دنبال کننده ها

۲۱ خرداد ۱۴۰۱

وقتی اعلیحضرت به حمام میروند

سفرنامه مظفر الدین شاه به فرنگ را می خوانم . در این سفرنامه یک کلمه حرف حساب که بدرد تاریخ بخورد و روشنگر مناسبات آنروزگار باشد یا کلامی در باب سیاست های داخلی و خارجی دیده نمی شود .
مثلا می نویسد :
صبح بر خاستیم به عادت معمول آب خوردیم و راه رفتیم . موسیو دمرگان که دوازده سال قبل در میاندوآب شرفیاب شده بود به حضور آمد ، چند جلد کتاب از نوشته های خودش را آورد تقدیم کرد.
در صفحه دیگری از این سفرنامه با عواقب حمام رفتن اعلیحضرت همایونی در ایتالیا آشنا می شویم . نوشته است :
« دو شنبه دهم صفر از خواب بیدار شدیم . دیشب الحمدالله خوب خوابیدیم . الحمد الله احوال ما خیلی خوب است. امروز بناست دو سه کار بکنیم . اول باید حمام برویم . اما حمام بسیار بدی بود . رفتیم توی حمام لخت شدیم . یک حوضی بود . توی حوض نشستیم خود را شستیم. آمدیم بیرون از حوض آب ریختیم روی سرمان . غافل از اینکه از این اتاق آب می‌رود می ریزد سر مردم ! از حمام بیرون آمدیم .
وقتیکه اعلیحضرت همایونی به فرانسه تشریف فرما شده بودند آنجا هم شاهکارهایی آفرید که شرح و تفصیل آنرا مهماندار ایشان بنام « پائولی» در کتابی تحت عنوان « اعلیحضرت ها » نقل کرده است .
او می نویسد : « واقعه ای که شاید بیش از همه موجب تفریح خاطر ما شد پیشامدی بود که در موقع تماشای تجارب مربوط به فلز رادیوم رخ داد .
روزی من در حین صحبت از کشف بزرگی که بدست موسیو کوری( شوهر خانم مادام کوری کاشف رادیوم و پلونیوم و برنده دو جایزه نوبل در رشته فیزیک و شیمی ) صورت گرفته سخنی بمیان آورده و گفتم : این اکتشاف ممکن است اساس بسیاری از علوم را زیر و رو کند .
شاه فوق العاده به این صحبت من علاقه نشان داد و مایل شد این فلز قیمتی اسرار آمیز را ببیند .
به موسیو کوری خبر دادیم . با اینکه بسیار گرفتار بود حاضر شد روزی به میهمانخانه الیزه بیاید .
چون برای نشان دادن خواص مخصوص رادیوم لازم بود عملیات در فضای تاریکی صورت بگیرد من با هزار زحمت شاه را راضی کردم به زیر زمین تاریک مهمانخانه که برای این کار آماده شده بود بیاید .
شاه و همراهان او قبل از شروع عملیات به این اتاق زیر زمینی آمدند . موسیو کوری در را بست و برق را خاموش کرد و قطعه رادیوم را که همراه داشت روی میز گذاشت.
ناگهان فریاد وحشتی شبیه به نعره گاو یا کسی که میخواهند سر او را ببرند بلند شد و پشت سر آن فریاد هایی شبیه ناله اتاق را پر کرد . همگی ما وحشت کردیم . دویدیم چراغ ها را روشن کردیم .دیدیم شاه در میان ایرانیانی که همگی زانو به زمین زده بودند دست هایش را محکم به گردن صدر اعظم انداخته در حالیکه چشمانش از ترس دارد از کاسه بیرون میآید ناله میکند و میگوید مرا از اینجا بیرون ببرید !
همینکه تاریکی به روشنایی تبدیل شد حالت وحشت شاه تخفیف پیدا کرد و چون دانست با این حرکت خود موسیو کوری را ناراحت کرده است خواست به او « نشان » بدهد اما موسیو کوری که از نشان و حمایل واینجور چیزها بیزار بود آنرا نپذیرفت »
‌شگفت انگیز اینجاست که از درون چنین ظلماتی انقلاب مشروطه بوجود میآید و مردان بزرگی ظهور میکنند و با تصویب یکی از مترقی ترین قوانین اساسی دنیا و ایجاد مجلس شورای ملی و انجمن های ایالتی و ولایتی و دادگستری مدرن و آموزش و پرورش نوین میکوشند ایران را از ورطه نیستی و تباهی بیرون بکشانند اما حیف که دوران چنان دولتمردانی در واقع دولت مستعجل بود و اینک:
بر جای رطل وجام می گوران نهادستند پی
بر جای چنگ و نای نی آواز زاغ است و زغن .
و چه دریغ.

