رفیق مان به یکی پول میداد بیاید بنشیند به شعرهایش گوش بدهد ! 
من اول ها خنده ام میگرفت . میگفتم : دیوانگی مگر شاخ و دم دارد ؟ بعد ها فهمیدم رفیق مان حق دارد .
آدم گاهی از تنهایی و بی همزبانی جانش به لبش میرسد . بقول رودکی : 
بی صد هزار مردم تنهایی 
آدم دوست دارد با یکی بنشیند برایش درد دل بکند ، برایش شعر بخواند . سفره دلش را مثل صحرای مورچه خورت برایش باز کند . 
رفیقی داشتم وقتی توی زندان انفرادی بود با یک سوسک رفیق شده بود . میگفت : تا سروکله سوسکه پیدا میشد برایش شعر می خواندم. برایش قصه میگفتم. اگر روزی سوسکه پیدایش نمیشد دق میکردم . 
من وقتی شعر حافظ را می خوانم که میگوید « از خدا می طلبم صحبت روشن رایی » با پوست و استخوانم درد حافظ را می فهمم. درد تنهایی و بی همزبانی اش را .
گاهی آدم از زور بی همزبانی با خودش حرف میزند . بقول شمس تبریزی دست در گریبان خودش  می اندازد . با دار و درخت همصحبتی میکند . با ماه و ستاره گفتگو میکند . با مارمولک رفیق میشود . برای مارمولک شعر می خواند . 
من اینجا توی خانه ام با یک مارمولک رفیق شده ام . 
 گاهی اوقات  که تو حیاط خانه نشسته ام و دار و درخت ها را تماشا  میکنم این مارمولک خوش نقش ونگار از یک سوراخ سنبه ای بیرون میآید  می نشیند روبرویم  ، هی زق زق نگاهم  میکند ، هی برایم دم تکان میدهد 
میگویم  : سلامعرض کردیم جناب مارمولک ! فرمایشی داشتید ؟
Do not Distract me please 
وقتی می بینیم همینطور زل زده است مرا تماشا  میکند  میگویم : میخواهید برایتان شعر بخوانم  ؟ انشاالله حال و احوال تان خوب است . روماتیسم پوماتیسم که ندارید انشاالله ؟ دماغ تان چاق است انشاالله ؟ جایی تان که درد نمی کند ؟به حول و قوه الهی دندان درد که ندارید ؟ 
جناب مارمولک  که موی دماغ مان شده هی دم تکان میدهد لام تا کام یک کلام حرف نمی زند . 
چاره ای ندارم ببرمش پیش دکتر تران. دکتر تران هم لابد میفرستدش خدمت چی چی لوژیست . شاید روماتیسمی پوماتیسمی زخم معده ای  چیزی داشته باشد ؟ بلکه هم لال باشد این حیوان بی آزار  خدا!
 



