مطالب منتشر شده در این صفحه نمایانگر سیاست رسمی رادیو زمانه نیستند و توسط کاربران تهیه شده اند. شما نیز میتوانید به راحتی در تریبون زمانه عضو شوید و مطالب خود را منتشر کنید.
هفت تیری بدست میگیرد میرود بانک . یک خبرنگار جوان هم با دوربینش همراه اوست . رو به دوربین میکند و میگوید : من دزد نیستم . میروم پولم را از «دزدان »پس بگیرم . «حرامی »نیستم .کلیه ام را فروخته ام تا خرج تحصیل فرزندم را بدهم . پولم را اینجا در بیروت در بانک نهاده ام . بانک پولم را خورده است .از مرگ نمی ترسم . میروم پولم را از دزدان پس بگیرم . میرود بانک . هفت تیرش را بسوی رییس بانک نشانه میگیرد : پولم را پس بده ! کلیه ام را فروخته ام تا خرج تحصیل فرزندم را بدهم !اگر پولم را پس ندهی شلیک میکنم . آنها غافلگیر شده اند . در های بانک را می بندند . کرکره ها را پایین می کشند . مردم بیرون بانک به تماشا ایستاده اند . سرانجام ده هزار دلار میشمارند و تحویلش میدهند . نه صنار بیشتر نه صنار کمتر. پول را میگیرد . میگوید : این پول من است . من حرامی نیستم. نامش علی است و این ماجرا در لبنان اتفاق افتاده است آن دیگری زنی است . بیست و چند ساله. خواهری دارد بیمار . با سرهای تراشیده و خوابیده بر تخت. بیمار سرطانی. پولش را در بانک گذاشته بود . دزدان پولش را بالا کشیده اند. پولش را پس میگیرد. بیست هزار دلار . آنجا پولش را میشمارند و به دستش میدهند . نه یک دلار بیش و نه یک دلار کم . میگوید : این پول من است. اینجا به امانت گذاشته بودم . دزدان پولم را پس نمیدادند . به دادگستری شکایت کردم . کار بجایی نبرد . حالا پولم را پس گرفته ام.
اینک خواهر بیمارش بر صندلی چرخدار نشسته است . میگوید: میرویم ترکیه درمانش کنم . و می گرید من هم همراهش گریه میکنم
نشسته اند کنار خیابان دل و جگر و دنبلان میخورند . میگویند و می خندند . انگار نه انگار آنجا در چهار قدمی شان دختران و پسران مان پرپر میشوند . انگار نه انگار همین حالا یکی از فرزندان شان را بر دار کرده اند .
————-
آنجا در میدان ماکاندو ، سربازان تظاهر کنندگان را به رگبار می بندند .همگان همچون برگ خزان بر خاک می افتند.
مردی خود را به مردن میزند . در میان اجساد کشتگان دراز میکشد .تکان نمی خورد .انگارمرده است .
سرباز ها از راه میرسند . جسد ها را در کامیون ها می ریزند .می برند تا سر به نیست شان کنند.
مرد ، در میانه راه خودش را از کامیون بیرون می اندازد . لنگان لنگان به شهر بر میگردد .می بیند همه فروشگاهها بازند.خون ها را از سطح خیابان ها شسته اند.
یکی از رویدادهای بزرگ پسا مشروطیت ، التیماتوم دولت تزاری روس در آذر ماه ۱۲۹۰ خورشیدی به ایران است
این التیماتوم بر مبنای سه اصل استوار بود که عبارت بودند از :
۱- اخراج مورگان شوستر امریکایی که برای اصلاح امور مالی ایران در مملکت ما خدمت میکرد
۲- دولت ایران تعهد دهد که بدون اجازه روس و انگلیس هیچ مشاور خارجی استخدام نکند !
۳-هزینه لشکر کشی روسیه به ایران را بپردازد !
