انگار همین دیروز بود . رفته بودم بیمارستان دیدنش. میگفت : فردا از بیمارستان مرخص میشوم .طاهر ممتاز را میگویم.
قول و قراری میگذاریم تا پس فردا برای ناهار به رستوران برویم . برادرش تقی مختار هم آنجا بود .
فردایش صبح اول وقت مسعود سپند زنگ میزند . انگار صدایش از ته چاه میآید . میگویم : چه خبر مسعود جان؟
بغضش می ترکد و میگوید : ممتاز رفت!
به همین سادگی .
و طاهر ممتاز جهان را وامیگذارد .
امروز نه سال از مرگ طاهر ممتاز میگذرد . مردی که همچون نامش پاک بود و پاک زیست.
از شیفتگان مصدق و از یاران شاپور بختیار بود . میهنش را عاشقانه دوست میداشت. دار و ندار و هست و نیستش را در راه آزادی ایران از کف داده بود . استغنایی داشت که من در کمتر کسی دیده ام .
با دست خالی ولی با همتی بلند روزنامه خاوران را بنیاد نهاد که من پنج سال سردبیری آنرا بعهده داشتم . در این پنج سال میدیدم با چه مرارتی این روزنامه را منتشر میکند و خم به ابرو نمی آورد .
طاهر ممتاز رفیقم بود. همانگونه که مسعود سپند و علی بوستانی و نصرت الله نوح و منوچهر امیر کیایی رفیقانم بودند . داس اجل یکایک شان را درو کرده است و اکنون از آنان نامی مانده است و سایه روشن یادی.
به یاد شعر حافظ می افتم که:
به می عمارت دل کن که این جهان خراب
بر آن سر است که از خاک ما بسازد خشت
امروز نه سال از مرگ طاهر ممتاز میگذرد و می بینم که آرزوی او - و تنها آرزوی او- یعنی رهایی میهن مان از چنگال زاغ سار اهرمن چهرگان هنوز تحقق نیافته است و بسیارانی نیز با این آرزو سر به خاک غربت ساییده و این جهان خراب را وا گذاشته اند .
سی سال پیش که به همت طاهر ممتاز روزنامه خاوران در شمال کالیفرنیا پا گرفت گاهکداری ریسه میشدیم و برای خوردن شامی یا ناهاری به رستوران میرفتیم .
زنده یاد طاهر ممتاز بلند قامت و رشید و خوش خوراک و خوش محضر بود ؛ اما من با زخم معده آبا اجدادی دست به گریبان بودم و نمی توانستم غذا بخورم .
ممتاز همیشه بمن میگفت : حسن ! من با تو به رستوران نمی آیم .
می گفتم : چرا ؟
میگفت : تو اندازه یک گنجشک غذا میخوری و حالم را بهم میزنی !
باری ، سال ها از پی هم میآیند و میروند و یاس ها با داس مرگ درو میشوند و ما مانده ایم و حسرتی بر دل و آرزوهایی در جان تا کی نوبت خود ما بشود .
یاد و نام طاهر ممتاز گرامی باد .