بما داد مگر شریک ات نبود ؟
خندید و گفت : چه شریکی آقا ؟ او هم یک مشتری مثل شما بود .
دو باره رفتیم پای پرتگاه و چشم به اقیانوس دوختیم و حافظ وار خواندیم :
به رندان می ناب و معشوق مست
خدا میرساند ز هر جا که هست .
May be an image of 2 people
See insights and ads
All reactions:
Nasser Darabi, Zari Zoufonoun and 78 others