در کتاب «اختناق ایران » می خوانیم که: چون کابینه صمصام السلطنه در برابر این اتمام حجت روس ها تسلیم شد و بیم آن میرفت که مجلس شورای ملی هم تسلیم شود ، عده زیادی از زنان تهرانی با چوب و چماق و طپانچه بسوی مجلس روانه شدند و بنای قیل و قال و داد و فریاد را گذاشتند ، آنگاه نمایندگان زنان با رییس مجلس به گفتگو پرداختند و برای آنکه مبادا نمایندگان شان مرعوب بشوند نقاب هایشان را پاره کردند و با طپانچه هایی که بسوی وکلا نشانه رفته بودند گفتند : اگر به تهدید روس ها تسلیم شوید یک تن از شما را زنده نخواهیم گذاشت و شوهران خود را هم خواهیم کشت و آنگاه در برابر خانه ملت خودمان را نیز سر به نیست خواهیم کرد .
این زنان و دخترانی که اکنون در خیابان ها میجنگند نوه نتیجه های همان خانم ها هستند
هفت تیری بدست میگیرد میرود بانک . یک خبرنگار جوان هم با دوربینش همراه اوست .
رو به دوربین میکند و میگوید : من دزد نیستم . میروم پولم را از «دزدان »پس بگیرم . «حرامی »نیستم .کلیه ام را فروخته ام تا خرج تحصیل فرزندم را بدهم . پولم را اینجا در بیروت در بانک نهاده ام . بانک پولم را خورده است .از مرگ نمی ترسم . میروم پولم را از دزدان پس بگیرم .
میرود بانک . هفت تیرش را بسوی رییس بانک نشانه میگیرد : پولم را پس بده ! کلیه ام را فروخته ام تا خرج تحصیل فرزندم را بدهم !اگر پولم را پس ندهی شلیک میکنم .
آنها غافلگیر شده اند . در های بانک را می بندند . کرکره ها را پایین می کشند . مردم بیرون بانک به تماشا ایستاده اند .
سرانجام ده هزار دلار میشمارند و تحویلش میدهند . نه صنار بیشتر نه صنار کمتر.
پول را میگیرد . میگوید : این پول من است . من حرامی نیستم.
نامش علی است و این ماجرا در لبنان اتفاق افتاده است
آن دیگری زنی است . بیست و چند ساله. خواهری دارد بیمار . با سرهای تراشیده و خوابیده بر تخت. بیمار سرطانی.
پولش را در بانک گذاشته بود . دزدان پولش را بالا کشیده اند.
پولش را پس میگیرد. بیست هزار دلار . آنجا پولش را میشمارند و به دستش میدهند . نه یک دلار بیش و نه یک دلار کم .
میگوید : این پول من است. اینجا به امانت گذاشته بودم . دزدان پولم را پس نمیدادند . به دادگستری شکایت کردم . کار بجایی نبرد . حالا پولم را پس گرفته ام.
اینک خواهر بیمارش بر صندلی چرخدار نشسته است . میگوید: میرویم ترکیه درمانش کنم .
شاه آمده بود تبریز . آمده بود تا صد ها آپارتمانی را که برای کارگران کارخانه تراکتور سازی تبریز ساخته بودند افتتاح کند . بگمانم سال ۱۳۵۱ بود . شاه در اوج قدرت بود . هیچکس هم به خیالش نمیرسید که آن دم و دستگاه با آنهمه ید و بیضا به توفانی که نه ، به بادی در هم بشکند و فرو بریزد .
یکی دو روز قبل از آمدن شاه ازخواب که پاشدیم دیدیم بلوار بین باغ گلستان و ایستگاه راه آهن را که چند کیلومتری میشد و مسیر تشریف فرمایی شاهانه بود اسفالت کرده و گل و درخت کاشته و چنان چسان فسانی به در و دیوارهایش کرده اند که بیا و تماشا کن . صدها درخت کاشته بودند . هزاران بوته گل به رنگها و شکل های گوناگون به آدمی چشمک میزد . خلاصه انکه چنان بلوار زیبایی ساخته بودند که به خیابان شانزه لیزه میگفت زکی !