دوباره پدر بزرگ شدم

دوباره پدر بزرگ شدم
امروز برای سومین بار پدر بزرگ شدم .
ما آرزو داشتیم زنده بمانیم نوه پسری مان را هم ببینیم . این آرزو بر آورده شد و امروز پسرمان - الوین جونی- صاحب دختری شد گیس گلابتون که به ماه میگوید تو‌در نیا من در آمدم.نامش Tessa
راستش را بخواهید آدمیزاد موجود شگفت انگیز طرفه معجونی است ، اگر همین حالا از من بپرسید چه آرزوی دیگری داری با پر رویی خواهم گفت : آرزو دارم آنقدر زنده بمانم تا فارغ التحصیلی نوا جونی و آرشی جونی و این شازده خانوم گیس گلابتون از دانشگاه را هم ببینم ! لابد اگر تا آن زمان هم زنده ماندیم و همچنان شلنگ تخته انداختیم خواهم گفت دوست دارم آنقدر زنده بمانم تا عروسی و بچه دار شدن نوه ها را هم ببینم !
جالب اینجاست که پنج سال پیش درست در همین روز - دهم جون ۲۰۱۷- ، الوین جونی و همسرش رزا جونی از دانشگاه کالیفرنیا دکترای خود را دریافت کرده بودند
Warmest Congratulations on the birth of sweet baby girl to Rosa joony and Elvin joony
I’m not Retired
I’m a professional Grandpa
چه آرزویی داری؟
آدم گاهی مریض میشود . گاهی شاد است ، گاهی دلگیر است. گاهی نمیداند چرا دلگیر است .گاهی حوصله حرف زدن با هیچکس را ندارد . گاهی آنقدر حرف میزند که دیگران به ستوه میآیند و میگویند : میشود خفقان بگیری ؟ میشود خفه خون بگیری! ؟ میشود لال بشوی؟
من هم گاهی بیمار میشوم ، همین حالا که این پرت و پلاها را می نویسم بیمارم . معده ام درد میکند . از بس جوش و جلا زده ام دوباره زخم معده گرفته ام . شب خوابم نمی برد . حوصله هیچکس را ندارم . حوصله خودم را هم ندارم .
امروز یکی از من پرسید چه آرزویی داری؟
می گویم : آرزو دارم به چنان خوابی فرو بروم که وقتی بیدار شدم دیگر نام و نشانی از جمهوری اسلامی و پوتین و سناتور تد کروز نباشد .
من از این سناتور تد کروز بیشتر از آسید علی آقای روضه خوان و آقای کون چون تانک و آقای چکمه بدم میآید .

آقای سلطان صاحبقران

چگونه بدستور سلطان صاحبقران ده سرباز گرسنه را خفه کردند
در گفتگو با شبکه جهانی تلویزیون پارس
Sattar Deldar 06 08 2022

غروب جلال


این زنیکه


یک بنده خدایی که از امریکا به ایران میرفت شماره ای از نشریه " دفتر هنر " ویژه خانم سیمین دانشور را توی چمدانش گذاشته بود و برده بود ایران .
در فرودگاه تهران یکی از این " پنهان پژوهان اسلامی " تا چشمش به این نشریه می افتد به آن آقای فلکزده می توپد که :
این زنیکه کیه ؟
میگوید : سیمین دانشور
می پرسد : سیمین دانش پر؟سیمین دانش پر دیگه کیه ؟ هنر پیشه است ؟
میگوید : زن جلال آل احمد .
می پرسد : آل احمد دیگه کیه ؟
میگوید : عجب ؟ شما تا حالا اسم آل احمد به گوش تان نخورده ؟
آقای پاسدار سری میخاراند و میگوید : آها ...! همانی نیست که پل گیشا از رویش رد میشود ؟

