دنبال کننده ها

۲۱ دی ۱۴۰۱

در کوچه باغ های خاطره

امروز به یاد زادگاهم افتادم. آنجا که « گل بود و سبزه بود و سرود پرنده بود ».
آنجا که باغات چای بود و مزارع برنج بود و آبشار بود و نارنجستان . میدانم که از آن نارنجستان - نارنجستانی که دور تا دور بقعه شیخ زاهد گیلانی بود و در فصل بهار از عطر شکوفه های بهار نارنجش مست میشدیم - نشان و نشانه ای بر جای نمانده است. اما آبشارش چه؟ آیا آبشارش هم همچون زاینده رود و کارون به خاطره ها پیوسته اند ؟
اینجا آرامگاه شیخ زاهد گیلانی است . خانه مان در کمرکش کوه ، در همسایگی این بنای تاریخی بود . من سالها در سایه سار نارنجستانش درس خوانده ام . عاشق شده ام - نه یکبار نه دو بار هزار بار !-
آنچه از ایران بیاد دارم خاطره هایی تلخ و جانفرساست . به تلخی زیتون خام . اما آنچه که از کودکی و نوجوانی ام در ذهن و روح و جانم جولان میدهد همه شیرینی و عطوفت و مهربانی و سبزی و سبزینه است . یاد و خاطره آن درخت سایه گستر لیلکی که در حیاط خانه مان سر به آسمان می سایید هرگز فراموشم نخواهد شد . غرش سهمناک آن آبشاری که از کنار خانه مان می غرید و دنیای کودکی ام را با هراسی کودکانه میآمیخت هنوز هم در ذهن و ضمیرم حضوری جاودانه دارد . رفیقانم را هنوز با همان هیبت و هیئت کودکانه شان به یاد دارم .حسن و حاجی و عبدالله و شهین و طاهره.... حتی آن گدای لنگی را که روزهای پنجشنبه با کیسه چرکینی بر دوش به خانه مان میآمد تا پیاله ای برنج بگیرد و ما نامش را « تیز رو » گذاشته بودیم از یاد نبرده ام .
فصل عاشقی چه زود گذشت. رفیقانم یک به یک به داس اجل گرفتار آمدند. داس ها یاس ها را بیرحمانه درو کردند .
آه ... ای سرزمین سبز . چه ناجوانمردانه سرزمین خون شدی!؟
143

۱۸ دی ۱۴۰۱

شراب مفت

ابراهیم صهبا و ابوالحسن ورزی دوتن از شاعران زمانه ما بودند که گهگاه با سرودن اشعاری طنز آمیز سر بسر همدیگر میگذاشتند.
وقتیکه ابوالحسن ورزی به سمت قاضی دادگاه منسوب شد ابراهیم صهبا این شعر را سرود و برای او فرستاد:
ورزی ، تو ز کار خویش راضی شده ای؟
یا خسته چو روزگار ماضی شده ای؟
دانم ز چه شغل خویش دادی تغییر
از بهر شراب مفت قاضی شده ای
ابوالحسن ورزی در پاسخ ابراهیم صهبا چنین سرود :
صهبا ، دل تو به هیچ راضی نشود
خرسند ز آینده و ماضی نشود
غیر از تو که مال مفت را خواهانی
کس بهر شراب مفت قاضی نشود .

