دنبال کننده ها
۲۱ اردیبهشت ۱۴۰۱
زمستان باز میگردد
از سانفرانسیسکو میآمدیم خانه . دیدیم اینجا و آنجا تابلوهایی زده اند که اگر از بزرگراه شماره پنجاه میگذرید باید حتما زنجیر چرخ داشته باشید!
خنده مان گرفت. گفتیم اواسط ماه مه مگر نیست ؟ همین چند سال پیش در چنین روزی گرمای هوای شهر مان به صدو دوازده درجه فارنهایت رسیده بود . حالا باید زنجیر چرخ داشته باشیم؟
رسیدیم نزدیکی های خانه مان . دیدیم بقول شاملو : بیابان را سراسر مه گرفته است.رادیو هم خبر میدهد چهار قدم پایین تر برف می بارد .
رسیدیم خانه . الحمدالله کارمان به زنجیر چرخ نکشید. از ماشین که پیاده شدیم دیدیم خدای من انگار چله زمستان است . چنان سوز سردی میآمد که اگر چهار دقیقه دیگر مانده بودیم از سرما می چاییدیم. رفتیم توی حیاط دیدیم گل های نازنینی که « به جانش کشتم و به جان دادمش آب» دارند از سرما پژمرده میشوند . رفتیم یکایک آنها را پوشاندیم و آنگاه بخاری ها را که یکی دو هفته ای بود به انبار فرستاده بودیم آوردیم روشن کردیم تا از سرما هلاک نشویم . تلویزیون را که روشن کردیم فهمیدیم دمای شهر ما از دیروز تا امروز هیجده درجه کاهش یافته است
ما فرزند آب و دریا هستیم . از سرما نفرت داریم . دل مان میخواهد هر چه زودتر گرما و تابستان از راه برسند و ما هفته ای سه چهار روز تن به آب دریا بسپاریم اما انگار طبیعت هم با ما سر ناسازگاری دارد
یعنی زمستان دارد باز میگردد ؟
۱۶ اردیبهشت ۱۴۰۱
هیچکس حق اطاعت ندارد
آزادی، همواره مستلزم آزادی مخالف و دگر اندیش است.
هیچ حاکمی بیش از استالین و هیتلر آزادی« آری گفتن » رابه چالش نکشیده است.
هیتلر ، یهودیان و کولی ها را از حق« آری گفتن » محروم کرد.
و استالین تنها دیکتاتوری بوده است که سر پر شورترین حامیانش را جدا کرده است.شایدبه این خاطر که می دانست هر کس « آری » بگوید می تواند « نه» هم بگوید.
«هانا آرنت»
در گفتگو با آدلبرت رایفAdelbert Reif روزنامه نگار و اندیشمندآلمانی
***در شهر هانوفر بر روی دیواری تصویری از هانا آرنت دیده میشود که بر روی آن این جمله از هانا آرنت آمده است:
هیچکس حق اطاعت ندارد
رفاقت با مارمولک
آقا ! ما با یک مارمولک رفیق شده ایم! لابد خنده تان گرفته؟ خنده هم دارد والله ! لابد خواهید گفت کدام کارمان شبیه آدمیزاد است تا این یکی باشد ؟
آقا! ما صبح که از خواب پا میشویم شنبه باشد یکشنبه باشد چهار شنبه باشد جمعه باشد برای مان هیچ فرقی نمیکند . میرویم صورت مان را شش تیغه میکنیم . بعدش میرویم دوشی میگیریم و عطر و پودری به خودمان میمالیم و لباس می پوشیم میآییم طبقه پایین صبحانه میل بفرماییم . بعد از صبحانه اگر هوا آفتابی باشد میرویم حیاط خانه جلوی آفتاب می نشینیم و سیغاری می گیرانیم و میرویم توی فکر و خیالات ! این فکر و خیالات لعنتی هم که هیچگاه دست از سرمان بر نمیدارد . فرض بفرمایید آقای پوتین امپراتور روس و پروس و توابع ! یک روز هوس میکنند با یک عالمه توپ و تانک وموشک و ترقه بروند اوکراین و بخواهند مختصری اهالی محترم آن کشور را گوشمالی بفرمایند ، ما اینجا در ینگه دنیا در حالیکه صبحانه مان را خورده و سیغار مان را هم کشیده ایم یکهویی تن مان شروع میکند به لرزیدن . هیچ هم از خودمان نمی پرسیم که آخر پدر آمرزیده جنگ پشه و حبشه چه ربطی بشما دارد ؟ همینطور تن مان شروع میکند -بی ادبی نشود - مثل خایه حلاج لرزیدن ! حالا بیا و درستش کن . سیغار دیگری می گیرانیم و برای اینکه گرفتار ملامت ها و پندهای حکیمانه و طبیبانه عیال قرار نگیریم میرویم سیصد بار دست و دهان مان را می شوریم و مثل بچه آدم میآییم میرویم سراغ کتاب های مان .