۱۶ خرداد ۱۴۰۱

سگ ها ...و آدم ها 

این رفیق مان آقای " تاد  " هیچوقت سردش نمیشود  ! تابستان و زمستان یک زیر پیراهن رکابی سفید می پوشد و مو های طلایی بلندش را روی شانه های پت و پهنش  رها میکند و از صبح تا شام سرگرم سگدویی است . 
آقای  " تاد  " اگر چه در یک عمده فروشی درندشت کار میکند اما همینکه فرصتی گیرش میآید سرش را میکند توی کتاب و کتاب می خواند .چه کتاب هایی هم ؟! کتاب هایی که صد سال پیش چاپ شده اند و هر کدام شان سیصد چهار صد دلار قیمت دارند . 
آقای  " تاد  " کتابخوان که نه ؛ کتابخوار است ! هر چه پول در میآورد میدهد کتاب میخرد . گهگاه کتاب هایش را بمن هم قرض میدهد تا بخوانم . 
آقای  " تاد  " به سناتور ها و سیاستمداران امریکایی بچشم دزدان سر گردنه نگاه میکندو گهگاه که آمپرش بالا میرود و جوش میآورد  از نثار فحش های خوار و مادر به حضرات هم خود داری نمیکند . تا مرا می بیند تازه ترین کتابی را که خریده است نشانم میدهد و بعدش نیم ساعتی به اسراییل و عربستان و امریکا ناسزا میگوید . 
آقای " تاد  " یک امریکایی اهل کتاب است و کله مبارکش چنان بوی قورمه سبزی میدهد که گاه مغزم سوت میکشد .!
 رفته بودم دیدنش . معمولا تا مرا می بیند گل از گلش می شکوفد و مرا میکشاند توی دفتر کارش وتازه ترین کتابش را نشانم میدهد و بعدش می نشینیم و با هم گپ میزنیم . 
امروز آمپرش خیلی بالا بود .در واقع جوش آورده بود . همه اش از این اوضاع هشلهف دنیا می نالید و میگفت : میدانی رفیق ؟ میگویند سگ ها بهترین دوستان انسان هستند اما اگر سگ ها بفهمند ما بهترین دوستان آنها هستیم به صورت مان تف خواهند انداخت !
بیچاره " تاد " حق دارد . آخر این هم شد دنیا که ما آدمها برای خودمان درست کرده ایم ؟!

آقای هوخشتره ....

اسمش غلامعلی است . کراوات  زرد رنگی به گردنش آویخته که رویش تصویری از تخت جمشید و کلماتی هم بخط میخی نقش بسته است .ما اسمش را گذاشته ایم آقای هوخشتره
آقای هوخشتره از من می پرسد : شما توده ای هستی ؟
میگویم : توده ای ؟ من ؟ چطور مگر ؟
میگوید : آخر سبیل هایت شبیه سبیل توده ای هاست
میخندم و میگویم : به حق چیز های ندیده و نشنیده .
آقای هوخشتره اگر چه نامش غلامعلی است اما خودش را از نوادگان بهرام گور و خشایا رشا میداند و میگوید که در رگ هایش خون پاک آریایی جریان دارد .
می پرسد  : چریک فدایی که نبوده ای ؟
میگویم : نه !
میگوید : پیکاری ؟ مجاهد ؟ مصدقی ؟ خلق مسلمان ؟ جاما ؟  ؟ حزب خران ؟
میگویم : والله چه عرض کنم ؟
- در انقلاب شرکت داشتی ؟
- نه آقا ! آنوقت ها ما داشتیم توی فرنگستان شلنگ تخته می انداختیم
میگوید : یعنی میخواهم بدانم شما چه جور بنی بشری هستی . چپی ؟ راستی ؟ میانه ای ؟ چیکاره ای ؟
لحظه ای تامل میکنم و سخن شمس را برایش واگویه میکنم که  : در روزگاران پیش ؛ مردی بوده است بزرگ . نامش " آدم " . من از فرزندان اویم 