۱۷ دی ۱۴۰۱

حزب خران و حزب مردم آزاران

حزب خران و حزب مردم آزاران
مرحوم اللهیار صالح مردی پاک و‌درست و با سواد و مهربان بود .او در زمان جنگ جهانی دوم بعنوان وابسته اقتصادی ایران در امریکا کار میکرد .
او در خاطراتش می نویسد :
« درست در بحبوحه جنگ که خبرهای قحطی و مرگ و میر تیفوس و نان کو‌پنی و‌دزدی و نا امنی ایران به خارج میرسید من گفتم این آسایش چه سودی دارد ؟ بروم ایران شاید به داد قوم و‌خویش ها و هموطنان برسم .آنوقت ها همه راههای عادی را آلمان ها گرفته بودند . شمال آفریقا در تسلط آنان بود ومارشال رومل - معروف به روباه صحرا -تا لیبی پیش آمده بود .اروپا هم که در تسلط هیتلر و موسولینی بود و هیچ هواپیمایی جرات پرواز در آسمان سه قاره را نداشت.
من بعنوان عضو عالیرتبه سفارت ایران توانستم به وزارت جنگ امریکا مراجعه کنم وموافقت آنها را بگیرم که اگر هواپیمای جنگی آنها هر جا یک جای خالی داشت مرا از طریق جنوب آفریقا به ایران برسانند .
راه را تکه تکه با هواپیمای جنگی داکوتا - که به تابوت پرنده معروف شده بود - راه افتادم و تکه تکه از این جزیره به آن جزیره ‌از این مملکت به آن مملکت ، سه چهار بار جنوب آفریقا را زیگزاگ دور زدم تا بالاخره بعد از مدتی طولانی پرواز خود را به ایران رساندم در حالیکه روزی نبود چند تا از این هواپیمای داکوتا سقوط نکند .
در آن وقت در تهران آزادی بیش از حد بود .روزنامه های زیادی منتشر می‌شد و روزنامه توفیق از مهم ترین جراید فکاهی بود که با تیراژ بسیار زیاد منتشر می‌شد . در ضمن بازار احزاب گوناگون هم داغ بود که حزب توده و حزب دموکرات و اراده ملی و حزب عدالت و حزب اجتماع ملی و دهها حزب دیگر از آنجمله بودند . حتی در امیر آباد هم چند تا از دانشجویان «حزب مردم آزاران » را تشکیل داده بودند .
توفیق هم یک حزب فکاهی بنام « حزب خران » راه انداخته بود و نشریه ای هم مخصوص آن حزب ضمیمه توفیق داشت .
هنگام ورود به تهران خبر ورودم را روزنامه ها نوشته بودند . روز سوم ورودم زنگ خانه ام به صدا در آمد ویک نامه رسان مرتب پیغام داده بود که آقای صالح نامه ای دارند ‌شخصا بیایند دریافت کنند .
من رفتم نامه را گرفتم و دفتر را امضا کردم و به اتاق مهمانخانه که چند مهمان هم در آن بود باز گشتم .
پاکت از روزنامه توفیق بود .تعجب کردم که من ارتباطی با توفیق نداشته ام ،از من چه می خواهند ؟
روی پاکت نوشته شده بود شخص آقای صالح نامه را بازکنند لاغیر .
من پاکت را گشودم ، پاکت دیگری در آن بود که باز روی آن نوشته بود فقط جناب آقای صالح باز کنند .
پاکت سوم را گشودم ، روی آن نوشته بود امیدوارم با خوشحالی تمام این پاکت را باز کنید .پاکت چهارم دیدم مارک حزب خران است.آنرا گشودم ، یک کارت خوش خط و آب و رنگ ، در آن نام من به فارسی و لاتین نوشته و با مارک حزب خران مزین شده و نامه ای ضمیمه آن بود به این مضمون :
آقای محترم ! امیدوارم عضویت حزب ما را پذیرا باشید زیرا کسی که در این غوغای جنگ و وانفسا حاضر میشود از آن دنیای نعمت وبرکت چشم بپوشد وبه استقبال قحطی و غلا وتیفوس و نا امنی با هواپیمای داکوتا به اینطرف دنیا پرواز کند هیچکس لایق تر از او برای عضویت در حزب خران نیست .
————
پی نوشت :
اللهیار صالح دوره رضا شاه مستشار دیوان کشور و پس از آن رییس گمرکات ایران شد .مدتی سفیر ایران در امریکا و زمانی نیز رییس بانک رهنی بود .
در کابینه قوام و سهیلی وزیر دارایی و در کابینه حکیمی و ساعد مراغه ای وزیر دادگستری بود
او‌رهبری حزب ایران را بر عهده داشت که بعد ها با پیوستن احزاب دیگری به آن جبهه ملی شکل گرفت
صالح از یاران دکتر مصدق بود . در کابینه مصدق وزیر کشور شد و سپس به امریکا فرستاده شد تا روابط اقتصادی دو کشور را بهبود بخشد
در سال ۱۳۴۰ به دستور شاه همراه با کریم سنجابی و شاپور بختیار و مهندس مهدی بازرگان و داریوش فروهر و گروهی دیگر از رهبران جبهه ملی دستگیر و مدتی زندانی بود و پس از آن از قبول شغل در کابینه کودتا خودداری کرد
او‌در فروردین ۱۳۶۰ در تهران در گذشت
May be a black-and-white image of ‎1 person and ‎text that says '‎ایران معاصر تاریخ مطالعات موسسه www iichs. ır nstitute for Iranian Contemporary Historical Studies‎'‎‎