در این اوضاع و احوال قاراشمیش ، مدتی است یکدانه مارمولک مامانی از یک سوراخ سنبه ای بیرون میآید و زل زل نگاهی به ما می اندازد و انگار میگوید حال حضرتعالی خوب است ؟ آن اوائل کمی از ما می ترسید و تا تکان میخوردیم جستی میزد میرفت جایی قایم میشد اما حالا مدتی است چنان با ما رفیق شده است که اگر یک روز سر وکله اش پیدا نشود ما نگران میشویم و به هر سوراخ سنبه ای سرک میکشیم نکند بلایی سر این مارمولک نازنین مان آمده باشد !
این مارمولک نازنین حالا دیگر با ما خیلی رفیق شده است. میآید کنار دست مان می نشیند و هی دم مبارکش را تکان میدهد . نمیدانیم گشنه شان است تشنه شان است یا چه فرمایشی دارند . همینطور می نشینند ما را می پایند .
امروز آمده بود کنار دست مان نشسته بود و هی دم تکان میداد . ما که نمیدانیم چه غذایی دوست دارند و گرنه میرفتیم یک عالمه غذای مارمولک برای شان میگرفتیم تا طفلکی از این بابت کم و کسری نداشته باشد .
اگر شما میدانید مارمولک ها چه غذایی دوست میدارند لطفا با خبرمان کنید تا خدای ناکرده این رفیق بی آزار خوشرنگ و خوش کردار مان گرفتار گرسنگی نشود .
این را هم بگوییم که ما یک رفیقی داشتیم که ماهها با یک سوسک رفیق شده بود .
این رفیق مان را انداخته بودند توی یک سلول انفرادی. سلولی که از درو دیوارش نکبت و کثافت میبارید . سه چهار ماهی آنجا بود . یک روز از یک سوراخ سنبه ای سوسکی آمده بود به زیارت ایشان . ایشان هم تکه خمیری را گذاشته بودند جلوی سوراخش تا جناب سوسک گرسنه نماند .
آقا ! همین تکه خمیر باعث شده بود هر روز سر ساعت معین سر و کله جناب سوسک پیدا بشود و اگر خدای ناکرده روزی غیبت میفرمودند رفیق مان چنان دلواپس میشد که حاضر بود عمله جور بیایند او را دوباره به شلاق ببندند ولی از دیدار جناب سوسک محرومش نکنند . رفیق مان توی آن تاریکی و ظلمات با همین سوسک درد دل میکرد و حتی برایش شعر می خواند . حالا ما هم کم مانده است برای مارمولک مان درد دل کنیم و شعر بخوانیم .
کدام شاعر بود که میگفت : از محبت خارها گل میشود ؟
رادیو ایران هشتاد و دو ساله شد
رادیو ایران هشتادو دو ساله شد. نگاهی به تاریخچه تاسیس رادیو در جهان
در گفتگو با شبکه جهانی تلویزیون پارس
۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۱
دزدی سیر
رفته بودیم اورگان . تابستان بود . رفتیم دیدن شرابخانه ای بر بالای کوهی. روز بسیار دل انگیزی بود . از کنار مزرعه سیر گذشتیم . دهها هکتار بود .
توقف کردیم . همراهان رفتند دزدی سیر ! ما هم تماشای شان میکردیم . سر انجام ما هم به وساوس شیطانی گرفتار آمدیم و شریک دزدان شدیم تا ثواب آخرتی برای فردای مان ذخیره کنیم ! چند بوته سیر کندیم و سوار ماشین شدیم و الفرار .
اما چقدر خندیدیم . اولین بار بود که دست به دزدی میزدیم .