شغل شریف ملایان

….. اهل کرمان از شدت اضطرار اولاد خود را به شال بافی و فرش بافی میفرستند و اگر کامل و استاد شدند دهشاهی اجرت و گرنه سه یا چهار شاهی می گیرند . اگر خطایی دیده شود سوزن به دست آنها میزنند .
خیاطی ولباس دوزی با زنان است . به قیمت خیلی نازل.
از صد خانه یکی قدرت ندارد شب چراغ روشن کند .
بسیاری هستند که چند روز نان نیافته با شلغم یا چغندر - اگر پیدا شود - می گذرانند.
انسان به بازار می‌رود می بیند مردم بیچاره هر یک پاره نمدی پوشیده ، پشته ای از هیزم درپشت از صحرا آورده به جزیی وجه می فروشد و برای این پشته که بیش از دهشاهی نمی فروشد دو روز کار کرده با وجه آن باید امرار معاش کند و مالیات دیوان‌ را بپردازد .
از شدت پریشانی زنان و دخترانی را که به ۹ سالگی رسیده یا نرسیده به مقاطعه می‌دهند یا به اسم صیغه و متعه یا فروش . هر چه بگویی رواست.
در مدرسه نمد مالان و سایر مدارس ، طلبه ها کارشان صیغه دادن زن ‌و دختر است که به خود زن‌ها یا کسان آنها پولی داده زن ها را برای این کار اجاره میکنندوبه مردم صیغه و مقاطعه می‌دهند ….
در مدرسه نمد مالان هر کس که وارد میشود قلیان می‌دهند ، بعد می پرسند زن میخواهی یا دختر جوان ؟
همه جا مردم ایران در فشار جهل و ظلم هستند . ابدا ملتفت نیستندکه انسان هستند و انسان حقوقی دارد .
ملا ها و امرا خواسته اند اینان نادان و مرکب مطیع آنان باشند و انصافا هم خوب به مقصد رسیده اند .
در تمام شهر های ایران طلاب عزب که در مدارس از ۲۵ ساله تا چهل ساله و بیشتر هستند غالبا زن میآورند و متعه می‌دهند . یک شبه یا چند ساعته . ….
در حمام بودم ، یک نفر مرا شناخته پس از تعارفات پرسید :کرمان را چگونه می بینید ؟
گفتم : آدم هایش خوب و بی شرارت اند .اما خیلی پریشان هستند .
گفت : مردم چنان پریشان هستند که نمی توانند مهمان به خانه ببرند . اینکه می بینید زن و دختر می فروشند از روی ناچاری است . بروید بمدرسه نمد مالان ببینید چه محشری است . کرمان باید بیست هزار خروار غله مالیات دیوان بدهد.
در تهران هم حکومت ها حراج است ، هر که بیشتر به شاه و‌وزیر و عمله خلوت و واسطه کار و حرم شاه پول بدهد حکومت به او داده میشود . اخلاق و احوال و سن و سال ابدا فرق ندارد . بچه دهساله یا پانزده ساله حاکم یک ایالتی مثل کرمان و خراسان می شود ‌و جمعیتی بزرگ از گرگان گرسنه به اسم اتباع حکومت با خود به آن ایالت و ولایت می برد و به مکیدن خون رعیت می پردازد .
از : خاطرات حاجی سیاح - سال ۱۲۵۷ خورشیدی

