دنبال کننده ها

۱۵ مهر ۱۴۰۰

با خویشتن

رفته بودم پیاده روی. در کرانه رودخانه ای . فاصله اش با خانه ام هفت مایل. نامش Coloma.
میخواستم لحظاتی با خویشتن خویش تنها باشم .
میخواستم با گرگ درونم به گفتگو بنشینم .
گذرگاه باریکی را گرفتم و پیش رفتم . در کرانه رودخانه ای که سال‌هایی دور کعبه آمال طلا جویان و کاشفان نافروتن طلا بوده است .
رودخانه نه موجی داشت و نه خروشی . آرام و بی هیاهو در بستر خویش می خرامید .با آبی به زلالی چشمه ساران .
پیر مردی از روبرو میآمد . تا مرا دید دستی تکان داد و گفت : گودمورنینگ !
در جوابش گفتم : Good Afternoon
خندید و گفت : مگر چه ساعتی است؟
گفتم: یک و ده دقیقه بعد از ظهر .
گفت : اینجا آدم زمان از دستش در می‌رود .
خندیدیم و از هم جدا شدیم . چند قدم که برداشت بر گشت و خندان گفت : راستی چه سالی است ؟سال 1995 نیست؟
مامور پارک که حرف های مان را می شنید از همان دور دست فریاد کشید که سال1895 است. و سه تایی مان کلی خندیدیم.
اینجا پارکی است کنار همین رودخانه . تمیز و بسامان . با درخت های بلوط . و سنجاب هایی که اینجا و آنجا در طلب دانه ای و غذایی ورجه ورجه میروند .آبریزگاهش به تمیزی آبریزگاه هتل های پنج ستاره مانهاتن. و اینجا و آنجا مردمانی که قدمی میزنند و در سایه سار درختی می آسایند.
رودخانه همچنان در بستر خویش آرام و خموش پیش می رود و من با خود میگویم :
جویبار لحظه ها جاری است .

دین در خدمت بشریت یا بشریت در خدمت دین ؟

دین در خدمت بشریت یا بشریت در خدمت دین؟
در گفتگو با شبکه جهانی تلویزیون پارس
Sattar Deldar 10 06 2021

سی سالگی

می پرسد : یادت میآید وقتی سی ساله شده بودی کجا بودی؟
میگویم :
بوینوس آیرس بودم . با دختری یکساله و همسری که نمیدانست چرا آواره شده ایم
‏یک روز در خیابان جوانکی از من پرسید :کجایی هستی؟
گفتم : ایران
پرسید: ایرانی ها کاتولیک هستند ؟
میخواستم بگویم کاتولیک تر از پاپ ! اما تاملی کردم و گفتم مسلمانند
پرسید :راست است مسلمانها میتوانند چهار تا زن بگیرند ؟
‏گفتم راست است
‏پرسید : خودت چند تا زن داری؟
خندیدم وگفتم :مسلمان نیستم

باران بفرست

میگویند باران خواهد آمد . امروز یا فردا .
ما چشم به آسمان میدوزیم . روزها و ماهها میآیند و میروند اما از باران خبری نیست . اصلا یادمان رفته است باران چه عطری دارد . فراموش کرده ایم باران چه حس و حالی به آدم میدهد .دو سه سالی است آسمان ناخن خشکی میکند . خساست میکند .
یکی میگفت در تهران یک روز از یکی آدرس پرسیدیم .
.گفت : دنبالم بیایید تا نشان تان بدهم
ما هم رفتیم دنبالش تا رسیدیم دم در خانه اش.
گفت : ای وای ، ببخشید ، یادم رفت شما دارید پشت سرم میآیید! باید سه تا چهارراه جلوتر می پیچیدید دست راست
حالا حکایت ماست . انگار این آقای باریتعالی یادش رفته است ما دنبالش داریم راه میرویم و قرار بود سه چهار تا چهار راه جلوتر بپیچیم دست راست .
باران بفرست جناب آقای میکاییل !
May be an image of 1 person and text that says 'JACK VETTRIANO'

