دنبال کننده ها

۱۰ آبان ۱۴۰۲

نوا جونی و بابا بزرگ

نوا جونی برای مدرسه اش به کمک بابا بزرگ نیاز دارد.
به همین سبب نامه ای به این شرح برای بابابزرگ نوشته است :
Grandpa,
I am helping my teacher with our SchoolStore project and would love your support.
Check out my page below to see how you can help my classroom and me.
Nava Herout's SchoolStore page.
All reactions:
Nasrin Zaravar, Hanri Nahreini and 123 others

ابواب الجحیم

این روزها توی این اوضاع شلم شوربا آدم جرات ندارد از خانه اش بیرون برود.
آنجا در آنسوی دنیا مسلمان و یهودبجان هم افتاده اند ، ما اینجا در امریکا جرات نداریم پای مان را از خانه بیرون بگذاریم.
زنم میگوید: پاشو برویم خرید.
میگویم : مگر از جانت سیر شده ای خانم جان؟مگر ندیده ای آقای فلانی زده است هیجده نفر را کشته بیست سی نفر را هم لت و ‌پار کرده است ؟ برویم بیرون که چه بشود ؟ برویم خودمان را به کشتن بدهیم ؟
میگوید : مگر میخواهیم به میدان جنگ برویم ؟
میگویم : خانم جان ! صد رحمت به میدان جنگ . توی میدان جنگ آدمی تفنگی ،مسلسلی .خمپاره ای کلاشینکوفی ، چیزی دارد از خودش دفاع کند ، اما توی خیابان از هیچکدام از اینها خبری نیست .
آقا! قبل از اینکه اوضاع جهان اینطوری هشلهف - یا بقول احد آقای خودمان سیکیم خیاری بشود - ما گاهگداری با رفیقان مان میرفتیم رستورانی، باری ، جایی می نشستیم آبجو‌میخوردیم پرت و پلا می بافتیم . یک عالمه هم میخندیدیم . هرکسی هم پول آبجوی خودش را میداد ، حالا می ترسیم دور هم جمع بشویم . می ترسیم یا ما را « جهود آدمکش» بدانند یا « مسلمان تروریست» و ما را به مسلسل ببندند .
تا بیایی بگویی آقا جان ! من نه مسلمانم نه جهود یکوقت دیدی رفته ای به ملکوت اعلی وابواب الجحیم به رویت گشوده شد .
من هر وقت به خیابانی، پارکی ، رستورانی ، جایی میروم ‌و می بینم آدمیان فارغ از جنگ جهود و مسلمان نشسته اند گل میگویند گل می شنوند وحشتم میگیرد . میخواهم بروم بگویم چرا اینجا نشسته اید ؟ مگر نمیدانید جنگ است؟ نمی ترسید یک آقای مسلمانی با یک‌کلاشینکف از راه برسد همه شما را درو کند ؟ نمی ترسید یک آقای کوکلوس کلانی بیاید شما را به رگبار ببندد ؟ چرا اینجا نشسته اید ؟ بروید یک جایی مخفی بشوید.
به دخترم گفته ام بچه ها را دیگر مدرسه نفرستد . می ترسم یک جانوری از راه برسد آنها را گلوله باران کند .
وقتی برای خریدن نان و پنیر به فروشگاه میروم هی دور و برم را می پایم نکند یک آقای ضد یهود ما را بجای موشه دایان یا نتان یابو بگیرد یکدانه گلوله توی کله مان بکارد . از این آدمیزاد ظلوم و جهول هر کاری بر میآید آقا ! .
ما یک رفیقی داریم رفته است کلی خرج و‌مخارج روی دست خودش گذاشته موهایش را رنگی کرده است. حالا شده است آقای موطلایی ! توی چشمانش هم لنز آبی گذاشته است . حالا شبیه روس هاست.
میگویم : این چه کاری بود کردی؟
میگوید : می ترسم آقا! می ترسم !
میگویم: خب ، با این دماغ درازت چه میکنی ؟
میگوید: میروم چند هزار دلاری می سلفم می تراشمش!
طرح از : داریوش راد پور
May be art
All reactions:
Nasrollah Pourjavady, Zari Zoufonoun and 79 others

۸ آبان ۱۴۰۲

قانقاریا

در بارسلونا بودم . زمان فرمانروایی آقای بوش بود . آه که چقدر به آن بیچاره فحش میدادیم .
رفته بودم رقص فلامینگو ببینم. در کلوپی دور و بر همان خیابانی که بیست و چهار ساعته بیدار است . نامش La Rambla
گوشه ای نشسته بودم و داشتم آبجو میخوردم. نگاهم به در و دیوار افتاد . دیدم اینجا و آنجا آیاتی از قرآن را بر ستون های چوبی حک کرده اند. و چه زیبا هم .
به صاحب کلوپ گفتم : میدانی اینها چیست؟
گفت : نه! نمیدانم
از چند تن از کارکنان کلوپ پرسیدم :
میدانید اینها چیست؟
گفتند : نه! نمیدانیم
و من همانجا به یاد حرف های محمد قاضی افتادم که روزی در تهران به یک نویسنده اسپانیایی گفته بود :
ما هر دو از یک شمشیر زخم خورده ایم. زخم ما تبدیل به قانقاریا شد اما شما بهبود یافتید
———
طرح از : بیژن اسدی پور
May be a doodle
All reactions:
Mina Siegel, Foad Roostaee and 76 others

یهودیان در ایران

پیشینه زندگانی یهودیان در ایران
چگونه یک دیپلمات ایرانی در پاریس جان دو هزار یهودی را نجات داد
در گفتگو با شبکه جهانی تلویزیون ملی پارس
گپ خودمونی با حسن رجب نژاد شیخانی