دنبال کننده ها

۲۹ خرداد ۱۴۰۲

حکومت نابکاران

آقای قاسم رضایی شهروند ایران بود . جنگ که شد رفت از خاک وطنش دفاع کند .تیرکش خمپاره خورد . ضربه مغزی شد . چند گاهی در بیمارستان خوابید . جانباز شد. سرانجام تعادل روانی اش را از دست داد . روانپریش شد .
یک روز رفت پارک قدم بزند. گم شد . راه خانه اش را نیافت . سرگردان ماند . توان حرف زدن هم نداشت.
لشکر اسلام از راه رسیدند. دوره اش کردند. همچون لاشخورانی . توان پاسخگویی به پرسش های شان را نداشت .
شباهتکی به مردم افغانستان داشت . گفتند مهاجر غیر قانونی است . دستگیرش کردند . همراه گروهی دیگر در کامیونی ریختند . بردند مرز افغانستان . آنجا همراه با پنجاه تن دیگر در یک روستای مرزی رهایش کردند.
آقای قاسم رضایی . جانباز وطن . که یک روز رفته بود از وطنش دفاع کند . آنجا در آن روستا ، از سرما ‌‌و گرسنگی و بیکسی مرد . به همین سادگی .
و حالا همسرش دنبال جنازه اش میگردد .
جنازه آقای قاسم رضایی در همان افغانستان مانده است. حتی همسر و‌فرزندانش نتوانسته اند به دیدار مزارش بروند .
زنش میگوید : آنجا پنجاه قبر ویران وجود دارد که نمیدانیم کدامیک آرامگاه آقای قاسم رضایی است
آقای قاسم رضایی رفته بود بجنگد تا آقای خامنه ای شاه بشود . تا آقای علم الهدی جاکشی را تشویق کند . تا همنامش آقای محسن رضایی معاون رییس جمهور بشود . تا حجت الاسلام طائب صاحب خطوط کشتیرانی بشود . تا دزدان و جاکشان بر ما حکومت کنند .
May be an image of 1 person and text
All reactions:
Venus Torabi, Bijan Abhari and 73 others

روز پدر و یادهای دور

روز پدر مرا بار دیگر بیش از هر روز دیگری بیاد پدرم می اندازد . مردی که خطی بسیار خوش داشت .برای مان کتاب می خواند . قصه میگفت . و هرگز به خشم و غضب و زور با ما سخنی نگفت . و هرگز حتی گراز گرسنه ای را به بانگ طبل نراند .
در نوجوانی اش - بهنگام حکومت رضا شاهی - کارمند اداره طرق و شوارع بود . اداره ای که بعد ها نام وزارت راه بر خود گرفت . پس از آن مامور وصول عوارض دروازه ای در شهرداری آستانه اشرفیه بود . شغلی که چند سالی در آن پایید و پلکید و عمر گذاشت .همواره کت و شلواری سیاه بر تن و کراواتی تیره با گل های ریز سپید بر گردن داشت. صبحها قبل از رفتن به سر کار لباس هایش را ماهوت می کشید تا گرد و غباری بر آن ننشسته باشد . کفش هایش برق میزد . چه موهایی داشت . یکدست سیاه .
بعد از کودتای بیست و هشت مرداد - در هنگامه شگفتی که مصدقی بودن جرم نابخشودنی هراسناکی بود - چندی در بیم و هراس زیست . سر انجام بقول خودش عطای نوکری دولت را به لقایش بخشید و در دامنه «شاه نشین کوه لاهیجان » - آنجا که باران بود و گل بود و سبزه بود و سرود پرنده بود - به چایکاری و باغداری پرداخت . خانه دو طبقه ای ساخت بر فراز تپه ای که میشد در تالار چوبی اش نشست و افق تا افق ؛ سبزه و سبزی و دریا را بتماشا نشست .
آنهنگام که در آن گریز ناگزیر میهنم را ترک میکردم پدرم مردی میانسال بود با بازوانی ستبر و صورتی به رنگ گل سرخ. مردی که بعد ها تا مرز هفتاد و چند سالگی هم پیش رفت اما من او را همچنان و هنوز همچون مردی پنجاه ساله در ذهن و ضمیرم دارم .
آخرین باری که صدایش را شنیدم دربستر مرگ بود و دیگر هیچ.
بقول حافظ :
حدیث هول قیامت که گفت واعظ شهر
حکایتی است که از روزگار هجران کرد
:
May be an illustration of 1 person and flower
All reactions:
Hosein Amirrahmat, Aziz Asgharzadeh Fozi and 173 others