اعدام دو جوان ایرانی

آنکه نام پسر خود را محمد می گذارد
و من که پسرم را علی خوانده ام
آیا با آونگ امروز صبح این دو محمد
شریک جنایت جلادان بیت رهبری شده ایم ؟
به یاد دارم که علی را
از اتاق زایمان بیرون آوردند
بر اطاقچه چرخ دستی
چشم گشود و به من لبخند زد
در چشم اش و در نام اش
فقط مهربانی و عشق بود
و من هرگز باور نمیکردم که روزی
کسی همنام او
در « کاخ / بیت » خونین اش بنشیند
وفرمان قتل محمد ها را امضا کند
آیا اگر این علی به دست من بیافتد
اعدامش خواهم کرد ؟
آیا می توانم خون را با خون بشویم ؟
آیا این خشم بی نهایت را
می توانم اداره کرد ؟
بگذار بگویم
با علی نشسته در
« کاخ/ بیت » قدرت نامحدودش
که تو هم جاودانه خواهی بود و
نیازی به طناب و گره نیست
چرا که گردن ات
درچنبر مارهای استوره ای شانه هایت
در هم خواهد شکست
یادت باشد
من حتی به تماشای اعدام صدام هم
نرفته ام
چرا که مرگ آسودگی شمایان است
باید بمانید و
پاسخ محمد های
آویخته در اذان صبح امروزتان
را بدهید
وعده ی محمد های بر دار امروز با شما
در الله اکبر گرگ و میش فرداست
« اسماعیل نوری علا »

آیت الله حمال

قدیم ندیم ها ما در شیراز یک آیت الله داشتیم بنام آیت الله حمال.
این آیت الله حمال پنجزار میگرفت میرفت بالای منبر اما آنقدر آن بالا پرت و پلا میگفت که صاحب مجلس حاضر می‌شد دو تومان بدهد تا بیاید پایین !
اگر از یک شیرازی قدیمی بپرسیدآیت الله حمال را می شناسی خواهد گفت :
ها کاکو! انگار همی دیرو بود که تو محله گود عربون یا تو مسجد نصیرالملک میرفت بالا ممبر معرکه راه مینداخت و لیچار بار همه میکرد .
آیت الله حمال آخوند دهن دریده ای بود که حوالی سال‌های ۳۰ در شیراز زندگی میکرد.کارش حمالی بود و عمامه سبز رنگی روی سرش میگذاشت و حوالی تل حصیر بافا و قبرستان سید حاج غریب و بازار مسگرا و بازار منصوریه می پلکید و از راه حمالی و روضه خوانی نانی فراهم میکرد تا منت حاتم طایی را نکشد .
در سال‌های پیش از کودتای بیست و هشت مرداد جوانان توده ای یا مصدقی تشویقش می‌کردند برود بالای منبر . او هم میرفت بالای منبر و مثلا میگفت : « امام حسین در صحرای کربلا شمشیرش را کشید و خطاب به لشکریان یزید گفت : « خواهر جنده ها ! بی ناموس ها ! حرامزاده ها ! آخر چند نفر به یک نفر ؟!» یا اینکه خطاب به شمر میگفت :ای مرتیکه قرشمال عوضی ، تو فلان ننه ت خندیدی که سر امام حسین را به ای آسونی خواستی ببری خوار جنده ! می سر امام حسین بچه بازیه ؟
حالا که دور و برم را نگاه میکنم می بینم در مملکت مان چقدر از این آیت الله حمال ها تکثیر شده اند . یکی شان همین آقای عظما
May be an illustration