از خدا بترس

دایی مم رضای مان آدم عجیب غریبی بود .هر چه خانه و زندگی و ارث و میراث و باغ و باغستان داشت همه را در قمار و رفیق بازی باخته ، آخر عمری لخت و آب نشین شده بود .
تا دل دوستان به دست آری
بوستان پدر فروخته به.
دایی مم رضا نماز نمیخواند . روزه نمیگرفت . اهل روضه و دعا و مسجد و کلیسا نبود .اما مدام نصیحت مان میکرد که : پسر جان ! از خدا بترس !
ما آن روزها پند و اندرزهای صد تا یک غاز دایی مم رضا رااز این گوش می شنیدیم و از آن گوش در میکردیم ،
اما حالا که مختصری عقل به کله مان آمده با دیدن کشور هایی که خدا باشقاوت و شلاق و محبس و دار در آن حکمروایی میکند به خودمان میگوییم این دایی مم رضای ما عجب فیلسوفی بوده ها ؟
راستی راستی که باید از خدا ترسید.
امیدواریم با این زبان درازی امروزمان سوسک نشویم که بقول این رفیق مان خداوند از همه گردن کلفت تر است

۱۰ مهر ۱۴۰۰

درخت بلوط و مصائب آن

در حیاط خانه مان دو درخت بلوط سر به آسمان ساییده اند . یکی شان شاید دویست سیصد سالی از عمرش میگذرد آن دیگری میانه سال درختی است صد ساله .
تابستان که میشود زیر همین درخت ها میزی و بساطی میگذاریم و شب ها می نشینیم به صدای زنجره ها گوش میدهیم و ستاره ها را که در آن دور دست ها سوسو میزنند میشماریم . جای تان خالی گاهی هم می نشینیم یکی دو لیوان آبجو میخوریم و به خیالپردازی می پردازیم بلکه « فرجی بعد از شدت و فرحی بعد از محنت » فراهم آید که از قدیم گفته اند : « آرزو ، سرمایه مفلس است »
گهگاه هم اگر کیف مان کوک و جان مان جور باشد خطاب به درخت میگوییم :
تو قامت بلند تمنایی ای درخت .
همواره خفته است در آغوشت آسمان .
اما از آنجا که بقول معروف « شکر در باغ هست و غوره هم هست » این نازنین درختان بلوط تابستان و پاییز و زمستان بلاهایی سرمان میآورند که آن سرش ناپیدا.
پاییز که میشود برگ ها شروع میکنند به ریختن . ما هر روز صبح بعد از صبحانه باید برویم یکی دو ساعت برگ ها را جارو بزنیم ( رفته ایم یک عالمه از این دلار های بی زبان سلفیده ایم یکی از این جاروهای برقی خریده ایم که هر پگاه کار برگ روبی را برای مان انجام می‌دهند .)
وسط های پاییز که میشود لشکر سمور ها و ابابیل! از راه میرسند و دانه های بلوط را میخورند و پوستش را میریزند برای ما .
دوباره هر بامداد باید برویم پوست جمع کنیم.
تابستان که میشودبه مصداق آن ضرب المثل عامیانه که « محنت زده را ز هر طرف سنگ آید » یک ماده سیاه رنگ چرب چیلی به شیرینی عسل از شاخه هایش فرو میریزد که لشکر مورچگان را به مهمانی دعوت میکند.
ما که آن فرموده فردوسی پاکزاد را آویزه گوش مان داریم که «میازار موری که دانه کش است » مجبور میشویم دست به بمباران شیمیایی بزنیم و خیل عظیم مورچگان را بتارانیم و گرنه خانه و کاشانه مان را بر سرمان خراب خواهند کرد .
التفات میفرمایید ما به چه مصیبتی گرفتار آمده ایم ؟ پس بی جهت نیست که مرحوم قا آنی میفرمایند :
راست گویند حکیمان جهاندیده که نیست
لاله بی داغ و شکر بی مگس و گل بی خار
لابد خواهید پرسید خب ، چرا درخت ها را از بن و پی قطع نمیکنید و خودتان را خلاص نمی کنید ؟
پاسخ مان این است که : کاکو ! ما این خانه را بخاطر همین دو تا درخت خریده بودیم !
از ماست که بر ماست .ملتفت هستید انشاالله!!

