«از داستان های بوینوس آیرس »
رسیده بودیم بوئنوس آیرس. پاییز ۱۹۸۴ بود .
کسی را نمیشناختیم . یک کلام هم اسپانیولی نمیدانستیم .
یک روز آفتابی رفتیم خیابان لاواژه. خیابانی سراسر رستوران و بار و بوتیک و تئاتر و سینما. از آنجا خیابان ریواداویا را گرفتیم و رفتیم پایین. رفتیم ساختمان کنگره ملی آرژانتین را ببینیم .ساختمانی پر شکوه با سنگ های سپید . یادگار دوران فرمانروایی استعمار .
گوشه ای به تماشا ایستادیم .غرق و غرقه در شکوه و عظمت آن بنای سرفراز .
سه چهار آقای کراواتی و تر و تمیز کنار مان ایستاده بودند و حرف میزدند. سه چهار بار کلمه « ایران » به گوش مان خورد .تعجب کردیم . یعنی اینها ایرانی هستند ؟ پس چرا اسپانیولی صحبت میکنند ؟ نه! اینها قیافه شان به ایرانی ها نمی خورد .
به زنم گفتم : یعنی اینها فهمیده اند ما ایرانی هستیم ؟ از کجا فهمیده اند ؟ نکند جاسوس جمهوری نکبتی اسلامی باشند ؟ نکند ما را تعقیب کرده اند ؟
ترس برمان داشت . یکی دو دقیقه ای با دقت به حرف های شان گوش دادیم . یک کلامش را نمی فهمیدیم . آنها هم هیچ توجهی بما نداشتند . نه نگاهی نه لبخندی . هیچ !
آنها سرگرم گفتگوی دوستانه خودشان بودند و گهگاه هم بصدای بلند می خندیدند
راه افتادیم و از آنها دور شدیم . گاهگاه نگاهی به پشت سرمان می انداختیم نکند تعقیب مان میکنند !
زنم در آمد که نکند در ایران اتفاق مهمی افتاده است و اینها دارند در باره آن صحبت میکنند ؟
آن روزها نه اینترنتی بود ، نه فیس بوقی و نه تلفنی . آمدیم خانه. چند روزی دماغ مان را اینجا و آنجا فرو کردیم بلکه خبری از ایران بشنویم . هیچ خبری نبود . در بیخبری محض مانده بودیم .
بعد تر به دانشگاه رفتم . رفتم زبان اسپانیولی بخوانم . آنجا بود که فهمیدم در زبان اسپانیولی Iran یعنی اینکه « خواهند رفت »!
—————
Ellos Iran =آنها خواهند رفت