دنبال کننده ها

۶ تیر ۱۴۰۰

گریز ناگزیر

یک زاهد فلورانسی همعصر ماکیاولی - عالیجناب گیسیاردینی -  میگوید :
هیچ قاعده مفیدی برای زیستن در زیر بار استبداد وجود ندارد باستثنای یک قاعده که در زمان شیوع بیماری طاعون نیز صادق است :
به دور ترین جایی که میتوانی بگریز .

از آنجا که از دیر باز حکومت های طاعونی در میهن ما همواره بر جان و مال و هستی و ناموس و حتی باورهای مردمان مان سیطره ای طاعونی داشته اند ؛ لاجرم مهاجرت و گریز نا گزیر  بخش لاینفکی از زندگانی ایرانیان بوده و این ملت چه پیش و چه پس از بر آمدن طاعون اسلام ؛ هماره از ظلمتی به ظلمتی دیگر پرواز کرده اند .
میرزا رضا کرمانی که گلوله اش سینه شاه قدر قدرت ناصرالدین شاه قاجار  را درید  ؛ در دفاعیات خود میگوید :
" ...مگر این مردم بیچاره و این یک مشت رعیت ایران  ودایع خدا نیستند ؟ قدری پا از خاک ایران بیرون بگذارید و در عراق عرب و بلاد قفقاز ؛ در عشق آباد و خاک روسیه هزار هزار رعایای بیچاره ایران را می بینید که از وطن عزیز خود ؛ از دست تعدی و ظلم فرار کرده و کثیف ترین شغل ها را از سر ناچاری پیش گرفته اند . هر چه حمال  و کناس و الاغچی  و مزدور در آن نقاط می بینید همه ایرانی هستند . گوسفند های شما همه رفته متفرق شدند . نتیجه ظلم همین است که می بینید ..."

میرزا آقا خان کرمانی  - آن انسان خردمند قربانی استبداد  -  نیز می نویسد :
" هر که بگوید ملت ایران از روی جهان نابود نشده است انصاف را شهید کرده است زیرا هر ساله یکصد هزار نفر از اهالی ایران از جور ستمکاران جلای وطن کرده به ممالک خارجه میروند . شاهد مدعا سنگ شکنان راه قفقاز و روسیه ؛حمالان بصره و بغداد .سیاه سوختگان تابش گرمای جزیره العرب .مجاورین کربلا و نجف . پراکنده های هند . بی سر و سامان های قطر . خرکچیان اسلامبول و آه کشان خیابان های پاریس اند .
سید جمال الدین اسد آبادی تعدار گریختگان از وطن و مهاجران به کشورهای دیگر را بیش از یک پنجم جمعیت ایران میدانست و می نوشت :
" من در استانبول به ایرانیانی بر خوردم که با دست های ظریف پست ترین شغل ها را انجام میدادند . مانند سقایی  ؛ جاروکشی و خرکچی ..."
حاج زین العابدین مراغه ای معروف به ابراهیم بیگ در سیاحت نامه خود  رنجها و دردهای رانده شدگان از وطن را اینگونه بازتاب میدهد :
"در سفر قفقاز و در باطوم ؛ در محلات فقیر نشین به هر طرف که نگاه کردم جز " همشهری " ندیدم .
پرسیدم : چه کاره اند ؟
گفتند : اینها همگی فعله و حمال اند .
گفتم : سبحان الله !در این شهر کوچک  ؛ چهل پنجاه هزار ایرانی آنهم به این وضع و حالت پریشانی ؟
گفتند : آقا جان !تمام دهات و شهر ها و قصبات  ؛ حتی دهات قفقاز پر از این قبیل ایرانیان است .در ایران امنیت نیست . کار نیست .نان نیست . برخی از دست تعدی داروغه و کدخدا  گریخته اند و برخی از دست باج گیری و تهمت های ملایان ....
در اینجا مرده مهاجران هم منبع در آمد است .هرگاه یکی از فعله ها مرد ؛ اول کسی که بر سر جنازه اش حاضر است ماموران قنسولخانه اند که خود را وارث شرعی و عرفی او میدانند ....


