دنبال کننده ها

۳ اردیبهشت ۱۴۰۱

مذاکرات صلح

در گرماگرم جنگ اوکراین و روس ، نوا جونی و آرشی جونی پس از یک راه پیمایی یکساعته با بابا بزرگ ، از فرصت کوتاهی که برای یک استراحت ده دقیقه ای فراهم شده بود استفاده کرده و در باره مناسبات بین الملل و آینده صلح در جهان به گفتگو‌پرداختند از جزییات این گفتگوها هنوز اطلاع چندانی در دست نیست زیرا صلاحیت بابا بزرگ در باب شرکت در این گفتگوها مورد تایید قرار نگرفته بود گفته میشود نوا جونی و آرشی جونی طرحی را به سازمان ملل متحد ارائه خواهند داد تا هرچه زودتر به جنگ بین روس و پروس و اوکراین و امریکا و ناتو و سایر دول معظمه و غیر معظمه پایان داده شود این گفتگوها از چنان اهمیت و اولویتی بر خوردار بود که طرفین مذاکره روی شن و خاک نشستند و به مذاکرات خود ادامه دادند

۳۱ فروردین ۱۴۰۱

يک اتفاق ساده

دیشب خواب رفیقم را دیدم . خواب مسعود را . در خواب گریه میکردم . همسرم بیدارم کرد . نگران شده بود . میگوید : چرا گریه میکنی؟ با بغضی در گلو میگویم :خواب مسعود سپند را دیده بودم . آنوقت دو تایی با هم گریه می کنیم . —————————————————— معده ات درد میگیرد.چند روزی درد را تحمل میکنی . سر انجام میروی دکتر . چند تا قرص میدهد و میگوید : این را صبح بخور .این را شب بخور قبل از خواب، این را با غذا بخور . این یکی را پیش از غذا. قرص ها را میخوری. یکماه تمام ، محض احتیاط ترشی و شوری و از آن زهر ماری ها هم نمیخوری . دردت بیشتر میشود . گهگاه شب نیمه شب از درد بخود می پیچی . تلخ و شکننده و عصبی میشوی. هیچکس نمیداند چرا تلخ شده ای . دو باره میروی دکتر ، میگوید : باید بروی چی چی لوژی! میروی چی چی لوژی . یکی دو روز بعددکتر تلفن میزند و میگوید : سرطان داری. اگر مومن و اهل خداپرستی و اینحرفها باشی فورا دست به دامان باب الحوایج و ثامن الائمه و امام زین العابدین بیمار میشوی بلکه ترا از این مهلکه مهیب برهاند، اگر هم میانه خوشی با آقای باریتعالی و اذنابش نداشته باشی سری می جنبانی و به دکتر میگویی : خب ، حالا باید چه کنیم ؟ دکتر میگوید : حالا باید بروی شیمی درمانی. غصه ات میشود . یادت میآید که موهای سرت خواهد ریخت . یکپارچه استخوان خواهی شد .آن موهای قشنگ براق خاکستری ات یکباره دود خواهد شد و به هوا خواهد رفت . تازه نمیدانی زنده خواهی ماند یا نه ! غصه ات میشود . دلت میگیرد . یعنی باید همه این زیبایی های زندگی را بگذاری و بروی ؟ کجا بروی؟ به نا کجا آباد ؟ به هیچ ؟ به خاک ؟ دوست میداری و دوست میداشتی زیبا بمیری . همانگونه که زیبا زندگی کرده بودی. دوست نداری ترحم کسی را بر انگیزی. دوست نداری تصویری که از تو در ذهن این و آن میگذاری تصویر مردی استخوانی و مفلوک باشد که موهایش ریخته است و باد او را خواهد برد .دوست داری زیبا بمیری ، همانگونه که زیبا زیسته بودی . به دکتر میگویی : نه !شیمی درمانی نمیخواهم . چی چی لوژی هم نمیخواهم . میخواهم زیبا بمیرم همانگونه که زیبا زیسته بودم . و ماهی بعد ، دفتر زندگی ات بسته میشود . برای همیشه . برای ابد . به همین سادگی. و زندگی همین است . یک اتفاق ساده. و مرگ نیز .

