رفته بودم پیاده روی. در کرانه رودخانه ای . فاصله اش با خانه ام هفت مایل. نامش Coloma.
میخواستم لحظاتی با خویشتن خویش تنها باشم .
میخواستم با گرگ درونم به گفتگو بنشینم .
گذرگاه باریکی را گرفتم و پیش رفتم . در کرانه رودخانه ای که سالهایی دور کعبه آمال طلا جویان و کاشفان نافروتن طلا بوده است .
رودخانه نه موجی داشت و نه خروشی . آرام و بی هیاهو در بستر خویش می خرامید .با آبی به زلالی چشمه ساران .
پیر مردی از روبرو میآمد . تا مرا دید دستی تکان داد و گفت : گودمورنینگ !
در جوابش گفتم : Good Afternoon
خندید و گفت : مگر چه ساعتی است؟
گفتم: یک و ده دقیقه بعد از ظهر .
گفت : اینجا آدم زمان از دستش در میرود .
خندیدیم و از هم جدا شدیم . چند قدم که برداشت بر گشت و خندان گفت : راستی چه سالی است ؟سال 1995 نیست؟
مامور پارک که حرف های مان را می شنید از همان دور دست فریاد کشید که سال1895 است. و سه تایی مان کلی خندیدیم.
اینجا پارکی است کنار همین رودخانه . تمیز و بسامان . با درخت های بلوط . و سنجاب هایی که اینجا و آنجا در طلب دانه ای و غذایی ورجه ورجه میروند .آبریزگاهش به تمیزی آبریزگاه هتل های پنج ستاره مانهاتن. و اینجا و آنجا مردمانی که قدمی میزنند و در سایه سار درختی می آسایند.
رودخانه همچنان در بستر خویش آرام و خموش پیش می رود و من با خود میگویم :
جویبار لحظه ها جاری است .