سعدی و آسید علی

یعنی توی آن بیت رهبری با آن طول و عرض و ید و بیضایش و در میان خیل عظیم جان نثاران و خایه مالان و سرداران تریاکی و وافور داران زبان شناس ! و آقا بلی چی های عمامه دار و بی عمامه یکنفر پیدا نمیشود محض رضای خدا این پند حکیمانه همشهری مان حضرت مشرف الدین مصلح بن عبدالله سعدی شیرازی - ملقب به سعدی علیه الرحمه - را برای این آسید علی آقای روضه خوان -ملقب به آقای عظما - بخواند و او را از مخمصه برهاند ؟
ای روبهک ! چرا ننشینی به جای خویش ؟
با شیر پنجه کردی و دیدی سزای خویش
دشمن به دشمن آن نپسندد که بی خرد
با نفس خود کند به مراد و هوای خویش
از دست دیگران چه شکایت کند کسی
سیلی به دست خویش زند بر قفای خویش
چاه است و راه و دیده بینا و آفتاب
تا آدمی نگاه کند پیش پای خویش
چندین چراغ دارد و بیراهه میرود
بگذار تا بیفتد و بیند سزای خویش

۸ مهر ۱۴۰۰

انسان . گرگ انسان است

انسان ، گرگ انسان است
گفتگوی گیله مرد با شبکه جهانی تلویزیون پارس
Sattar Deldar 09 29 2021

سپتامبر

آخرین روزهای سپتامبر بود . سپتامبر 1984.
در تهران سوار هواپیما شدیم . لوفت هانزا. مقصد بوینوس آیرس.
دل توی دل مان نبود . شب را تا سپیده صبح بیدار بودیم . در خانه رفیقم عباس. عباس و همسرش هم همراه ما بیدار مانده بودند .
دم دمای صبح با ژیان قراضه عباس راه افتادیم . خیابان های تهران دلگرفته و غمگین بود .نمیدانستیم میگذارند در آن گریز نا گزیر از بهشت اسلامی این آقایان بگریزیم یا نه ؟
آنچنان پریشان و نگران بودیم که لقمه نانی حتی از گلوی مان پایین نمیرفت. دخترک یکساله ام -آلما - خواب بود و هفت پادشاه را در خواب میدید
رسیدیم فرودگاه . عباس اصرار داشت با ما بماند . میگفت اگر نگذاشتند بروید اینحا باشم و شما را به خانه برگردانم. با خواهش و منت و تمنا راضی اش کردیم بر گردد . گفتیم : اگر نگذاشتند بگریزیم زنگ میزنیم و خبرت می کنیم .
فرودگاه مهر آباد به گورستان متروکی شباهت داشت . هراس و ترس و نکبت در فضایش می چرخید و جولان میداد. با خودم گفتم : عقاب جور گشوده است بال در همه شهر.
از هفت خوان نخست به سلامت گذشتیم .با نفرت و خشم .همه سوراخ سنبه های بدن مان را در جستجوی طلا گشتند . چمدان های مان را نه یک بار نه دو بار بلکه ده بار در هم ریختند و در آن معدن طلا چیز دندانگیری نیافتند. سایه شوم زاغان و کرکسان را میشددر چارسوی فرودگاه دید.
بر روی دیوارها تصاویر رهبران زنده و مرده و شهیدان زنده ومرده به آدمی دهن کجی میکرد
از دروازه شماره فلان گذشتیم . پاسپورت همسر و دختر م را بدستم دادند . اجازه خروج شان صادر شده بود اما ازپاسپورت من خبری نبود . دلشوره و ترس امانم را بریده بود : اگر نگذارند بروم ؟بر سر همسر و دخترکم چه خواهد آمد ؟
ساعتی در التهاب و هراس گذشت . ناگهان از بلند گو نامم را خواندند : برادر فلان بن فلان به اتاق شماره فلان مراجعه کنند !
با ترس ولرز اتاق شماره فلان را پیدا کردم . دو تا از آن زاغ سار اهرمن چهرگان چشم براهم بودند. اتاق بوی پیاز گندیده میداد . بوی استفراغ ماسیده میداد.
گوشه ای به انتظار ایستادم . یکی شان رو بمن کرد و گفت : کجا میروی؟
گفتم : بوینوس آیرس
تا کنون نام بوینوس آیرس به گوشش نخورده بود . نمیدانست کجاست
گفت: تو ممنوع الخروج هستی ! حق خروج از مملکت را نداری
نامه دادگاه انقلاب را از جیبم در آوردم و نشانش دادم و گفتم : به حکم دادگاه انقلاب می توانم از کشور خارج شوم .
پاسپورتم را به صورتم کوبید و با خشم گفت : مادر جنده ! برو گورت را گم کن !
سوار هواپیما شدیم و من تا فرانکفورت خموشانه گریستم .