۱۴ خرداد ۱۴۰۱

حدیث بیقراری

چند ماهی بود گرین کارت آرژانتین گرفته بودیم.
شنیده بودیم با پاسپورت آرژانتینی به راحتی ویزای امریکا می‌دهند.
رفتیم اداره مهاجرت بوئنوس آیرس. مدارکمان را گذاشتم جلوی بانوی چاق و چله ای که عینهو آمیز والده آسید عباس آنجا پشت میز ی نشسته بود و با یک من عسل نمیشد خوردش.
گفتیم : سلام عرض کردیم ! انشاالله تعالی حال حضرتعالی خوب است و ملالی نیست.
فرمودند : فرمایشی داشتید ؟
عرض کردیم : ببین خانم جان ! ما چهار سال است بوئنوس آیرس هستیم. توی این دیار هیچ تنابنده ای را نمی شناسیم . همسرمان هفت ماهه حامله است . خودمان یمین از یسار نمی شناسیم . اگر بخواهد اینجا زایمان کند دچار هزار جور بدبختی می شویم . کسی را نداریم خشک و ترشان کند . من هم از کله سحر تا بوق شام سر کارم هستم . آبم است و گابم است و نوبت آسیابم است . . همه قوم و خویش های ما در ینگه دنیا هستند . نه پای گریز داریم نه دست ستیز .اگر لطفی در حق ما بفرمایید دستور بدهید پاسپورت مان را زود تر بما بدهند یک عالمه منت گذار سرکار علیه عالیه خواهیم بود .
ترا که دیده ز خواب و خمار باز نباشد
ریاضت من شب تا سحر نشسته چه دانی؟
آن علیا مخدره محترمه پرونده مان را ورقی زد و روی تکه کاغذی چیزی نوشت داد دست مان . نگاه کردیم دیدیم برای شش ماه بعد بما وقت داده است که روز فلان ساعت فلان برویم اداره فلان شعبه فلان طبقه فلان قسم بخوریم شهروند بشویم پاسپورت مان را بگیریم.
گفتیم: خانم جان ، قربان آن دست ‌‌و پای بلوری تان! انگار روزی مان افتاده دست قوزی؟
تا تو از بغداد بیرق آوری
در کلاته کشت نگذارد کلاغ
هر چه زبان بازی کردیم و قربان صدقه اش رفتیم و آبغوره چکاندیم و سبزی پاک کردیم دیدیم مرغ یک پا دارد و نرود میخ آهنین در سنگ.
دیدیم نه سامان نالیدن است نه قوت صبر کردن ، لاجرم پا شدیم دمق و دلخور آمدیم رفتیم فروشگاه مان ( ما آنجا در بوئنوس آیرس فروشگاهی داشتیم بنام مروارید” La Perla” که دوغ و دوشاب و هزار تا زهر مار دیگر می فروختیم که اسم هیچکدام شان را نمیدانستیم)
شب که شد خانمی از مشتریان مان که معمولا حوالی هشت شب خسته و مانده از سرکار بر میگشت و هر شب هم یک بطر شراب ارزان قیمت میخرید تا لابد از غم روزگار بیاساید از راه رسید و گفت :
hola senior
ما بجای اینکه جواب سلامش را بدهیم شروع کردیم فحش دادن به رییس جمهور و بالا و پایین و زنده و مرده هر چه آرژانتین و آرژانتینی .
یارو نگاهی بما انداخت و گفت: چی شده سینیور ؟ نکند سنگ به رودخانه خدا انداخته ای؟
?lo que ha sucedido
داستان پاسپورت را برایش گفتیم.
گفت : پرونده ات اینجاست؟
گفتیم: si señora
پرونده را گرفت و یک اسکناس بیست دلاری هم از ما گرفت و راهش را کشید و رفت.
فردا شبش حوالی هشت شب از راه رسید و یک تکه کاغذ دست مان داد و گفت : بخوان!
کاغذ را خواندیم . نوشته بود فردا صبح ساعت فلان در اداره فلان شعبه فلان طبقه فلان حضور پیدا کنید.
پرسیدیم: خانم جان ! ما دیروز آنهمه چک و چانه زدیم و آنهمه قربان صدقه رفتیم نتوانستیم کاری بکنیم. شما چطوری توانستید از پس چنین کاری بر آیید ؟
گفت : همان بیست دلار را رشوه دادیم کارتان راه افتاد !
راه پنهانی میخانه نداند همه کس
جز من و زاهد و پیر و دو سه رسوای دگر
فردایش با اهل و عیال رفتیم اداره فلان و شعبه فلان و همراه یک عده چینی و کره ای و گواتمالایی قسم خوردیم و شدیم شهروند آرژانتین.
پسین فردایش هم رفتیم پاسپورت مان را گرفتیم و یکراست رفتیم سفارت امریکا. آنجا دل توی دل مان نبود نکند این گرینگوها بما ویزا ندهند . چند دقیقه ای آنجا نشستیم و بدون آنکه از ما بپرسند پدرت کیست ،مادرت کیست ،چیکاره اید و در بوئنوس آیرس چه میکنید یک ویزای پنجساله کوبیدند توی پاسپورت ما ن و یکی هم توی پاسپورت عیال و گفتند بسلامت.
ما هم آمدیم فورا برای عیال یک بلیط هواپیما به مقصد سانفرانسیسکو گرفتیم و روانه اش کردیم ینگه دنیا و خودمان یکی دو ماهی آنجا ماندیم تا توانستیم خانه و مغازه را بفروشیم و راهی ینگه دنیا بشویم
. دو ماه بعد الوین جونی ما در بیمارستان اوکلند در شمال کالیفرنیا بدنیا آمد وبدین ترتیب ما هم شدیم آقای گرینگو .
و آن سال ، سال ۱۹۸۸ بود