وقتی نیما قهر میکرد

عالیه خانم همسر نیما یوشیج بود .
نیما یوشیج گهگاه مسئله کوچکی را بهانه میکرد با قهر از خانه میزد بیرون .
یک روز از سیمین دانشور پرسیده بود چیکار کنم زنم خوشحال بشود ؟
سیمین گفته بود برایش کادویی بخر . دسته گلی ، شاخه گلی ، هدیه ای ، چیزی بخر ، حتما عالیه خانم خوشحال خواهد شد .
نیما رفته بود یک گونی پیاز خریده بود آورده بود برای زنش!
عالیه خانم داستان های زیادی از قهر و آشتی های نیما بیاد داشت . از جمله میگفت :
یک شب‌ سبزی‌پلو داشتیم. نیما دیر به خانه آمد. همه شام خورده خوابیده بودند. شام اش را از پایین آوردم بالا. به بهانهٔ این‌که غذایش دست‌خورده است ظرف پلو را پرت کرد روی فرش .
آنوقت چند جلد کتاب را در چادر شبی پیچید گذاشت روی کولش از خانه رفت بیرون .
مدتی گذشت از ته کوچه صدا آمد. از شکاف در نگاه کردم دیدم پاسبان است .در را باز کردم گفتم چه می‌خواهید این وقت شب؟
گفت خواهش دارم اجازه بدهید امشب را اینجا بخوابد فردا برود. با این کوله‌بار مردم فکر می‌کنند دزد است.
گفتم خودشان رفته‌اند. بیرون شان نکرد‌ه ام.
به پاسبان گفته بود عالیه‌خانم نزاع کرده می‌خواهم بروم منزل مادرم.
May be an image of text
All reactions:
Aziz Asgharzadeh Fozi, Fariba Khou and 129 others

آی پیرمردها

رفته بودیم مهمانی. یک گوشه ای پیدا کردیم نشستیم رفتیم توی عوالم خودمان .
یک آقای پیر مردی آمد سلامی کرد کنار دست مان نشست.
گفتیم: سلام از بنده است قربان! حال و احوال تان چطور است؟
آقا! کاشکی لال شده بودیم . کاشکی صم بکم یک کلام حرف از دهان مان در نیامده بود.
کاشکی لالمونی گرفته بودیم.
پیر مرد شروع کرد به خاطره گویی ! چهار کلام حرف میزد سیصدتا هم قسم آیه همراهش میکرد . میگفت به جان شما ، به مرگ مرتضی اگر یک کلامش را پس و‌پیش کرده باشم . من اصلا نمیدانستم مرتضی کیست ؟ حدس میزدم باید پسرش باشد .( باز خدا پدرش را بیامرزد بابای مان را نمی شناخت ونمیدانست مرده است یا زنده و گرنه میگفت به ارواح روح پدر بزرگوارتان )
⁃ نیم ساعتی آنجا کنار مان نشست و آنقدر از ری و روم و بغداد گفت کم مانده بود عطای مهمانی و آن چلوکباب هوس انگیز و آن قورمه سبزی چرب و چیلی را به لقایش ببخشیم و بزنیم به چاک .
موقع شام که شد رفتیم مختصری کباب و یک جام شراب برداشتیم رفتیم یک گوشه دیگری نشستیم. با خودمان گفتیم خدا کند دیگر اینطرف ها پیدایش نشودوبگذارد با خیال راحت شام مان را بخوریم و حال و احوالی با رفیقان دیگرمان بکنیم ، اما از شانس خوش مان دوباره آمد کنار مان نشست و شروع کرد به وراجی .
زن مان که آنسوترک نشسته بود هی نگاهی بما می انداخت و هی سرش را به چپ و راست تکان میداد . میدانست توی چه هچلی گیر افتاده ایم .
جای تان خالی نه تنها شام مان زهر مارمان شد بلکه همان جام شراب را هم نتوانستیم بنوشیم و با رفقای دیگرمان به ریش دنیا بخندیم⁃
حالا میخواستیم خطاب به همه پیر مردها بگوییم : آی پیر مردها ! اینقدر وراجی نکنید پدر آمرزیده ها ! ما خودمان پیریم . دل و دماغ وراجی پیران دیگر را نداریم . کمپرنده؟________
⁃ کمپرنده در زبان اسپانیولی یعنی فهمیدی؟ دوزاریت افتاد؟
⁃ Comprende?
No photo description available.
All reactions:
Aziz Asgharzadeh Fozi, Fariba Khou and 131 others