رقیه


یادم نیست کجا دیدمش . تلویزیون بود یا همین جعبه بگیر و بنشان فیس بوق . هر جا که بود این بود که یک خانم مسلمان محجبه - از آنها که آفتاب مهتاب هیچ جای اسافل اعضای شان را ندیده است - آمده بود تلویزیون و در باره چگونگی تربیت کودکان اظهار لحیه میفرمود .
پرسیدند الگوی خود شما برای تربیت دخترتان چیست ؟
فرمودند : طوری تربیتش میکنم که در راه حضرت رقیه قدم بردارد ! 
ما مانده بودیم که خدایا این حضرت رقیه دیگر کدام شیرزن اسطوره ای اسلامی است و چه گلی به سر امت اسلام زده است که حالا در زمان و زمانه ما مادری میخواهد او را الگوی تربیت فرزند خود قرار دهد ؟ کنجکاو شدیم و رفتیم مختصری دود چراغ خوردیم و دیدیم گویا این حضرت رقیه یکی دیگر از تخم و ترکه های حسین بن علی است که بنا بنوشته حدیث سازان دروغ پردازشیعی، بعد از ماجرای کربلا به اسارت لشکر یزید در آمده و در همان سه سالگی شربت شهادت نوشیده است !
آشیخ عباس قمی - معروف به محدث قمی - که کتاب معروف مفاتیح الجنان او در حوزه های علمیه تدریس میشود اساسا وجود کودکی بنام رقیه را انکار میکند و در کتاب منتهی الامال می نویسد که من در هیچ سند معتبری راجع به حضرت رقیه چیزی ندید ه ام ....
حالا ببین ما چقدر خاک بر سر شده ایم که یک مادر ایرانی میخواهد فرزندش در راه حضرت رقیه قدم بردارد . یعنی در سن سه سالگی شربت شهادت بنوشد !
اینکه گفته اند جهالت از صد لشکر تا دندان مسلح خطرناک تر است راست گفته اند .

میهمان گر چه عزیز است ....