دیگران دکل نفت و میلیارد میلیارد می دزدند ما هم سیر می دزدیم.
یعنی فردا روز قیامت ما را همراه با دکل دزدان به ژرفای جهنم پرتاب میکنند ؟
بقول حافظ جان : وای اگر از پس امروز بود فردایی!
این هم عکسی از همان دزدان سیر ! حالا مانده ایم با این سند و مدرکی که اینجا گذاشته ایم روی پل صراط جواب نکیر ومنکر را چه بدهیم ؟
۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۱
بمانی
ما روزگاری گاو پیشانی سپیدی داشتیم بنام « بمانی».
این بمانی خانم علیه الرحمه ! یکی دو تا گوساله برای مان زاییده بود اما به هیچ ناله و ندبه و استخاره و استعاره و من بمیرم تو بمیری حاضر نبود کسی به پستان های پر شیرش دست بزند . چنان عر و تیزی میکرد و چنان لگد هایی می انداخت که زهره آدم آب میشد.
نمیدانم بالاخره بر سر « بمانی » مان چه بلایی آمد ؟ آیا سالها همچنان چرید و زایید و نگذاشت کسی به پستان های پر شیرش دستی برساند یا اینکه سر انجام گذرش به قصابخانه مشدی یدالله افتادو بر چنگکی آویخته شد ؟
همزمان با لگد پرانی « بمانی» ما هم سرگرم لگد پرانی های انقلابی و سوپر انقلابی به اعلیحضرت رحمتی بودیم و چنان نعره هایی میکشیدیم که زهره همسایه ها و همولایتی های مان آب میشد !
بگمانم بابت همان لگد پرانی هاست که سالهاست بر چنگک قصابی های جهان آونگ شده ایم !
۱۲ اردیبهشت ۱۴۰۱
مهمانی زورکی
نوا جونی را برده بودند مهمانی . مهمانی زورکی.
ناچار با آرشی جونی رفتیم رستوران ناهار خوردیم . بعدش رفتیم پارک . کلی بازی کردیم . وقتیکه خوب خسته شد گفت : بابا بزرگ ! حالابرویم Jamba Juice . رفتیم آنجا . گفت : من بلو اسکای Blue Sky دوست دارم . برایش بلو اسکای خریدم .
غروب وقتی برگشیم خانه دیدیم نوا جونی بغض کرده است کم مانده است گریه کند
گفتیم : چی شده بابا جونی؟
گفت : شما رفتید رستوران مرا با خودتان نبردید .
گفتم : آخر تورفته بودی مهمانی
گفت : من آن مهمانی را دوستنداشتم
It was boring
گفتم : خب ، اینکه ناراحتی ندارد عزیزم . پاشو برویم پارک . بعدش میرویم رستوران شام می خوریم .
رفتیم پارک . نیم ساعتی بازی کردیم . گفت : حالا برویم بستنی بخوریم .
رفتیم بستنی بخوریم
پرسید : بابا بزرگ ! چه نوع بستنی دوست داری؟
گفتم : وانیلا
گفت: من بستنی شکلاتی دوست دارم.
رفتیم بستنی سفارش دادیم آمدیم پای صندوق.
بر گشت گفت : بابا بزرگ! من بیست دلار دارم . شما حالا پول بستنی را بده وقتی رفتیم خانه پنج دلار بشما میدهم !
مانده بودم چه بگویم ؟ میخواستم بگویم : عزیزم . تو جان و جهان بابا بزرگ هستی. چطوری می توانم از توپول بستنی بگیرم ؟
-
آن قدیم ندیم ها ؛ در دوره آن خدا بیامرز _ یعنی زمانی که همین آ سید علی گدای روضه خوان دو زار میگرفت و بالای منبر سر امام حسین را می برید و...
-
دوازده سال از خاموشی دوست شاعرم - ابوالحسن ملک - گذشته است . با ياد اين طنز پرداز ميهن مان ؛ يکی از سروده هايش را برای تان نقل می کنم . : تص...
-
لوطی پای نقاره می پرسد : آقای گیله مرد ! میشود بفرمایید شما چیکاره هستید ؟ میگوییم: سرنا چی کم بود یکی هم از غوغه آمد ؟برای چه میخواهی ...