در اتاقش در قم نشسته بوديم و اختلاط ميكرديم .
او روى تشكچه نشسته بود و من هم كمى آنطرف تر روى قالى .
صحبت مولانا بود . مثنوى دم دستش بود ، گهگاهى مى خواند و هى از مقام مولانا صحبت ميكرد .
گرم گفتگو بود كه يكهو وز وز خرمگسى كه خود را به شيشه ى پنجره ميزد حواس حاج آقا را پرت كرد .
حاج آقا روح الله چند جمله اى در باره ى سرنوشت رقت بار خرمگس گفت و بعد طاقت نياورد و بلند شد و پنجره را باز كرد و با مشقت بسيار بالاخره خرمگس را به هواى آزاد و آفتابى رهنمون شد !!
با خودم گفتم : عجب روحانى دل نازكى ؟
در داستان بود كه شبلى ، مور دانه كش را نمى آزرد و " انبان گندم به دوش " از اين سو به آن سو ميرفت ،و اين يك در واقعيت ، تحمل سر كوفتن خر مگس بر شيشه را ندارد و مولانا را كنار ميزند تا خرمگس را به هواى آزاد برساند .
مسحور مانده بودم كه صدايى از پشت پرده خبر داد كه فلانى آمده است به ديدار آقا .
و آقا كه همچنان روى تشكچه و پشت به متكا نشسته بود اجازه داد كه : " بفرماييد ، قدم شان روى چشم "
و بعد صداى " يا الله " از توى دالان شنيده شد و آقا هم اول كارى كه كرد پنهان كردن " مثنوى " در زير متكا بود كه :
" اينها قشر ى اند ، نبايد مثنوى را اينجا ببينند ".
«از ياد داشت های ناصر پاکدامن »
اين آقاى حاج آقا روح الله فبل از اينكه امام بشود و خون صغير و كبير را در شيشه بكند گهگاه شعر هم صادر ميفرمود!
از جمله ى اشعارش كه لابد در ايران ممنوع الانتشار است يكى هم اين چند بيت است كه مملو از عقده های جنسى و حرمان است و محروميت حجره ى طلاب از واژه هايش مى ريزد :
قم بدكى نيست از براى محصل
سنگك گرم و كباب اگر بگذارد
بهر عبادت ، حرم مكان شريفى است
خانم زير نقاب اگر بگذارد
هيكل بعضى شيوخ قدس مآب است
عينك پر پيچ و تاب اگر بگذارد
ساعت ده موقع مطالعه ى ماست
پينكى و چرت و خواب اگر بگذارد .