نوا جونی در نیویورک
دنبال کننده ها
۲۶ شهریور ۱۴۰۱
آقای والتر و آقای پروفسور
آقای والتر مرد ، یا بقول شیرازی ها به رحمت خدا رفت .
آقای مهندس والتر بازنشسته راه آهن بود . آدم بی سر و صدایی بود . آهسته میآمد و آهسته میرفت که گربه شاخش نزند .
گاهی میآمد سراغم و با من در باره ایران و امریکا وچین و ماچین بحث میکرد . بمن میگفت آقای پروفسور !
آقای والتر نه زنی داشت نه بچه ای ،خانه کوچکی داشت که بگمانم در عهد آقای نیکسون خریده بود . یک شورلت امپالای سرمه ای رنگ هم داشت که سالی ماهی دو سه دقیقه ای سوارش میشد. هنوز پلاستیک های روی صندلی اش را نکنده بود .
آقای والتر کلکسیون اسکناس های هزار دلاری داشت. نه یکی نه دو تا ، صد ها .نمیدانم مربوط به چه سالی بود چون دیگر اسکناس های هزار دلاری در امریکا چاپ نمیشود . دو تا آلبوم قدیمی داشت که اسکناس ها را در آنها چسبانده بود .
آقای والتر نه رستوران میرفت ، نه اهل مسافرت بود ، نه سینما میرفت . نه اهل رفیق بازی بود ، خرج و مخارجی نداشت . قسط خانه نداشت . قسط ماشین نداشت . صبحها قهوه ای میخورد و میآمد بیرون ، یکی دو سه ساعتی قدم میزد و بر میگشت خانه .عصر ها هم همینطور . همیشه خدا یک پیراهن سرمه ای و یک بلوز نازک سرمه ای به تن داشت . در گرما و سرما و تابستان و زمستان .
آقای والتر سه چهار سال پیش سرطان گرفته بود .نمیدانم چه سرطانی . کارش به بیمارستان و جراحی کشیده بود . وقتی آمد بیرون دیگر نای راه رفتن نداشت . لاغر تر و فرسوده تر شده بود .
یک روز رفتم دیدنش . یک گلدان گل هم برایش بردم . حالش بهتر شده بود .تا مرا دید گل از گلش باز شد و گفت : آقای پروفسور ! چه خوب شد که آمدی. برایم قهوه آورد . نشستیم قهوه خوردیم و گپ زدیم .
والتر میخواست وصیت نامه بنویسد . پرسید کسی را میشناسی اینکاره باشد ؟
گفتم : اتفاقا وکیلی را میشناسم که اینکاره است
گفت : بفرستش سراغم
آقای والتر به رحمت خدا رفته است . وکیلش بمن زنگ زده است و خبر مرگش را داده است .
آقای والتر زن و بچه نداشت . کس و کاری نداشت .
همه دارایی اش را به مرکز سرطان شناسی دانشگاه استانفورد بخشیده است . بیش از یک میلیون دلار .
روحت شاد آقای والتر که به بهشت و دوزخ و اجر اخروی و حوران بهشتی هفتاد ذرعی اعتقادی نداشتی . روحت شاد رفیق خوب من .
هیولا
این هیولا را می بینید ؟خیال میکنید آفتابه دار مسجد سپهسالار است ؟
خیال میکنید دلقکی است که آمده است بچه ها را بترساند ؟
خیال میکنید اکبر آقای قصاب است که در محله تیر دوقلو جگرکی داشته ؟
این همان یابویی است که وقتی توسط « رییس القاتلین» به مجلس یابوها یا همان« مجمع السارقین» بعنوان وزیرراه و ترابری معرفی شد خیال میکرد نامزد وزارت نفت است و نیم ساعت در باب طرح ده ماده ای ویژه ای که برای وزارت نفت داشت فرمایشات فرمود تا اینکه فریاد اعتراض یابوهای مجلس نشین به آسمان رفت که : ای یابو ! تو بعنوان وزیر راه و ترابری معرفی شده ای نه وزیر نفت !
