دنبال کننده ها

۲۹ تیر ۱۴۰۳

در سفر

به یک سفر چهار پنج روزه آمده ایم
چهار ساعت ونیم رانندگی کردیم
از جاده های کوهستانی بسیار زیبا ‌‌و از میان جنگل های شگفت ودریاچه های نیلگون گذشتیم رسیدیم به مرز اورگان و کالیفرنیا .
اطراقگاه ما درون جنگلی است با درختان هزار ساله و هزار و پانصد ساله.نامش
Redwood national park
یک گروه بیست نفره هستیم از فک و فامیل دامادمان. نوا جونی و آرشی جونی هم همراه ما هستند .
چادرها را بپا کردیم و‌کباب و شراب مهیا . جای تان خالی
یک هفته از ترامپ و‌بایدن و پوتین و چکمه و آیات عظام و آقای کون چون تانک راحت خواهیم بود و شما هم یکهفته از پرت ‌‌پلاهای من خلاص میشوید .
روزگار بر شما خوش
See insights and ads
All reactions:
Zari Zoufonoun, Karim Akhavan and 130 others

روز ملی بد اخلاقان

روز ملی گیله مرد بد اخلاق !
فردا روز ملی پیرمرد های مو خاکستری بد اخلاق است ! دور و بر مان پیداتون نشود که فردا عینهو سگ یوسف ترکمن را میمانیم
See insights and ads
All reactions:
Farhad Ghasemzadeh, Zari Zoufonoun and 121 others

۲۴ تیر ۱۴۰۳

آن پدر سگ مگر نمیدانست ؟

روز شنبه بوقت لغو و جفنگ
تیری آمد برون ز لول تفنگ
کس بزد چند تیر از آن هفت تیر
بر سر آن دروغگوی مشنگ
آن پدر سگ مگر نمیدانست
نرود میخ آهنین در سنگ ؟
« آهنی را که موریانه بخورد
نتوان برد از او به صیقل ، زنگ؟
No photo description available.
See insights and ads
All reactions:
Karim Akhavan, Foroz Nader and 19 others

۲۳ تیر ۱۴۰۳

ملا نامه

۱- میگوید :در خیابان صفاییه قم دو تا ماشین عهد عتیق با هم تصادف کرده بودند.
راننده اولی پیاده شد به راننده دومی توپید که: مرتیکه! مگر کوری؟
راننده دومی چماق بدست از ماشینش پیاده شد و به راننده اولی نهیب زد که : کور خودتی مادر قحبه! بجای ماشین باید خر سوار میشدی !
من که شاهد این ماجرا بودم بخودم گفتم حالاست جنگ مغلوبه بشود خون و خونریزی راه بیفتد . احساس وظیفه کردم و گفتم چطور است مداخله کنم ، هر چه باشد من یک روحانی هستم و آنها حرمت لباس و عمامه ام را نگاه میدارند.
پریدم وسط معرکه و دستم را گذاشتم روی شانه یکی از آنها و گفتم : برادر ….
هنوز کلمه برادر از دهانم بیرون نیامده بود که آن آقای چماق بدست برگشت نگاهی به سرتا پایم انداخت و گفت :
تو دیگه خفه شو! برو گم شو مرتیکه الاغ!
۲-میگفت : تو‌دانشگاه درس میدادم .با موتور سیکلت میرفتم سر کارم . وقتی کلاس ها تعطیل میشدند یکساعت تو محوطه دانشگاه قدم میزدم نمی خواستم دانشجویانم بفهمند این حجت الاسلامی که استادشان است با عبا و عمامه سوار موتور میشود میآید سر کار .معمولا موتور را سه چهار تا بلاک دورتر پارک میکردم تا چشم دانشجویان به آن نیفتد .
بعد از مدتی حقیقتا از این وضعیت ذله شدم . یک روز دست به آسمان کردم گفتم : خدایا ! خداوندا ! تا کی باید این ذلت را تحمل کنم ؟ نمیشود گشایشی در کارم فراهم کنی ای حضرت باریتعالی؟ ای خدایی که از خزانه غیب ، گبر و ترسا وظیفه خور داری؟
این بار خداوند تبارک و تعالی استغاثه ها و ناله هایم را شنید و بلافاصله به آن پاسخ داد :
همان روز موتورم را دزد برد !
———-
پی نوشت: این ملا نامه ها هر هفته ادامه خواهد یافت البته اگر به تیر غیب ملایان گرفتار نشویم !
May be a doodle of vulture
See insights and ads
All reactions:
Mina Siegel, Foroz Nader and 32 others