شاه آمد و آپارتمان ها را افتتاح کرد و به تهران باز گشت . من خبرنگار رادیو بودم . فردا پس فردایش وقتی گذارم به همان بلوار افتاد نه از گلها خبری بود نه از آنهمه درخت . بگمانم گلها و درخت ها را کرایه کرده بودندتا نشان دهند چه مقامات دلسوز خدمتگذار فداکاری هستند . .بلوار همان بود که پیش از آمدن شاه بود . کثیف . تو سری خورده . مفلوک .
هر سال یکی دو روزی میآمد درخت های باغ مان را پیوند میزد . با دوچرخه میآمد. من دوچرخه اش را سوار میشدم توی کوچه ها جولان میدادم .دوچرخه اش زنگ مخصوصی داشت . دینام و چراغ هم داشت .
یکوقت گفتند اصلاحات ارضی شده است. چشم باز کردیم دیدیم زمین های مان از دست مان رفته است . فقط خانه مان و نارنجستان مان باقی مانده بود .
اوس باقر هم دیگر پیدایش نشد .
چند ماه گذشت . دیدیم اوس باقر شده است نماینده مجلس!نماینده لاهیجان در بیست و یکمین دوره مجلس شورایملی . خیال کردیم لابد رفته است نارنجستان های بهارستان را پیوند بزند !
اوس باقر هشت سال نماینده مجلس بود . در این هشت سال لام تا کام حرف نزد . طفلکی انگار زبانش را از حلقومش بیرون کشیده بودند . شاید هم حرف زدن بلد نبود . الله اعلم !
آها !
حالا برای اینکه بقول همولایتی ها مشغول الذمه اش نشوم باید اعتراف کنم فقط یکبار از جایش بلند شد به رییس مجلس گفت : قربان ! اینجا خیلی گرم است . دستور بفرمایید پنکه ها را روشن کنند
مطالب منتشر شده در این صفحه نمایانگر سیاست رسمی رادیو زمانه نیستند و توسط کاربران تهیه شده اند. شما نیز میتوانید به راحتی در تریبون زمانه عضو شوید و مطالب خود را منتشر کنید.
در روزنامه رذالت ( همان رسالت سابق) عکسی چاپ شده بود از یکی از همین غربتی ها که خیال کردیم آمده است ایران گدایی . پرسیدیم : این غربتی دیگر کیست که عکس اش را صفحه اول گذاشته اند؟ غربتی کم داشتیم یکی هم از غوغه آمده ؟ گفتند: آقای آپی سالی کاکی مایا است گفتیم : اوه مای گاد ! کی باید برود اینهمه راه را ؟ خب ، ایشان چیکاره اند ؟ آمده اند توی خیابان خواجه نصیر گدایی کنند ؟ گفتند : نه آقا جان !ایشان وزیر خارجه « توالو»است .آمده اند با وزیر خارجوی امام خامنه ای دیدار و گفتگو کنند. گفتیم : توالو ؟ توالو دیگر کجاست؟ نکند همان توالت خودمان باشد ؟ این یارو بیشتر به گداهای شاه عبدالعظیم میماند . صد دانه ارزن رویش بریزی یکی پایین نمیآید .
گفتند : شما کجای کارید آقا جان ؟ توالو شاه دارد ، نخست وزیر دارد . پارلمان پانزده نفره دارد . وسعتش هم اندازه همین علی آباد سفلی است . گیرم جمعیتش نصف جمعیت علی آباد سفلی است!پایتخت اش هم فونا فوتی است! همسایگانش هم کیر یباتی!نائورو ، فوجی و ساموآ است .شما چطور چنین کشورهای قدرتمندی را نمی شناسی؟ عجبا ؟ حیرتا ؟
آنوقت یک ذره بین و یک نقشه جغرافیایی دست مان دادندو گفتند : بفرما ! بگرد« توالو »را روی نقشه جغرافیایی پیداش کن !