۶ مهر ۱۴۰۰

آمیگو خوزه

آمیگو خوزه هر ماه دو بار میآمد باغچه خانه مان را سرو سامان میداد .گلدان ها را جا بجا میکرد . علف های هرز را بیرون میکشید . سمپاشی میکرد . با گلها ور میرفت . گل میکاشت . کود میداد . هرکاری میکرد . سر ماه هم هشتاد دلار میگرفت و میرفت پی کار و زندگی اش .
این آمیگو خوزه نجار هم بود . لوله کشی هم میکرد . نقاش هم بود . آدم کم توقع بی آزاری هم بود .
هر وقت یک جای خانه مان عیب و علتی پیدا میکرد آمیگو خوزه میآمد دستی به سر و روی شان میکشید و کارمان را راه می انداخت .
توی حیاط خانه مان درخت بلوطی بود که شاخ و بالش به خانه همسایه سرک کشیده بود . ما برای اینکه مزاحمتی برای همسایه مان پیدا نشود رفتیم یک تبر حسابی خریدیم و خواستیم خودمان شاخه های اضافی را بزنیم .
یک روز دل به دریا زدیم و رفتیم بالای درخت ، هنوز چهار وجب بالا نرفته بودیم دیدیم زانوان مان چنان میلرزد که کم مانده است از همان بالا پرت بشویم پایین برویم عرش اعلی خدمت حضرت باریتعالی .
چه کنیم ؟ چه نکنیم ؟ گفتیم منتظر میمانیم تا آمیگو خوزه از راه برسد و بریدن شاخه ها را انجام بدهد .
روز پنجشنبه بود که آمیگو خوزه به روال معمول سر و کله اش پیدا شد .
درخت را نشانش دادیم و گفتیم : آمیگو ! این تبر را می بینی؟ آنرا بردار این شاخه های اضافی را بزن .
آمیگو خوزه تا چشمش به تبر افتاد سه چهار قدم عقب عقب رفت ‌گفت : من دست به این تبر نمیزنم سینیور !
گفتیم : خوزه جان ! این فقط یک تبر است . موشک زمین به هوا که نیست . تبر که ترس ندارد . از تبر می ترسی ؟
گفت : سی سینیور ! این تبر سلاح کشتار جمعی است !
گفتیم : چی چی است ؟
گفت : سلاح کشتار جمعی !
گفتیم : پدر آمرزیده ! تبر را چیکار به سلاح کشتار جمعی ؟
گفت : سینیور ! مگر یادتان رفته است چه بلایی سر صدام حسین آوردند ؟
گفتیم : میدانیم ، ولی چه ربطی به تبر دارد ؟
گفت : آیا صدام حسین سلاح کشتار جمعی داشت ؟
گفتیم : نه ! نداشت .
گفت : دیدی چطوری صدام حسین بیچاره را فرستادند بالای دار ؟
گفتیم : خوزه جان ! قربان آن قد و بالایت بشویم ما ! نا سلامتی شما از نوادگان امیلیانو زاپاتا هستید . آخر سلاح کشتار جمعی چه ربطی به تبر دارد ؟
گفت : سینیور ! معمر قذافی یادتان میآید ؟ مگر قذافی را به اتهام داشتن سلاح کشتار جمعی با آن فضاحت سر به نیست نکردند ؟ گفتیم : کردند . خب که چی ؟
گفت :سینیور ! شما این حرامزاده ها را نمی شناسی . از اینها هر کاری بر میآید . یکوقت دیدی فردا پس فردا آمدند یقه مرا گرفتند و همین تبر را بهانه کردند و مرا به اتهام داشتن سلاح کشتار جمعی فرستادند زندان گوانتانامو ! آنوقت خر بیار و باقلا بار کن ! ما به این تبر دست نمی زنیم که نمی زنیم . والسلام . نامه تمام !