دنبال کننده ها

۱۵ مهر ۱۴۰۲

افغانی باید بره

عده ای در خیابان های تهران براه افتاده و با دادن شعار هایی همچون « افغانی باید بره » خواستار اخراج شهروندان افغانستان از ایران شده اند .
وقتی من تصاویری از این تظاهرات را در تلویزیون دیدم بیاد یک رویداد تلخ تاریخی افتادم :
در سال 1939 میلادی ؛ پس از حمله هیتلر به همه بنیاد ها و موسسات یهودیان ؛ یک آقای یهودی به یک آژانس مسافرتی در برلن میرود تا بلیطی بخرد و از کشور آلمان خارج بشود .
مسئول فروش بلیط از او می پرسد : کجا میخواهی بروی ؟
میگوید : نمیدانم
مسئول آژانس یک نقشه دنیا به دستش میدهد ومیگوید : انتخاب کن !
مرد یهودی خوب به نقشه نگاه میکند . هی بالا و پایینش میکند . هی از چپ به راست و هی از راست به چپ واکاوی اش میکند . دست آخر می پرسد : نقشه دیگری نداری؟
حالا پس از گذر بیش از هشتاد سال ؛ انگار آوارگان و پناه جویان افغان به همان سرنوشتی گرفتار آمده اندکه آن یهودی سر گردان.
پرسشی که از هموطنانم دارم این است :
شما که کف بر دهان آورده و فریاد میزنید« افغانی باید برود » هیچ از خود پرسیده اید کجا برود ؟
May be art of boat
All reactions:
Mina Siegel, Aziz Asgharzadeh Fozi and 86 others

۱۳ مهر ۱۴۰۲

بما جایزه نوبل ندادند

آقا ! یک ماه بود ما خواب و‌آرام نداشتیم. میل به غذا هم نداشتیم. شب ها، بجای خواب رویا بافی میکردیم .
از روزی که پسر صغرا خانوم اعلام کرده بود ما نامزد جایزه نوبل ادبیات شده ایم دیگر زندگی مان این رو آن رو شده بود .هر شب خودمان را در عالم هپروت می دیدیم .
البته مختصری دلواپسی هم‌داشتیم . خیال میکردیم این خانم شهرنوش پارسی پور رقیب ماست . از سوی دیگر خوشحال بودیم آقای محمود خان دولت آبادی امسال الحمدالله دیگر کاندیدای جایزه نوبل نیست ! میگفتیم ای آقا! نویسنده ای که با از ما بهتران افطاری میخورد و کراوات قرمز هم به گردنش می بندد با جایزه نوبل چیکار ؟.
شب ها دعا میکردیم بلکه بلایی سر خانم شهرنوش پارسی پور بیاید و ما با خیال راحت برنده جایزه نوبل بشویم و این آخر عمری به آلاف و اولوفی برسیم و یک عالمه هم پول و‌پله گیرمان بیاید .
اما از آنجا که این امپریالیسم جهانخوار همواره با ما سر ناسازگاری دارد و دلش نمی خواهد یک قطره آب خوش از گلوی مان پایین برود جایزه امسال را به یک نمایشنامه نویس بی نام و نشان نروژی داده اند و نه تنها سر ما بلکه سر خانم پارسی پور هم کلاه گذاشته اند .
البته نباید چندان نا امید بمانیم چرا که هنوز برنده جایزه «صلح »نوبل را اعلام نکرده اند و اگر خدا بخواهد و اگر این امپریالیست ها موش توی کار ما ندوانند ممکن است ما برنده جایزه صلح نوبل بشویم( البته اهمیت این جایزه از جایزه نوبل ادبیات هزار بار بیشتر است زیرا بقدرتی خدا آنچنان صلح و آرامشی در گوشه و‌کنار دنیا برقرار است که سالهاست ما صدای هیچ تیر و ترقه ای را نشنیده ایم )
اگر میخواهید بدانید ما چه آدم صلح طلبی هستیم و در راه بر قراری صلح چه جانفشانی هایی میفرماییم کافی است پای صحبت عیال مان بنشینید و به درد دل های ایشان گوش بدهید تا مظنه دست تان بیاید !
البته دوستان مان هم در زمینه صلح طلبی ما نظرات مشعشعانه ای دارند و پرونده ما زیر دست آنهاست و در عالم رفاقت ما را با مرحوم گلد واتر و مرحومه گلدا مایر و موشه دایان مقایسه میکنند .
خلاصه اینکه دعا کنید ما برنده جایزه صلح نوبل بشویم و به نان و آبی برسیم !
مگر ما چه چیزمان از مرحوم مغفور مناخیم بیگین کمتر است ؟ ها؟
May be an image of money and text
All reactions:
Nasrin Zaravar, Parvaneh Omidi and 88 others