دعوای شاعرانه

ابوالعلا گنجه ای شاعر قرن ششم ، استاد و پدر زن خاقانی شروانی بود و با کمک او بود که خاقانی به دربار شروانشاه راه یافت و لقب ملک الشعرایی گرفت . خاقانی دختر ابوالعلا را به زنی گرفته بود اما میان او و استادش کدورتی پیش آمد وخاقانی استاد خود را هجو کرد . اما پاسخی که ابوالعلا به خاقانی داد چنین است : خاقانیا! اگر چه سخن نیک دانیا یک نکته گویمت بشنو رایگانیا هجو کسی مکن که ترا مه بود به سن شاید تو را پدر بود و تو ندانیا !

شهر وند جهان بودیم ، گدایان نان شدیم

در بودجه سال جاری چهار هزار میلیارد تومان بعنوان یارانه « نان» اختصاص یافته است . با توجه به جمعیت هشتادو پنج میلیونی ایران و دلار سی هزار تومانی، یک حساب سر انگشتی نشان میدهد که برای هر ایرانی چهل و هفت هزار تومان در ماه در نظر گرفته اند که به هر ایرانی ماهانه یک نان سنگک و پنج نان لواش می‌رسد ! اما در بودجه امسال دو هزار و هشتصد میلیارد تومان برای « خدمات رفاهی حوزه های علمیه » در نظر گرفته اند که چهار برابر بودجه اورژانس کشور است که در حال حاضر با کمبود ده هزار امدادگر و صدها آمبولانس روبروست. در این بودجه میلیارد ها تومان هم برای روزنامه های حکومتی از قبیل کیهان شریعتمداری و رسالت و روزنامه جوان اختصاص داده اند تا مهملات ملایان و حوزه های جهلیه را منتشر کنند . یکی از دستاوردهای گرانقدر این انقلاب کوفتی این است که :ما شهروند جهان بودیم ، گدایان نان شدیم .

۲۲ فروردین ۱۴۰۱

اندر مصائب سر به هوایی

رفته بودیم فروشگاه کاسکو . آمدیم بیرون دیدیم یکی مالیده به ماشین ما ن. یک عالمه هم خسارت زده و در رفته . دل مان هری ریخت پایین ! گفتیم : بی جهت نیست که میگویند : محنت زده را ز هر طرف سنگ آید . تلفن کردیم پلیس . تا پلیس بیاید یک آقایی آمد در ماشین را بازکرد و سوار شد و رفت . خواستیم یقه اش را بگیریم که : آقا ! چرا ماشین ما را سوار شده ای ؟ چشم مان افتاد به ماشین خودمان که چهار قدم آنطرفتر پارک شده بود . عینهو شاخ شمشاد ! این هم اندر مصائب سر به هوایی و البته پیری. بقول بیژن خان ما : ببخشید زحمت دادیم

باران میبارد

باران می بارد . چه بارانی هم . نشسته ام از پشت پنجره خانه ام جنگل را تماشا میکنم . همه جا را مه گرفته است . پریروز کولر روشن کرده بودیم امروز بخاری . زمستان باز گشته است . چه هول و هیبتی آورده است به کوچه ها دم پاییزی دلم بهار و بهارستان ، غمم غم پاییزی رادیو میگوید : قیمت تخم مرغ سه برابر شده است. میگویم : سو وات ؟ تخم مرغ نخواهیم خورد. رادیو میگوید : قیمت گوشت دو برابر شده است. میگویم: سو وات ؟ گوشت نمی خوریم. رادیو میگوید : قیمت بنزین سه برابر شده است . میخواهم بگویم سو‌ وات ؟ اما تاملی میکنم و میگویم : یعنی پای گریزمان را هم از ما گرفته اند ؟ حضرت سعدی میفرماید : به جان دوست که در اعتقاد سعدی نیست که در جهان بجز از کوی دوست جایی هست ما هم با جناب سعدی موافقیم اما با بنزین گالنی هفت دلار چگونه می توان به کوی دوست پر کشید ؟ گر مخیر بکنندم به قیامت که چه خواهی؟ دوست ما را و همه نعمت فردوس شما را بقول عطار نیشابوری : نه سامان نالیدن است نه قوت صبر کردن . وباران همچنان میبارد