نمیدانم کجای دنیا بود ؟ آسیا بود ؟ آفریقا بود ؟ ایران بود ؟ پاکستان بود ؟ عراق بود ؟ کجا بود ؟
یک آقایی دست زن و بچه و زاق و زوقش را میگیرد و یکپا کفش و یک پا گیوه سوار اتوبوس می شود و میرود مهمانی . میرود دیدن یکی از قوم و خویش هایش . از آن نوع قوم و خویش ها که به آن میگویند پسر خاله دسته دیزی ! سلامی و علیکی و حالی و احوالی و بساطش را پهن میکند .
صاحبخانه که فی الواقع از بی کفنی زنده است و توی هفت آسیاب یک من آرد ندارد و از زور ناداری با شاش موش آسیاب میگرداند میآید خیر مقدمی میگوید و خوش و بشی میکند و دم شان را در بشقاب میگذارد و یک عالمه هم عزت و احترام بار شان میکند و میگوید : اگر چه ما خودمان حصیریم و ممد نصیر . اگر چه نه پشت داریم و نه مشت . اگرچه توی هفت آسمان یک ستاره نداریم اما قدم شما روی چشم ما ! اینجا خانه شماست . خیال کنید انگار توی خانه خودتان هستید . خدا کوه را می بیند برفش را میفرستد . هر چه داریم و نداریم با هم میخوریم .
کی ز پیچ و تاب میشد رشته جانم گره
آب باریکی اگر میبود چون سوزن مرا
آقای مهمان سری می جنباند و سپاسی میگوید و بساطش را می گستراند .
یک هفته میگذرد . دو هفته میگذرد . یک ماه میگذرد . آقای مهمان و توابع ! همچنان کنگر خورده و لنگر انداخته و قصد رفتن ندارند .
آقای صاحبخانه که دیگر جانش به لبش رسیده با شرمساری و لکنت زبان به جناب آقای مهمان حالی میکند که دیگر از مهمانداری و مهمان بازی و مهمان نوازی خسته شده است و میخواهد شب ها وقتی به خانه میآید نه صدای وز وز پشه ای را بشنود نه وغ وغ زاق و زوقی را . میخواهد شب ها سرش را راحت روی بالش خودش بگذارد و خواب هفت پادشاه را ببیند . اما آقای مهمان لبخندی میزند و سری می جنباند و میگوید : هنوز اول فتح است و وقت بسم الله !
یکی دو هفته دیگر میگذرد . آقای صاحبخانه دیگر بجان میآید . به آقای مهمان میگوید : ببین آقا جان !برادری مان بجا ؛ بزغاله یکی هف صنار ! نمیخواهم " باجی خیرم ده" بازی در بیاورم اما در خانه مور شبنمی توفان است . دیگر توی جیب مان شپش ها قاپ بازی میکنند . والله بخدا نکشد بازوی حلاج کمان رستم . این شمشیر تیز شما و این هم گردن باریک ما . میشود آیا تشریف مبارک تان را ببرید و بگذارید دو قطره آب خوش از گلوی مان پایین برود ؟ خدا بسر شاهد است آبم است و گابم است و نوبت آسیابم است .
آقای مهمان اما همچون کوه احد بر جایش نشسته است و تکان نمیخورد . آقای صاحبخانه به خودش میگوید : همه را مار میزند ما را خرچسونه؟ چه کنیم ؟ چه نکنیم ؟ از زور و زاری هم که کاری ساخته نیست . زری هم که در بساط نداریم . یعنی دل به دریا بزنیم و بگوییم این هم اندر عاشقی بالای غم های دگر ؟
اما طاقتش طاق میشود و وقتی می بیند خر به بوسه و پیغام آب نمیخورد آن روی سگش بالا میآید و میرود چند گالن بنزین میخرد و میآید خانه خودش را به آتش میکشد .
آقا ! ما وقتی چنین خبر هولناکی را از رادیو شنیدیم نمیدانیم چرا یکباره بیاد این معاودین عراقی افتادیم . شما شاید یادتان نیاید . شاید آن زمانها هنوز به دنیا نیامده بودید . اما ما خوب یادمان است که پنجاه و چند سال پیش در زمان آن خدا بیامرز - که الهی نور به قبرش ببارد - این رانده شدگان عراقی ، یا بقول فضلای ریش و سبیل دار اسبق - معاودین عراقی - که به ضرب و زور مرحوم مغفور جناب صدام حسین سابقا بعثی عفلقی کافر ، هزار هزار با دست و جیب خالی از مرزهای غربی کشور به ایران پناهنده میشدند چنان مورد پذیرایی دولت و ملت ایران قرار میگرفتند که انگاری پسر خاله جان شان از آنسوی مرزها به مهمانی شان آمده است ؛ اما همینکه ورق بر گشت و دری به تخته ای خورد و آن عالیجناب گریز پا تاج و تخت شاهی و همه چیز و همه کس را وانهاد و آواره کشورها و قاره ها شد و فرشته ای بنام امام خمینی از راه رسید ؛ همین معاودین عراقی که نمک خورده و نمکدان شکسته بودند نه تنها میلیونها نفر را به آوارگی و تبعید و گورستان فرستادند . نه تنها به هیبت و هیئت اوباش سر سپرده آتش به اختیار در آمدند ، بلکه شدند صاحب مملکت ، و ما هم الحمدالله شدیم صاحب کلام الله مجید !
پس بیجهت نیست که شاعر میفرماید :
میهمان گرچه عزیز است و لیکن چو نفس
خفه میسازد اگر آید و بیرون نرود .
نمیدانیم چرا یاد آن نویسنده آفریقایی افتادیم که میگفت:
ما صاحب مملکت خودمان بودیم تا اینکه سر و کله مبلغان مذهبی پیدا شد . بما گفتند: چشم های تان را ببندید و دعا بخوانید
ما هم چشم های مان را بستیم و دعا خواندیم . وقتی چشم های مان را باز کردیم دیدیم آنها شده اند صاحب مملکت ما هم شده ایم صاحب کتاب مقدس.
حالا حکایت ماست .
جناب آقای امریکا
جناب آقای اروپا
رفتید افغانستان ویرانش کردید .
میلیارد ها دلار خرج کردید.
توپ و تانک و طیاره بردید آنجا .
هزاران تن را به کشتن دادید
خانمان ها بر باد دادید
خانه ها و کومه ها بر سر مردمان خراب کردید
میلیون ها نفر را به آوارگی کشاندید.
دلقکی را رییس جمهور کردید
شهر ها و روستاها و کلبه ها و کومه ها رابمباران کردید
اردوگاه و لشکرگاه و پایگاه ساختید
کودکان افغانستان را با بمب ها و خمپاره ها و بمب افکن های تان زهره ترک کردید .
سالانه هشت میلیارد دلار به حکومت فاشیستی پاکستان کمک بلاعوض کردید تا در مدارس حقانی ، طالبان و داعش تربیت کند .
طالبان و داعشیان را بجان مردم بی پناه افغانستان انداختید .
با طالبانی ها به مذاکره نشستید و گل گفتید و «گه » شنیدید
حالا دارید لشکریان و توپ ها و تانک ها و هواپیماها و اژدر ها و خمپاره اندازهای تان را از افغانستان بیرون می برید ؟
حالا میخواهید مردم بی پناه افغانستان را پس از آنهمه خرابی و ویرانی و کشتار دوباره در چنگال طالبانی ها رها کنید ؟
آیا شرم میدانید چیست؟
مروت میدانید چیست؟
اصلا آدمیت میدانید چیست؟
May be an image of one or more people, people standing and outdoors

