دیشب خواب پدرم را دیدم . شب قبلش فیلم « پدر » با بازیگری شگفت انگیز آنتونی هاپکینز را دیده بودم.
پدرم پنجاه ساله بود که از میهنم گریختم . به چه جرمی؟ نمیدانم.
پدر بیست سال دیگر هم زیست . سرانجام به آلزایمر گرفتار آمد و رنج بسیار کشید .
تصویری که از او در ذهنم دارم مرد پنجاه ساله ای است که خطی بسیار خوش داشت و در روزگار کودکی مان شب های زمستان برای مان کتاب می خواند .
هروقت میگفتم چرا نمیآیی امریکا پیش ما در جوابم میگفت: پسر جان !این دار و درخت هایم را چه کنم ؟
انگار دار و درخت هایش را به جانش بسته بودند .
نامه هایش را هنوز دارم . چه خط خوشی داشت .
نامه هایش را همیشه اینطوری شروع میکرد :« نور چشم عزیزم ! امیدوارم از همه بلایای ارضی و سماوی محفوظ و محروس بوده باشید ، اگر از احوالات ما بخواهید ملالی نیست جز دوری دیدار شما که آنهم امیدوارم بزودی زود تازه گردد . آمین یا رب العالمین ! »
دعای پدرم هیچگاه مستجاب نشد و همراه مادرم در آرزوی دیدار پسر به خاک رفت.
حافظ حق دارد که میگوید :
حدیث هول قیامت که گفت واعظ شهر
کنایتی است که از روزگار هجران گفت .