فتحعلیشاه


فتحعلیشاه
مردی که بیش از هشتصد و پنجاه نوه نتیجه داشت
گپ خودمونی با ستار دلدار

تو میخواستی شاه بشوی

دکتر علی امینی نخست وزیر پیشین ایران تعریف میکرد : در جریان اوج گیری انقلاب روزی شاه بمنظور مشورت مرا به حضور پذیرفت .
گفتم : " اعلیحضرتا ! من چه کرده بودم که شما آن بلاها را سر من آوردید ؟ "
شاه گفت " تو میخواستی پادشاه بشوی "
گفتم : آن موقع که بچه بودم گاهی با بچه های دیگر شاه بازی میکردیم اما حالا بزرگ شده ام . موقع بازی من گذشته است .
در انتخابات دوره بیستم مجلس شورای ملی که رقابت بین دکتر منوچهر اقبال و دکتر علی امینی به اوج خود رسیده بود ؛ دکتر اقبال در باره دکتر امینی چنین میگفت :
" - این آقای امینی چشم های درشتی دارد ؛ ولی این چشم ها حقایق را نمی بینند .او از اول زندگی در ناز و نعمت بسر برده و از مشکلات مردم اطلاع ندارد . من وقتی در پاریس درس میخواندم و همه اش نگران کرایه خانه و خرج زندگی بودم ؛آقای امینی به اسم تحصیل در آنجا بود و در هتل های مجلل خوشگذرانی میکرد . او در پاریس خانه و آپارتمان دارد .همینکه اینجا خبری شد جان و مالش را از خطر بدر میبرد و بدبختی های مملکت را برای من و شما میگذارد .
دکتر امینی هم در باره اقبال چنین میگفت :
من تا بحال نشنیدم او یک مریض را معالجه کرده باشد .او سواد درستی ندارد .من و او هر دو تحصیلکرده فرانسه هستیم ؛ اگر او توانست ده سطر فرانسه بدون غلط بنویسد یا صحبت کند همه حرف های او را قبول خواهم کرد .خانم اقبال فرانسوی است ؛یک دختر او عیسوی و تارک دنیاست ؛ دختر دیگر او زن یک جوان آلمانی است .مسلکی هم ندارد . روز مبادا یک چمدان بر میدارد و میرود .....
انتخابات دوره بیستم مجلس شورای ملی یک قربانی بزرگ داشت و آن هم دکتر منوچهر اقبال نخست وزیر و رهبر حزب میلیون بود .
و یک برنده بزرگ داشت : دکتر علی امینی
All reactions:
Nasrin Zaravar, Nasrollah Pourjavady and 50 others