کار زمین را بسازیم

از دوران استبداد ناصرالدینشاهی تا بر آمدن نهضت مشروطیت ایران ، آزادیخواهان و روشنفکران بسیاری بسبب اختناق و بیدادی که در کشور حکمفرما بود در خارج از کشور میزیستند و با نوشتن کتاب ها و روزنامه ها و مقاله ها به نشر افکار و عقاید جدید می پرداختند . یکی از آنها عبدالرحیم طالبوف بود که با خلق آثار ارجمندی به بیداری ایرانیان و رهایی آنان از چنبر استبداد کمک شایانی کرد .این روشنفکران در حقیقت پیشگامان مشروطیت بوده اند. یکی از مهم‌ترین نوشته های طالبوف کتاب « مسالک المحسنین » است . کانون مرکزی توجه این کتاب فقدان قانون ، قانونمداری و حاکمیت قانون در ایران عهد قاجار است این کتاب در دوران بسیار ملتهبی از تاریخ ایران نوشته شده و طالبوف کاستی ها و انحطاط ایران عصر ناصری را به نمایش میگذارد . شرح مختصری از این کتاب را که آکنده از طنزو طنازی است نقل میکنم که روزگار آنروز پدران و اجداد مان را به تصویر میکشد : « روز دوشنبه چهارم ذیقعده ۱۳۲۰ قمری هیئتی به ریاست محسن بن عبدالله متشکل از دو مهندس ، یک پزشک و یک شیمیدان از یک اداره جغرافیایی موهوم بنام اداره جغرافیایی مظفری مامور می‌شوند که به قله کوه دماوند بروند تا ارتفاع قله دماوند را اندازه گیری کرده و حاصل مطالعات خود در باره معادن و چشمه های آنرا به اداره مربوطه ارائه کنند . مسافران هنوز از شهر بیرون نرفته اند که دم چارسو به غوغای بزرگی بر میخورند که عده ای بجان هم افتاده اند . وسط بازار طناب کشیده اند و آنسوی طناب عده ای در حال زد و خورد هستند . معلوم میشود که دختر کلانتر با پسر بیگلر بیگی ازدواج کرده است و عروس را با وجود راه نزدیک و کوچه خالی ، از میان بازار حرکت داده اند . چرا ؟چون ملایان گفته اند عروس اگر همه جا بسوی قبله حرکت کند بار سعادت و اقبال به خانه داماد خواهد آمد . کسان داروغه وسط بازار طناب کشیده اند و پول و رشوه و حق البوق - یا بقول قدیمی ها رسوم -میخواهند و چون معامله شان نمی شود چنگ در گریبان یکدیگر انداخته و به غوغا و جنگ پرداخته اند . هیئت اعزامی بالاخره بپای معدن یخ دماوند میرسند . آنجا بجای تحقیقات علمی ، تاریخ دره اژدر و افسانه پانصد هزار ساله جنگ پادشاه جن ها و پریان با سرسلسله دیوان دماوند را از زبان مهدی حمال می شنوند و سپس به تهران باز میگردند . اما وقتی رییس هیئت شرفیاب حضور شده و گزارش کار را تقدیم میکند و میخواهد توضیحات شفاهی هم بدهد آقای وزیر با گفتن « میدانم میدانم » کلام او را قطع میکند و میگوید « سفیر انگلیس خواسته بود که شما را مامور اینکار کردم ، و گرنه برای ما دانستن عرض و طول معادن یخ و ارتفاع قله دماوند لزومی ندارد . ما اول کار زمین را بسازیم بعد به آسمان پردازیم .سفیر انگلیس با مخارج ما و زحمت های شما میخواست خدمتی به انجمن جغرافیایی انگلستان بکند…

۲۱ فروردین ۱۴۰۱

گور ابلیس

میگوید : در تهران مسافر کشی میکردم . یک روز خانمی سوار شد و گفت : برو گور ابلیس ! پرسیدم : فرمودید کجا ؟ پردیس ؟ گفت : نه آقا! گور ابلیس گفتم : گور ابلیس دیگر کجاست؟ تا امروز چنین نامی نشنیده ام . گفت : برو مقعد امام! به مرقد امام میگفت گور ابلیس . رساندمش آنجا کرایه هم نگرفتم

