یک شب مانده به کریسمس رسیدیم پاریس. من و رفیقم رسول . سال ۱۹۷۸ بود .
هنوز یکسال مانده بود تا طاعون اسلامی بر مملکت مان آوار شود . دوتایی پا شده بودیم از ایران رفته بودیم اروپاگردی.
ترکیه و بلغارستان و یوگسلاوی و آلمان و اطریش و ایتالیا را پشت سر نهاده و از سویس سر در آورده بودیم . هیچ جا ویزا نمی خواست . شاه شاهان همچنان بیدار بود و کورش در خواب .
از زوریخ سوار ترن شدیم و شامگاه رسیدیم پاریس . همان دور و برایستگاه راه آهن هتلی گرفتیم به شبی هفتاد دلار . نصفه های شب باران گرفت. اتاق مان چکه میکرد . مانده بودیم حیران که خدایا این دیگر چه هتلی است ؟
تا صبح مثل خایه حلاج لرزیدیم . شوفاژ هتل از نیمه شب به بعد کار نمیکرد . صبح خواستیم دوش بگیریم. آب گرم نبود .
رفتیم صبحانه ای خوردیم و زدیم به چاک. رفتیم دیدن برج ایفل و گشتی در شانزه لیزه زدیم . یک کلام فرانسه هم نمیدانستیم . رفتیم ناهار بخوریم . بگمانم یک رستوران ژاپنی بود . دل رفیق مان برای کوفته تبریزی تنگ شده بود . دل من برای باقلا قاتق با زیتون پرورده و سیر ترشی . هیچیک از غذا ها را نمی شناختیم . مانده بودیم معطل که چه بخوریم ؟ من کوس کوس را انتخاب کردم . نخستین بار بود نام کوس کوس را می شنیدم . کلی هم خندیدیم. آخر کوس کوس هم شد غذا ؟ نمیشد یک اسم دیگر روی این غذا بگذارید ؟
نمیدانم رفیقم چه غذایی خورد . آمدیم نزدیکی های همان برج ایفل هتل دیگری گرفتیم . هم آب گرم داشت هم شوفاژش کار میکرد.
شب که شد یکباره شهر در اقیانوسی از نور فرو رفت . برج ایفل در میان امواج نور می رقصید .
صبح که شد رفتیم خیابانگردی. هیچ تنابنده ای را نمی شناختیم .
رفیقم گفت : برویم سینما . گفتم : ما که زبان فرانسه نمیدانیم . گفت : ای آقا ! سخت نگیر !
رفتیم تماشای فیلم . فیلمی بنام « یک مرد و یک زن ».
سی چهل نفری به تماشای فیلم آمده بودند . وسط های نمایش بنظرم آمد هیچکس در سینما نیست . خوب که نگاه کردم دیدم خلایق سرگرم بوس و کنارند ! فقط من و آقا رسول مثل دو تا جنتلمن نشسته بودیم فیلم تماشا میکردیم . مابقی خلایق به کارهای دیگری مشغول بودند .
آنچه که از آن سفر بیادم مانده است این است که خیابان ها و کوچه ها و گذرگاهها از گه سگ موج میزد . نمیشد قدم از قدم برداشت . من بجای تماشای فروشگاهها و پریرویان پاریسی مدام زیر پایم را نگاه میکردم نکند گه مال بشوم . حالم از خیابان های پاریس به هم میخورد . سه چهار روز در پاریس ماندیم . من از خیابان های گه آلود پاریس چنان بدم میآمد که مدام به فروشگاه لافایت پناه می بردم و سراسر روز را آنجا میگذراندم .
دو سه روز بعد راهی سویس شدیم . ترن مان چهار پنج تا واگن بیشتر نداشت . شباهتی هم به ترن های سریع السیرامروزی نداشت. آهسته و لنگان لنگان میرفت که گربه شا خش نزند . ترن مان در مرز فرانسه و سویس ایستاد . دوتا پلیس گردن کلفت آمدند من و رفیقم را از ترن پیاده کردند . چمدان های مان را زیر و رو کردند . سوغاتی های مان را یک بیک وارسی فرمودند . ما را بردند توی اتاقی و گفتند لخت بشوید !
گفتیم : وات؟
گفتند : حرف زیادی موقوف! لخت شوید !لخت شدیم . حتی سوراخ کون مان را هم نگاه کردند . نمیدانم دنبال چه میگشتند ؟ دنبال مواد مخدر یا موشک و خمپاره انداز !
وقتی به ترن برگشتیم یکراست رفتیم توی رستورانش . دیدیم همه مسافران با حیرت نگاه مان میکنند . نشستیم سه چهار تا آبجو خوردیم . وقتی خوب مست و شنگول شدیم با صدای بلند و به زبان شیرین فارسی به همسفران گفتیم : شاشیدیم توی مملکت تان و توی ریش یکایک تان .
بیچاره ها چیزی نفهمیدند . لابد خیال میکردند داریم از آنها تشکر می کنیم !
و همه اینها زمانی بود که شاه شاهان بیدار بود و کورش همچنان در خواب .