از خدا بترس

بچه که بودم از تاریکی می ترسیدم. مادر میگفت: تاریکی که ترس ندارد پسرجان .
بزرگ‌تر که شدم از معلم تعلیمات دینی مان آقای تقوا می ترسیدم. مادرم میگفت: آدم فقط باید از خدا بترسد.برای چه از آقای تقوا می ترسی؟
آقای تقوا میآمد کلاس ، عمامه اش را میگذاشت روی میز ، یک شلاق میگرفت دستش میکوبید روی کله ما تا بما نماز یاد بدهد . من هرگز نتوانستم نماز یاد بگیرم . از تعلیمات دینی و قرآن و نماز و عربی و آقای تقوا می ترسیدم.
از ده دوازده سالگی از آژان و ژاندارم و مار و خرچنگ و مبصر کلاس مان می ترسیدم.
مادر میگفت :آدم فقط باید از خدا بترسد.اینها که ترس ندارد.
رفتم دانشگاه از خبر چین های ساواک و ساواکی های خبر چین می ترسیدم .
انقلاب که شد از پاسدار و کمیته چی و آخوند و امام و شیخ و حاکم شرع و دادگاه انقلاب می ترسیدم . دیگر مادر نبود که بگوید آدم باید فقط از خدا بترسد . مادر دق کرده بود و مرده بود .
حالا که پیر شده و مختصری عقل به کله ام آمده با نگاه کردن به کشورهایی که خدا با شلاق و شکنجه و اعدام و زندان در آنجا ها حکومت میکند به خودم میگویم راستی راستی مادر حق داشت ها ! فقط باید از خدا ترسید !خدا خیلی ترسناک است.
May be an image of 1 person, smiling and tree
All reactions:
Nasrollah Pourjavady, Mina Siegel and 277 others

در پوستین خلق

رفته بودم بانک . دیدم ده - دوازده نفری به صف ایستاده و منتظرند . گوشه ای روی مبل نشستم و رفتم تو نخ آدمیان . یا بقول حضرت سعدی افتادم در پوستین خلق !
هفت هشت تا کارمند جوان و نیمه جوان آنجا پشت باجه ها در پناه دیواری شیشه ای و قطور و ضد گلوله نشسته بودند به رتق و فتق امور . و همه شان هم زن . از هر رنگی و قوم و قبیله ای . موسیقی آرام بخش دلنشینی هم روح و روان آدمی را نوازش میداد .
اولی شان دخترکی بود با چشمانی آبی و موهایی طلایی . افشان بر شانه هایش. بیست ساله ، شاید هم کمی بیش یا کم . یک امریکایی تمام عیار . بی هیچ آرایش و سرخاب سفیدابی.
دومی، دخترکی مکزیکی . با چنان آرایش و چسان فسانی که انگار همین حالا میخواهد به عروسی آقای دانولد ترامپ ولی فقیه کره زمین برود .و من حیران که اینهمه صافکاری و بتونه کاری و رنگ آمیزی چند ساعت وقت او را گرفته است !
سومی دخترکی هندی با گیسوانی بلند به رنگ قیر . و خالی قرمز در میانه دو ابرو . با چشمانی سخت سیاه و صورتی آفتاب خورده . با لبخندی ساختگی بر لب .
آن دیگری ، زنی سیاه پوست . پنجاه و چند ساله . کمی چاق .اسمش مادلین . ده پانزده سالی است می شناسمش. مرا که می بیند حال و احوال نوه هایم را می پرسد . میخواهد تازه ترین عکس شان را ببیند . نشانش میدهم . شادمانه میخندد .
آن دیگری زنی است چینی . شاید هم کره ای . نامش لو . دوازده سیزده سال است اینجا توی همین بانک کار میکند . صدای ریز ظریفی دارد . و لهجه ای ظریف تر . گهگاه حرف هایش را نمیشود فهمید . بنظر بیست و چند ساله میآید . اما یقینا از مرز چهل سالگی گذشته است .
در این سالهای دور و درازی که می شناسمش همان است که سیزده سال پیش بود . همان است که ده سال پیش بود . نه چین و چروکی بر سیمایش. و نه جای پای گذشتن عمری بر صورتش . زمان و زمانه با او مهربان است !
و آن دیگری ، زنی لاغر و بلند بالا . بی بهره از زیبایی . بی بهره از ظرافت زنانه . اخمو و تلخ . بگمانم از شرق اروپا . با چینی دایمی بر پیشانی . در خود فرو هشته و مغموم . مغموم جاوید . زمان و زمانه با او نا مهربان . نامش کارینا . و من دلم برایش میسوزد .
و این هم حکایت امروز ما . حدیث افتادن در پوستین خلق .
May be an image of text that says 'Bankof BankofAmerica BankofAmerica America'
All reactions:
Nasrin Zaravar, Parvaneh Omidi and 111 others