دنبال کننده ها

۳۱ فروردین ۱۴۰۳

نوا ....ندا

نوه ام - نوا جونی - از من می پرسد :
بابا بزرگ ! میدانی وقتی بزرگ شدم میخواهم چیکاره بشوم ؟
میگویم: نه بابا جونی. میخواهی چیکاره بشوی؟
می‌گوید: یا میخواهم ژورنالیست بشوم یا موزیسین .
میگویم : چقدر هم عالی است .
لحظه ای تامل میکند و می‌گوید : میخواهم مادر هم بشوم
I want to be a mother too
میگویم : مادر ؟
می‌گوید : بله! میخواهم دو تا هم بچه داشته باشم . یک پسر و یک دختر.
می پرسم : خب ! اسم بچه هایت را چه میگذاری؟
می‌گوید : اسم دختر م را میگذارم ندا ! ( و من یاد ندا آقا سلطان از نخستین ستم کشتگان حکومت اوباش می افتم که گویی جایی در خاطره جمعی ما ندارد )
می پرسم : خب، اسم پسرت را چه خواهی گذاشت ؟
می‌گوید : باید اسمی بگذارم که با اسم خودم جور در بیاید
میگویم : آها! چطور است بگذاری نوید ؟
میخندد و می‌گوید : ناوید ! اسم خوبی است بابا بزرگ !
میگویم : ناوید نه ! نوید
و او هی تکرار میکند نوید نوید نوید
May be an image of 1 person and smiling
See insights and ads
All reactions:
Farhad Ghasemzadeh, Susan Azadi and 170 others

۲۸ فروردین ۱۴۰۳

های ..... حسن کجایی ؟

دوچرخه ابوطیاره ای داشتم که بهار و پاییز و زمستان سوارش میشدم مدرسه میرفتم .
رفیقی داشتم نامش حسن . ما دو‌تا حسن بودیم . رفیق گرمابه و گلستان . حسن پدرش را در کودکی از دست داده بود .
سوار دوچرخه میشدیم میرفتیم چمخاله ، میرفتیم نخجیر کلایه ، میرفتیم لیالستان ، میرفتیم قصاب محله .
گهگاه تابستان ها هندوانه ای میخریدیم می بستیم ترک دوچرخه مان . یکساعت پا میزدیم میرفتیم رودخانه ای ، جویباری ، آبشاری ، سبزه زاری ، جای خوش آب و هوایی پیدا میکردیم می نشستیم هندوانه میخوردیم .
گاهی دوچرخه مان پنچر میشد . خودمان می نشستیم با چسب و سنباده پنچری اش را میگرفتیم . یکساعت تلمبه اش میزدیم بادش میکردیم . اگر زنجیرش پاره میشد که دیگر واویلا . با چه زور و زحمتی زنجیر را جا می انداختیم .
آنوقت ها نمیدانستیم چرا یهودی ها و مسلمان ها به جان هم افتاده اند. نامی از عبدالناصر می شنیدیم . میدانستیم یهودی ها رفته اند صحرای سینا و‌بلندی های جولان را تسخیر کرده اند . اینها را از رادیوی ترانزیستوری خانه مان شنیده بودیم .
نمیدانستیم صحرای سینا کجاست . نمیدانستیم کرانه های رود اردن کجاست . نامی از غزه نشنیده بودیم . اصلا نمیدانستیم صهیونیزم چیست .
هنوز نامی از امپریالیسم و سوسیالیسم به گوش مان نخورده بود . نمیدانستیم دلار چیست .
آقای جزایری پیشنماز محله مان غیر از امام موسی بن جعفر و سالار شهیدان و امیر المومنین هیچکس دیگر را نمی شناخت . نمیدانست حافظ اسد و عبدالناصر و حبیب بورقیبه و آیرنهاور و خروشچف کیستند . نام شان را نشنیده بود . به رادیو گوش نمیداد . میگفت رادیو حرام است . میگفت رادیو فرزندان ما را از مسلمانی می اندازد . کافرشان میکند .
من و حسن سوار دوچرخه مان میشدیم در محله مان جولان میدادیم . میرفتیم امیر شهید . میرفتیم چهار پادشاه . میرفتیم رودبنه .
دوچرخه حسن زنگ و چراغ و دینام و ترکبند داشت . دوچرخه ام اما هیچکدام از آنها را نداشت .
حسن را گویی قرن هاست در کوچه های غبار آلود خاطره گم کرده ام . از آن دوچرخه قراضه هم تنها تصویری مه آلود در ذهن و ضمیرم باقی مانده است. دیگر نام و‌نشانی از عبدالناصر و خروشچف و آیرنهاور نیست . آقای جزایری هم سال هاست بقول خودش به اسیران خاک پیوسته است . اما هنوز و همچنان مسلمان ها و یهودی ها چنگ در گریبان هم دارند . هنوز می کشند و کشته میشوند.
نگاهی به دو چرخه های امروزی می اندازم . نماد کامل هنر و خلاقیت و زیبایی.
میگویم : ما چه دوچرخه هایی سوار میشدیم حالا ببین فرزندان ما چه دوچرخه هایی سوار میشوند ! حسودی ام میشود .
میگویم : های …..حسن کجایی ؟ کاشکی میآمدی با دوچرخه های مان در کوچه های پرت جهان پرسه میزدیم .
های… حسن کجایی…؟!
See insights and ads
All reactions:
Mina Siegel, Siavash Roshandel and 50 others

من از یادت نمیکاهم

امروز در حیاط خانه‌ام گل میکاشتم.
گل هایی را که با نفس سرد زمستان پژمرده شده بودند از باغچه در میآوردم ‌گل های تازه بر جای شان می نشاندم . هر گلی را که میکاشتم نامی بر آن می نهادم. نام گل های پرپر شده میهن بلا زده مان را :
مهسا. نیکا . نوید . نرگس. سپیده .مهرشاد . محسن.مجید . مهدی.محمد .اکبر …..
آه چه نام هایی. باغچه ای خواهم
ساخت از نام عزیزانی که بر دار شقاوت نامردمانی از تبار پلید « زاغ سار اهرمن چهرگان » آونگ شده و به کام مرگ فرستاده شده اند.
هر روز به مهسا و نیکا و مهر شاد و….. آب میدهم و نام شان را آواز خواهم داد .
تو را من چشم در راهم
شباهنگام
که می‌گیرند در شاخ تَلاجَن سایه ها رنگ سیاهی
وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم
تو را من چشم در راهم
شباهنگام
در آن دم که بر جا دره‌ها چون مرده ماران خفتگانند
در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام
گرم یادآوری یا نه،
من از یادت نمی‌کاهم
تو را من چشم در راهم.
Forget me not.
Forget me not. Symbolize true love and respect.
When you plant a pretty flower it represent a promise that you will always remember them in your thoughts
See insights and ads
All reactions:
Mina Siegel, Siavash Roshandel and 137 others