۱۵ دی ۱۴۰۱

به شماچه؟

آقا ! این روزها همه در حال نصیحت کردن ما هستند
در خانه زن مان نمیگذارد شیرینی و شوری و گوشت قرمز بخوریم
نصیحت مان میکند که اینها برایت ضرر دارد . کلسترول و قند خون و فشار خونت را بالا میبرد میفرستدت گورستان.
میآییم فیس بوک می بینیم عینهو حسینیه علی آباد سفلی را میماند ، یک بزرگواری آن بالا روی منبر نشسته است و دارد موعظه میکند و نصیحت مان میفرماید که : دروغ نگویید. بد اخلاق نباشید. با مردم مهربانی کنید. مال مردم را نخورید. تو نیکی میکن و در دجله انداز ، همسایه تان را دوست داشته باشید.ای که دستت می‌رسد کاری بکن و از این مهملات . پشت بندش هم می بینی هزار نفر و ده هزار نفر همان جفنگیات و پند های حکیمانه را با رنگ و لعاب دیگری هی تکرار میکنند .
ما این نصیحت ها را می شنویم و میگوییم : خب پدر آمرزیده! تو که همچو آوازی داشتی چرا جلوی جنازه بابای خدا بیامرزت نخواندی؟
چهار قدم پایین تر دوباره گذرمان به تکیه حاجی عبدالله قره باغی و هیئت زنجیر زنان حضرت ابا عبدالله الحسین می افتد که باز نصیحت مان میفرمایند که: آی آقای فلانی ! بهشت زیر پای مادران است پس قدر مادرتان را بدانید .هرچه هم داد و قال راه می اندازیم که آقا جان ! مادرمان چهل سال است عمرش را بشما داده است و هفت کفن پوسانده است به خرج شان نمیرود که نمیرود .
میرویم مهمانی ، کنار استخر می نشینیم یکی دو گیلاس از آن شراب های ترس محتسب نخورده می نوشیم کله مان گرم میشود . میرویم یک نخ سیگار آتش میزنیم بلکه عیش مان کاملتر بشود ناگهان اشرف خانم دختر مرحوم مشدی ماشاالله از راه می‌رسد و تا چشمش به سیگار مان می افتد شروع میکند به نصیحت کردن مان که : آقای فلانی ! شما که ماشاالله هزار ماشاالله روشنفکر هستید و یک عالمه هم کتاب خوانده اید مگر نمیدانید سیگار سرطان زاست و ریه آدم را از میان می برد ؟ و آن سیگار را به کام مان زهر میکند .
باز خدا پدر این پزشک مان آقای دکتر تران را بیامرزد که اهل نصیحت و پند و اندرز و این حرف‌ها نیست . یک بار از من پرسیده بود سیگار میکشی ؟
گفته بودم : ای …. کم و بیش
گفته بود : کمتر بکش ! نه نصیحتم کرده بود نه اینکه گفته بود اگر سیگار بکشی فردا میروی قبرستان .
آقایان ! خانم ها ! رهای مان کنید والله ! دست از سرمان بردارید جان مادرتان! ما نصیحت شنو نیستیم . بگذارید آش خودمان را بخوریم و هرجور دل مان میخواهد شلنگ تخته خودمان را بیندازیم !
عجب گیری کردیم ها !؟
آقا ! ما اصلا نمی خواهیم عمر طولانی داشته باشیم ! نمیخواهیم آدم خوبی هم باشیم .بشما چه ؟شما مگر کدخدا رستم هستید ؟

۱۴ دی ۱۴۰۱

میخواستی شاه بشوی ؟!

دکتر علی امینی نخست وزیر پیشین ایران :
شاه بمن میگفت تو میخواستی شاه بشوی !
در گفتگو با شبکه جهانی تلویزیون ملی پارس
Sattar Deldar 01 02 2023