شما که چهل و سه سال پیش توی خیابان ها راه افتاده و حنجره تان را پاره میکردید و فریاد میزدید « این مباد آن باد » آیا هرگز در کابوس هایتان هم می توانستید تصور کنید که روزی روزگاری چنین « زاغ سار اهرمن چهره » ای وزیر نفت شما و ابلیس خونخواری با پنج کلاس سواد رییس جمهور مملکت تان باشد ؟
شما را به خدا اگر روزی روزگاری به سرتان زد و خواستید دوباره انقلاب کنید کمی دور و برتان را نگاه کنید مبادا سگی ،الاغی ،گرازی ، خوکی ، خنزیری بخواهد بار دیگر بر گرده تان سوار بشود و خون تان را بمکد
از ما گفتن بود ، فردا نگویید نگفته بودید !
۲۳ شهریور ۱۴۰۱
نوا جونی در نیویورک
نوا جونی با مامانش رفته نیویورک. اولین بار است که نوا جونی به نیویورک میرود . برایش تجربه خوبی خواهد بود .
بابا بزرگ و آرشی جونی را با خودشان نبرده اند . گفته اند مادر و دختر میخواهند تنها باشند . آرشی جونی امروز صبح کمی اوقات تلخی کرد و با اخم و تخم راهی مدرسه شد . قرار است بابا بزرگ و آرشی جونی فوریه آینده برویم مکزیک . البته نوا جونی هم همراه ما خواهد بود . مگر میشود بدون نوا جونی جایی رفت ؟
ده دوازده سال پیش که همراه دخترم برای اولین بار نیویورک رفته بودیم من با دیدن آسمانخراش هایش با خودم میگفتم : خدایا ! اینجا دیگر کجاست ؟ این آسمانخراش ها را چطوری ساخته اند ؟ همیشه هم گفته ام کسیکه نیویورک را ندیده باشد انگار امریکا را ندیده است. سانفرانسیسکو در برابر نیویورک دهکده ای بنظر میآید .
من نیویورک را بسیار دوست میدارم اما نمی توانم در چنان شهری زندگی کنم . ما دهاتی های امریکایی هستیم !نیویورک جای ما نیست. اما دلم برای تئاتر های برادوی تنگ میشود . نمایش کمدی رمانتیک موزیکال Hairspray رادر نیویورک دیدم و دلم میخواهد باز هم بروم آنجا نمایش های دیگر را ببینم
۲۱ شهریور ۱۴۰۱
ای آزادی
میخواستم بروم چندگالن آب آشامیدنی برای خانه مان بخرم. سوار اتومبیلم شدم وراه افتادم . پای چراغ قرمز یادم افتاد تلفنم را توی خانه جا گذاشته ام . خواستم برگردم اما خیابان طوری بود که میبایست سه چهار تا چهار راه را رد کنم تا بتوانم دور بزنم .دل به دریا زدم و به خودم گفتم : اگر چه بقول قدیمی ها خلایق بنده حاجات خویش اند اما بی خیال داداش ! تلفن را میخواهی چیکار ؟ نه شب از این دراز تر میشود نه مبارک از این سیاه تر ! نه زمستان خدا به آسمان میماند نه مالیات دولت به زمین ! نیت خیر مگردان که مبارک فالی است !
اما یک دلهره ای به جانم افتاده بود. هی به خودم میگفتم هر جا خرس است جای ترس است .اگر ماشین عیب و علتی پیدا کرد چیکار باید بکنم ؟ اگر یک راننده مست و پاتیلی از پشت به ماشینم کوبید چطوری باید پلیس را خبر کنم ؟ اگر قند خونم بالا رفت و احتیاج به آمبولانس داشتم چه خاکی باید توی سرم بریزم ؟اگر زنم با من کارفوری فوتی داشت چطوری می تواند با من تماس بگیرد ؟
توی همین هول و ولا خودم را رساندم کاسکو . البته جانم به لبم رسید تا خودم را رساندم آنجا . طوری رانندگی میکردم انگار همین دیروز پریروز گواهینامه رانندگی گرفته ام . انگار از کوچه نسیه خور ها میگذرم. چهار چشمی چهار طرفم را می پاییدم نکند اتفاقی بیفتد .
