دیروز اینجا نزدیکی های خانه ام دو جوان شانزده هفده ساله در رودخانه غرق شدند
ماموران امداد با دهها قایق و هلیکوپتر از راه رسیدند بلکه بتوانند نجات شان بدهند . امروز جنازه شان را یافتند
با شنیدن این خبر غمی به جانم می نشیند و خاطره ای از گذشته های دور در من زنده میشود :
چهل و نه سال پیش بود .
خبرنگار بودم ،جوان و ماجراجو ،جویای نام هم .
تابستان بود ،جاده ها ی شمال
مملو از مسافر ، خبر آمد تصادف شده است ، نزدیکی های امامزاده هاشم . رفتیم آنجا،
قیامتی بود .
کنار جاده ، در حاشیه سپید رود ، ردیف شده بودند ، هشت جنازه ، دختر و پسر ،کم سن و سال ، از دوساله تا دوازده ساله .
مردی گریان دور خودش می چرخید و ناله میکرد ، به سر و کله خودش میکوبید و ندبه میکرد ، با لباسی پاره پوره و خیس .
هنوز پس از پنجاه سال قیافه اش را به یاد دارم . لاغر واستخوانی ، با ته ریشی بر صورت .
ژاندارم ها آمده بودند ، با تفنگ
های شان .
پرسیدیم :چه اتفاقی افتاده است؟
گفتند : مردی با زن و هشت فرزندش آمده بودند تن به آب خزر بسپارند . با یک فولکس واگن . استیشن . قراضه و یادگار عهد عتیق. از آن ابوطیاره ها که به ماشین مشدی ممدلی مشهورند .
آمده بودند تن به آب دریا
بسپارند . آنجا حوالی امامزاده هاشم در اوج رطوبت و گرما ، لاستیک ماشین شان ترکیده است ، ماشین به سپید رود پرت شده ، هشت تن از فرزندانش غرق شده اند ، جنازه همسرش را هنوز نیافته اند .
مرد ، شکسته و نالان دور خودش
می چرخید ، با مشت به کله اش می کوبید ، ناله میکرد ، ضجه میزد.
چهل و نه سال گذشته است . چهل و نه سال ،اما هنوز قیافه مرد را بیاد دارم ،
انگار هزار سال پیر شده بود ، هزار سال .
و این نخستین تجربه خبرنگاری ام بود . تجربه ای تلخ . تجربه ای به تلخی زیتون خام .