۴ تیر ۱۴۰۰

همراه طبیعت

گرمای هوای شهرما امروز به نود و چهار درجه فارنهایت رسیده بود . صبح پاشدیم رفتیم دریاچه تاهو . وسط های راه باران گرفت . چه بارانی هم . زیر رگبار باران راندیم تا رسیدیم کنار دریاچه . نوه ها آنجا بودند . آنها دوسه روزی است در یکی از کمپ های جنگلی اتراق کرده اند. بساط ناهار مان را گسترده بودیم که ناگهان ابرهای تیره و تاری در آسمان پدید آمدند و رعد و برقی در گرفت که ناچار شدیم جل و پلاس مان را جمع کنیم و بزنیم به چاک
حالا آمده ایم به اردوگاه مان . اینجا کنار دریاچه نشسته ایم . از ابر و باران و باد و تندر نشانه ای نیست. خورشید میدرخشد و گرمای هوا هم به ۵۳ درجه رسیده است
اینجا ، آب همچون آیینه ای است و نفس کشیدن هم براستی ممد حیات است و مفرح ذات .
چه آرامش دلپذیری حکمفرماست اینجا . چه شکوه شاهانه ای دارد جنگل . چه سرفراز ایستاده اند درختان کاج.
حالا نوبت شام است . آتشی بر افروزیم و کنارش بنشینیم و طبیعت را سپاس گوییم که چنین مهربان و سخاوتمند است. مهربانی را از طبیعت بیاموزیم
فاتحه برای اصلاح طلبان حکومتی
در گفتگو با تلویزیون پارس
Sattar Deldar 06 23 2021

۳۰ خرداد ۱۴۰۰

دروغ

هانا آرنت می‌گوید :
در حکومت دیکتاتوری ممکن است به کسی بگویند خاله‌اش مرده است در حالی که خاله‌ی او زنده باشد. اما اگر در حکومت توتالیتر به کسی بگویند خاله‌ی او مرده و خاله‌ی او نمرده باشد، حکومت خود را موظف می‌داند خاله‌ی او را بکشد. یعنی حکومت باید دروغ‌هایش را به حقیقت بدل کند
*قابل توجه روزماله نگاران و ماله کشان وطنی