آقا ! ما که چشم مان درست حسابی نمی بیند . بابا قوری ماما قوری نگرفته ایم ها ! اما همینطور بی عینک روز را شب و شب را روز می بینیم ! ناچار رفتیم این عباس آقا را پیدا کردیم و گفتیم: عباس آقا جان ! قربان آن چشمان ازرق شامی تان بشویم . میشود یکنوک پا تشریف بیاورید اینجا یک کمکی بما بفرمایید بلکه بتوانیم این کشور« توالو » را روی کره زمین پیدا کنیم ؟ عباس آقا با کلی ناز و افاده آمدند و پس از یکساعت و نیم اکتشاف! خدا را هزار مرتبه شکر بالاخره این کشور توالو را کشف فرمودند و خیالمان راحت شد که همین روزها می توانیم در ظل توجهات ولی عصر عجل الله تعالی فرجه چهار تا عکس امام خامنه ای نائب امام زمان را در کوچه پسکوچه های توالو آویزان بکنیم و از همانجا چند تا مشت محکم توی ملاج امریکا و اسراییل و ایضا استکبار جهانی بکوبیم تا دیگر جرات نکنند به ما بگویند بالای چشممان ابروست .( قبلنا مشت محکم توی« دهان» امریکا و اسراییل می کوبیدیم اما اخیرا تصمیم گرفته ایم مشت محکم توی «ملاج شان »بکوبیم بلکه کمی گیجی ویجی بروندکله پا بشوند دست از سر مان بردارند !) در عوض چند میلیون دلاری هم به آقای «سی سی سیمو چی چی جیمو» میدهیم بزند به زخم شان و برود خوش باشد و کلاهش را هم هفتصد بار بسلامتی امام خامنه ای بیندازد بالا ! حالا اگر منباب کنجکاوی میخواهید بدانید این کشور توالو کجاست کافی است قبول زحمت بفرمایید سری به اداره جلیله گوگل بزنید تا بدانید این کشور توالو چند نفر جمعیت دارد و صادراتش چیست و در عالم سیاست چه وزنه ای است و دیدار وزیر خارجه مان با آقای« آپی سالی کاکی مایا »از نظر سیاست بین المللی چه اهمیتی دارد و چگونه چهار ستون بدن امریکا و انگلیس و اسراییل را به لرزه در آورده است .فقط محض اطلاع تان عرض میکنیم کشور توالو ده هزار و پانصد و یازده نفر و نصفی جمعیت دارد ( لابد خواهید پرسید آن نصفی دیگر چیست ؟ به عرض عالی میرسانیم که یکی از اهالی محترم توالو نصفه نیمه بدنیا آمده بودندو در سر شماری اخیر نصفه نیمه حساب شده اند ) و اگر خدا نکرده زبانم لال یک روز یک اتوبوسی آنجا چپ بشود و مثل اتوبوس های راهیان نور خودمان سی چهل نفر راهی گور بشوند در واقع این کشور کمی خلوت تر میشود ! از رفیق مان پرسیدیم : خب آقاجان ! شما که هم از علم کیمیا و هم از علم سیمیا سر رشته داری میشود بما بفرمایی روابط حسنه با کشور قدرتمند و پر نفوذ « توالو» چه منفعتی برای ما دارد جز اینکه چند صد میلیون دلاری باید بابت همان چهار تا عکسی که در کوچه بازارشان آویخته ایم به عالیجناب لاکوبا ایتالیلی فرماندار کل و ایضا چند صد میلیون دلاری به آقای کاوسیا ناتانو نخست وزیر قدرتمندش بسلفیم ؟ گفت : آقا جان ! اینجور کشور ها را برای روز مبادا احتیاج دارند . می پرسیم : کدام روز مبادا ؟ میگوید : همین فردا پس فردا این گدا گشنه های سامره که چهل سال است ایران را صاحب شده و چاپیده اند باید بزنند بچاک و جان شان را بر دارند در بروند . کجا بهتر از توالو ؟خصوصا اینکه پادشاه توالو همان چارلز سوم پادشاه انگلستان باشد . دو زاری ات افتاد ؟