میخواستیم برویم کوه پیمایی .می خواستیم برویم پای آبشار . نوا جونی وآرشی جونی هم همراه ما بودند . مادر بزرگ ها هم .آرشی جونی پنگوئن عروسکی اش را هم با خودش آورده بود .
باید یک ساعتی راه میرفتیم . از باریکه راهی پر فراز و نشیب .
آرشی جونی و نوا جونی کفش تازه ورزشی شان را پوشیده بودند و حاضر یراق که بیایند کوهنوردی.
مادر بزرگها چند صد متری همراهی مان کردند . آنجا سایه درختی یافتند و نشستند .
گفتیم : نمیخواهید بیایید دیدن آبشار ؟
گفتند : همین جا جای مان خوب است . شما نگران ما نباشید!
با بچه ها راه افتادیم . نیم ساعتی رفتیم. آفتاب داغ توی ملاج مان می کوبید .نوا جونی و بابایش دویست سیصد متری از من و آرشی جونی جلو افتاده بودند . من و آرشی جونی سلانه سلانه میرفتیم و با هم گپ میزدیم . گویی به پالوده خوردن میرویم ! آرشی جونی آواز هم می خواند !
وسط های راه آرشی جونی بهانه گرفت که :
I don’t want to walk anymore
I do not want to go any further
گفتیم : پدر سوخته ! وسط این کوه و کتل چه جای بهانه گیری است؟ اول پیاله و بد مستی؟هنوز اول عشق است اضطراب مکن !
کمی ناز و نوازشش کردیم و راه افتادیم .
چند قدمی آمد و دوباره نشست توی خاک و خل ها . دیدیم کفش تازه اش پایش را میزندو نمی تواند قدم از قدم بردارد. با خودمان گفتیم : هر نشیبی را فرازی هست و هر فرازی را نشیب .
ناچار کولش کردیم وپاشنه گیوه را ور کشیدیم و راه افتادیم . چند صد متری نرفته بودیم دیدیم نوا جونی هم به نک و نال افتاده است . کفش کتانی تازه اش پایش را میزد .بابایش نوا جونی را کول گرفت و من آرشی جونی را. رفتیم بالا. رسیدیم فراز صخره ای عظیم . دره ای به عمق دو سه هزار متر زیر پایش .حالا نوبت صخره پیمایی نوا جونی بود . مثل بز کوهی میرفت بالای صخره ها . با پای برهنه. ما دل توی دل مان نبود . من که داشتم از ترس قالب تهی میکردم .آن پایین یک دره دو سه هزار متری بود . من حتی جرات نداشتم از آن بالا به پایین نگاه کنم . سرم گیج میرفت . اما این نوا جونی پدر سگ مگر حالی اش بود ؟ از این صخره می پرید روی آن صخره . هرچه هم میگفتیم بابا جان مواظب باش به گوشش نمیرفت که نمیرفت . پدر سوخته ی تخم جن نصفه جان مان کرد !
آمدیم پایین کوه. دیدیم مادر بزرگ ها نشسته اند بستنی میخورند و به ریش ما می خندند.
اما خودمانیم ها ، عجب کیفی داشت .