۲۷ خرداد ۱۴۰۰

شرعیات

از خراسان آمده است . یکی دو هفته ای میماند و بر میگردد.کشاورز است و اهل خاک .
میگویم: چرا بیشتر نمیمانی؟
میگوید : نمی توانم . دار و درخت هایم را چه کنم ؟
انگار دار و درخت هایش را به جانش بسته اند .
پدرم هم همینطور بود . هر وقت میگفتم بابا چرا نمیآیی امریکا پیش ما ؟ در جواب میگفت : پسر جان ! پس این دار و درخت هایم را چه کنم ؟ دار و درخت هایش به جانش بسته بود .
پدرم پنجاه ساله بود که از میهنم گریختم . به چه جرمی ؟ نمیدانم .
پدر بیست سال دیگر هم زیست اما تصویری که از او در ذهن خود دارم هنوز تصویر مرد پنجاه ساله ای است که خطی بسیار خوش داشت و در روزگار کودکی مان شب های زمستان برای مان کتاب می خواند .
نامه هایش را هنوز دارم . نامه هایش را همیشه اینطوری شروع می‌کرد :
«نور چشم عزیزم ! امیدوارم از همه بلایای ارضی و سماوی محفوظ و محروس بوده باشید . اگر از احوالات ما بخواهید ملالی نیست جز دوری دیدار شما که آنهم امیدوارم بزودی زود تازه گردد . آمین یا رب العالمین ».
دعای پدرم هیچگاه مستجاب نشد و همراه مادرم در آرزوی دیدار پسر به خاک رفت .
پیر مرد از خراسان آمده است . کشاورز است . آمده است فرزندان و نوه هایش را ببیند . بانوعی شیفتگی و حیرت و حسرت به بزرگراهها و آسمانخراش ها و مزارع سر سبز و کانال های آبرسانی که از درون مزارع و باغات میگذرند نگاه می کند و می پرسد:
چه وقت اینها را ساخته اند ؟
میگویم : همان زمانی که ما درس شرعیات می خواندیم !
روز پدر خجسته همه پدران باد

مظهر العجایب

ایران سرزمین مظهر العجایب
در گفتگو با تلویزیون پارس
Sattar Deldar 06 16 2021

مار و سوسک میل بفرمایید

سوار ترن شدیم از بارسلونا رفتیم به شهری بنام Sitges
نیم ساعتی در راه بودیم .
شهر بر فراز تپه ای است و چشم اندازش دریا . کوچه هایش سنگفرش . اینسو و آنسویش گلدان های گل . در میان اقیانوسی از گل راه میروی تا به ساحل برسی . در دوقدمی ساحل درختان خرما . اینسو و آنسوی شهر هزاران هزار درخت نارنج و ترنج.
بیست و هشت هزار جمعیت دارد . رستوران هایش در دو قدمی آب . ساخته شده بر فراز ستون های چوبی . و موج ها مدام به این ستون ها میکوبند .
سه چهار ساعتی آنجا بودیم . قدمی زدیم و تماشایی کردیم و خوشمزه ترین غذای دریایی را در رستورانی خوردیم که موجها میآمدند به پای مان بوسه میزدند و به دریا باز میگشتند.
البته بهشت همجنسگرایان هم هست با رستوران ها و بارهای ویژه .
اگر به بارسلونا رفتید دیدن این شهر زیبای ساحلی را از یاد نبرید . تماشای رقص فلامینگو هم از نماز شب واجب تر است . اگر به تماشای فلامینگو و شنیدن آواز کولی ها نروید عمرتان فناست . از ما گفتن بود .
سری هم به یک رستوران سنتی « پرو» بزنید و مار و مور و سوسک و ملخ با سس مخصوص میل بفرمایید .
ما خودمان سوسک برشته شده با سس مخصوص خوردیم اما جرات نکردیم به آن مار سرخ شده دو وجبی که در سینی مخصوصی عرضه شده بود دست بزنیم .
اگر نمردیم و از چنبر عالیجناب کرونا خلاص شدیم دو باره راهی بارسلونا خواهیم شد که دل مان بد جوری برایش تنگ شده است