آقای قاسم رضایی شهروند ایران بود . جنگ که شد رفت از خاک وطنش دفاع کند .تیرکش خمپاره خورد . ضربه مغزی شد . چند گاهی در بیمارستان خوابید . جانباز شد. سرانجام تعادل روانی اش را از دست داد . روانپریش شد .
یک روز رفت پارک قدم بزند. گم شد . راه خانه اش را نیافت . سرگردان ماند . توان حرف زدن هم نداشت.
لشکر اسلام از راه رسیدند. دوره اش کردند. همچون لاشخورانی . توان پاسخگویی به پرسش های شان را نداشت .
شباهتکی به مردم افغانستان داشت . گفتند مهاجر غیر قانونی است . دستگیرش کردند . همراه گروهی دیگر در کامیونی ریختند . بردند مرز افغانستان . آنجا همراه با پنجاه تن دیگر در یک روستای مرزی رهایش کردند.
آقای قاسم رضایی . جانباز وطن . که یک روز رفته بود از وطنش دفاع کند . آنجا در آن روستا ، از سرما و گرسنگی و بیکسی مرد . به همین سادگی .
و حالا همسرش دنبال جنازه اش میگردد .
جنازه آقای قاسم رضایی در همان افغانستان مانده است. حتی همسر وفرزندانش نتوانسته اند به دیدار مزارش بروند .
زنش میگوید : آنجا پنجاه قبر ویران وجود دارد که نمیدانیم کدامیک آرامگاه آقای قاسم رضایی است
آقای قاسم رضایی رفته بود بجنگد تا آقای خامنه ای شاه بشود . تا آقای علم الهدی جاکشی را تشویق کند . تا همنامش آقای محسن رضایی معاون رییس جمهور بشود . تا حجت الاسلام طائب صاحب خطوط کشتیرانی بشود . تا دزدان و جاکشان بر ما حکومت کنند .