۲۰ فروردین ۱۴۰۱

و سر انجام آدمی مرگ است

آمده بود تبریز .نمیدانم به چه کاری. یادم نمانده است . بگمانم آمده بود دیدن پالایشگاه تبریز . دو سه سالی به انقلاب مانده بود . شب که شد در سالن شهرداری تبریز ضیافتی برایش راه انداختند. ضیافت شام. شرابی و کبابی و باده ای و سیورساتی. سیورساتی در خور صدر اعظم ممالک محروسه . هنرمندان آذربایجانی هم سنگ تمام گذاشتند. با گروه خبرنگاران گوشه ای ایستاده بودیم .می نوشیدیم و میگفتیم و می خندیدیم . سرها گرم . مست از باده ناب. هویدا بسوی مان آمد . با یکایک مان دست داد . از حال و روزگارمان پرسید . چقدر خاکی بود این مرد . چقدر ساده و صمیمی بود این مرد .چقدر خودمانی بود این مرد . وعده داد که برای خبرنگاران تبریزی خانه خواهد ساخت . خانه سازمانی . پیش از این برای کارکنان تلویزیون ساخته بود . حالا میخواست روزنامه نگاران را خانه دار کند . مرگ اما امانش نداد . دو حجت الاسلام -خلخالی و غفاری- جانش را گرفتند . آنها آمده بودند برای مان نان و مسکن و آزادی بیاورند . درد و خون و دربدری آوردند . حالا چهل و سه سال از مرگ هویدا میگذرد . بهتر است بگویم چهل و سه سال از قتل هویدا میگذرد . مردی که بسیار میدانست . مردی که مثل خود ما بود . مردی که یک تار مویش به صدتا حجت الاسلام و ثقه الاسلام و آیت الله العظمی می ارزید . من بارها با او به سفر رفته بودم . چقدر خوب بود این مرد . چقدر صمیمی بود این مرد . چقدر ساده و‌خودمانی بود این مرد . سعدی است که می‌گوید : عمل دیوان همچون سفر دریاست . بیم جان دارد و امید نان. او ساده زیست . مال و منالی نیندوخت. جان و ‌‌مال آدمیان به تعدی نستد. خونی بر خاک نریخت . بر قفای مستمندان به ظلم نکوبید . همان بود که بود . ساده و صمیمی و خاکی و بی ادعا. بقول بوالفضل بیهقی « شرارت و زعارتی در طبع وی نبود .مردی محتشم و فاضل و ادیب بود ». برای نگاهداشت دل و فرمان آن تاجدار نامدار گریز پا ، به حقارت و ذلت تن در داد و سرانجام جان خویش به باد . حسنک وزیر را میمانست که به عبدوس گفته بود به امیرت بگوی « من آنچه کنم به فرمان خداوند خود میکنم ، اگر وقتی تخت ملک بتو رسد حسنک را بر دار باید کرد» حسنک وزیر را میمانست . و همچون حسنک وزیر فرجام او رقم خورد .اما در آن بیدادگاه، خواجه بونصر و خواجه بوالقاسمی نبود که بپرسد « خواجه چون می‌باشد و روزگار چگونه میگذارد؟ » و به دلداری اش بر آید که« دل شکسته نباید داشت که چنین حال‌ها مردان را پیش آید ، فرمانبرداری باید نمود به هر چه خداوند فرماید که تا جان در تن است امید صد هزار راحت است و فرح است » « و حسنک قریب هفت سال بر دار بماند چنانکه پای هایش همه فرو تراشیده و خشک شد . چنانکه اثری نماند ، تا به دستوری فرود گرفتند و دفن کردند چنانکه کس ندانست که سرش کجاست و تن کجاست » و مادر حسنک زنی بود سخت جگر آور . و مادر هویدا ؟ کس ندانست بر او چها رفت .

۱۸ فروردین ۱۴۰۱

تناقض

می‌گوید : توی اتوبوس پیرمردی کنارم نشسته بود . پرسید : ایستگاه بعدی چیه ؟ گفتم : ائمه اطهار گفت: خواهر و ‌مادر هر چه ائمه اطهار را گاییدم. اما وقتی میخواست پیاده بشود دستی برایم تکان داد و گفت : یا علی!