موقعیت اضطراب

در کالیفرنیا قرار است توفان بیاید . خدا کند مثل توفان نوح نباشد . قرار است سیل بیاید . قرار است برق و اینترنت مان قطع بشود . همین حالا که سرعت وزش باد به ۵۶ مایل در ساعت رسیده استاندار و دالان دار و همه کله گنده ها و کله گرد ها و همه دم و دستگاههای دولتی و غیر دولتی بسیج شده اند تا بقول دایی مم رضای خدا بیامرزمان « در مواقع مقتضی» بیاری آسیب دیدگان بشتابند.( چقدر از این کلمه بسیج بدم میآید )
اینجا در کالیفرنیا چند سالی خشکسالی داشتیم . تابستان که می‌شد جنگل ها آتش میگرفت و ما برای صدمین بار آواره میشدیم . حالا چند هفته ای است کون آسمان سوراخ شده و هی میبارد و هی میبارد . هر چه هم به درگاه آقای باریتعالی استغاثه میکنیم که ای آقای باریتعالی ! دیگر باران نمی خواهیم انگار زبان ما را نمی فهمد! ما هم غیر از زبان گیلکی و فارسی و ترکی و اسپانیولی و مختصری انگریزی ، زبان عربی نمیدانیم . شما اگر زبان عربی میدانید به این آقای باریتعالی بگویید دست از سر ما بردارد و اینقدر با باد و توفان و زلزله و آتشفشان و شیخ و فقیه و امام و پوتین و طالبان و ابو سیاف و ابو حمار و مرابطون و انصار الاسلام و انصار الشیطان ‌و حزب التحریر و داعش و بوکوحرام و الشباب ما را نچزاند .
همین حالا که ما داریم این وصیت نامه را می نویسیم چنان بادی میوزد که اگر سرمان را از خانه بیرون کنیم کلاه که هیچ بلکه سرمان به باد خواهد رفت.
اینجا در حیاط خانه مان یک درخت دویست سیصد ساله سر پا ایستاده است که تابستان ها جای تان خالی زیر سایه اش می نشینیم و شربت آلبالو میل میفرماییم! حالا با این باد و توفانی که در راه است این درخت پیر سرد و گرم چشیده روزگار همچون یک کشتی بی لنگر چنان کژ میشود و چنان مژ میشود که ترس مان این است نکند روی خانه مان فرود بیاید و ما را اگر جان سالم بدر بردیم بیخانمان بکند
این تلویزیون هم که دست بر دار نیست . مدام خانه های فرو رفته در آب و درختان از ریشه کنده شده و بزرگراههای سیلزده را نشان میدهد و با آقای باریتعالی دست بیکی کرده است تا ما را بیشتر بترساند.
خلاصه اگر خط و خبری از ما نشد یقین بدانید یا باد ما را برده، یا زیر آوار دفن شده ایم ، یا اینکه به امواج خروشان اقیانوس پیوسته و به رحمت خدا رفته ایم
از ما به مهربانی یاد آرید !
May be an image of tree and outdoors

آرزوهای بزرگ

یادش بخیر ! «گل خانم » توی خانه ما همه کاره بود .از اول صبح چادرشبش را به کمرش می بست فرمانروایی میکرد . عمه مان بود . خاله مان بود . کلفت مان بود ، مامان بزرگ مان بود . صندوقچه اسرار خانواده مان بود . پای درد دل خواهر بزرگ‌مان می نشست که تازگی ها عاشق شده بود . گاهی نصیحت مان میکرد . گاهی سرمان داد می کشید . لباس هایمان را می شست ، شلوار مان را وصله پینه میکرد . روی زخم زانوان مان دوا گلی می پاشید . خلاصه اینکه اگر یک روز گل خانم خانه نبود نظم و نسق خانه به هم میریخت و سگ صاحبش را نمی شناخت .
یادم میآید یک روز از گل خانم پرسیدم : گل خانم ! بزرگ‌ترین آرزویت چیست؟
خیال میکردم حالا میگوید کاشکی صد هزار تومان پول نقد و یک خانه دو طبقه و چهار هکتار باغ چای و یک عالمه گاو و گوسفند میداشتم .
گل خانم نگاهی به آسمان انداخت و آهی کشید ‌‌و گفت : آرزو دارم بروم پابوس آقام امام رضا !
سی سال بعد در بوئنوس آیرس بودم . رفیقی داشتم دفتر سازمان ملل متحد کار میکرد . اسمش ریکاردو بود . قبل از آن چند سالی در آفریقا کار کرده بود . کتابی هم در باره گرسنگی در آفریقا نوشته بود .
یک روز با هم رفته بودیم کنار اقیانوس قدم بزنیم . داشت برایم از خاطراتش میگفت . از سفرهایش به روستاهای آفریقا میگفت . از فقر و گرسنگی میگفت . از برادر کشی ها و جنگ های بی پایان این قاره سیاه و سیاه بخت میگفت .
میگفت : رفته بودم به یک روستای کنگو . با زنی که یک گاو‌ و‌ دو تا بچه کم سن و سال داشت به حرف نشستم . از تمامی مال دنیا فقط یک گاو مردنی داشت که با شیرش بچه هایش را سیر میکرد . پرسیدم بزرگ‌ترین آرزویت چیست ؟
گفت : کاشکی یک گاو دیگر میداشتم که بتوانم به بچه هایم شیر بیشتری بدهم تا از گرسنگی نمیرند !