جان به سر شدم تا برگشتم خانه . وقتی بسلامت به خانه رسیدم انگار همه نعمات جهان را بمن هدیه داده اند .
راستی. آنوقت ها که این تلفن های لعنتی نبود چطوری آدرس این و آن را پیدا میکردیم ؟ اگر ماشین مان وسط بزرگراه از کار می افتاد چه کسی به دادمان میرسید ؟
آنوقت ها راحت تر بودیم یا الان ؟
عجب بلایی شده است این تلفن همراه !
ای آزادی ، خجسته آزادی ! کجایی؟
When the phone was tied with a wire
Humans were Free
آن زلزله ای که خانه را لرزاند
انگار همین دیروز بود . خواب بودم. دم دمای صبح به صدای زنگ تلفن از خواب پریدم . داود بود .
با دستپاچگی گفتم : چه خبر شده داود؟ اتفاقی افتاده ؟ چرا صبح به این زودی زنگ میزنی؟
گفت : تلویزیونت را روشن کن
تلویزیون را روشن میکنم . خدای من !باور کردنی نیست .برج های دو قلو فرو می ریزند. و فاجعه آغاز میشود .
پس لرزه های این فاجعه عراق و افغانستان و سوریه و لیبی و لبنان و یمن را به ویرانی مطلق میکشاند ومیلیونها کشته و آواره بر جای میگذارد.
آن زلزله ای که مهد سرمایه داری جهان را لرزاند آیا تمامی خاورمیانه را به نابودی خواهد کشید ؟
۱۹ شهریور ۱۴۰۱
بستنی میخوری؟
نوا جونی میگوید : بابا بزرگ! شما بستنی دوست داری؟
Do you like Ice Cream?
میگویم : اوه… خیلی زیاد
میگویم : برویم
راه می افتیم میرویم بستنی فروشی. پای صندوق یک اسکناس پنج دلاری ازکیف کوچکش بیرون میکشد و میگوید : بابا بزرگ! این هم پول بستنی من!
میگویم : خانم خوشگله ! شما مهمان بابا بزرگ هستی، احتیاجی نیست پول بستنی ات را بدهی. من حساب میکنم.
اصرار میکند که : نه بابا بزرگ! شما چرا باید پول بستنی مرا بدهی ؟ ببین من یک عالمه پول دارم . باید این پول ها را خرج کنم !
با هزار زورو زحمت راضی اش میکنم پولش را توی کیفش بگذارد . میگویم دفعه دیگر که آمدیم اینجا بابا بزرگ را به یک بستنی مهمان کن !
میرویم خانه. می بینم ظرف آشغال آشپزخانه شان پر شده است. میخواهم آشغال ها را بردارم . نوا جونی میآید دستم را میگیرد و میگوید : بابا بزرگ ! بابام هفته ای پنج دلار حقوق بمن میدهد تا آشغال ها را بگذارم بیرون. شما نباید به آشغال ها دست بزنید . این وظیفه من است. پس برای چه حقوق میگیرم؟
-
آن قدیم ندیم ها ؛ در دوره آن خدا بیامرز _ یعنی زمانی که همین آ سید علی گدای روضه خوان دو زار میگرفت و بالای منبر سر امام حسین را می برید و...
-
دوازده سال از خاموشی دوست شاعرم - ابوالحسن ملک - گذشته است . با ياد اين طنز پرداز ميهن مان ؛ يکی از سروده هايش را برای تان نقل می کنم . : تص...
-
لوطی پای نقاره می پرسد : آقای گیله مرد ! میشود بفرمایید شما چیکاره هستید ؟ میگوییم: سرنا چی کم بود یکی هم از غوغه آمد ؟برای چه میخواهی ...