دنبال کننده ها

۱۷ خرداد ۱۴۰۰

بنویس

در زندان اوین که بودم ، و نشسته بودم رو به دیوار ، و سئوال ها را هادی خامنه ای که بازجوی من بود می نوشت و به من میداد تا جواب دهم ، یک نفر آمد بالا سرم ایستاد . قد بلندی داشت . به من گفت : اسامی همه کتاب هایت را بنویس . حتی کتابی را که هیچوقت ، هیچ جا ، نمی نویسی .
بعد به من گفت : می دانی من کی ام ؟
گفتم : نه
گفت : من اسمم نوید است . من سعید سلطان پور را گرفتم ، من آوردم اینجا ، من محاکمه اش کردم ، و من خودم کشتمش . و یک کتاب هست که اسمش را هیچ جا نمی نویسی . آن را هم بنویس . حالی شد ؟« رضا براهنی»
اصغر فرهادی تعریف میکرد:
( بعد از نمايش يك فيلم ايراني، با دوستان خارجي نشسته بوديم به گفتگو.
يكيشان پرسيد: آن پسرك سر چهار راه چه ميفروخت؟ مواد مخدر بود يا؟.
من پاسخ دادم : فال ميفروخت .
پرسيد : فال چيه؟
گفتم : شعر. شعر هاي شاعر بزرگمان حافظ.
. با هيجان گفت: يعني شما از كشوري ميآييد كه در خيابانهايش شعر ميفروشند و مردم عادي پول ميدهند و شعر ميخرند؟
ميرفت سر ميزهاي مختلف و با شگفتي اين را به همه ميگفت. )
ببین ما چه ملت خوشبختی هستیم که حافظ را داریم تا کودکان خیابانی مابتوانند شعرش را در خیابانها بفروشند و با پولش از جیگرکی کنار خیابان دو سیخ جگر بخرند و جمعه ها بروند سینما فیلم بروس لی تماشا کنند
ای حافظ جان جانان ! بی جهت نیست که میسرودی :
بدین شعر تر و شیرین ز شاهنشه عجب دارم
که سر تا پای حافظ را چرا در زر نمیگیرد

نوا جونی هشت ساله شد

نوا جونی هشت ساله شد
Happy 8th birthday to my beautiful, smart, and strong willed sweetheart Nava joony 🎉😘😘🥳You have turned into such a amazing young girl and Im so proud of you!
Happy Happy Birthday Nava joony
Lo…
See More

۱۳ خرداد ۱۴۰۰

بکشید این گنجشکان کافر را

« وقتی حضرت ابراهیم را به دستور نمرود در آتش انداختند ، پرستو با منقارش چکه چکه آب میآورد و به آتش میریخت . اما گنجشک از بد ذاتی دانه دانه کاه میآورد !
برای همین پرستو خوش یمن و مبارک است ، ‌لانه اش را نباید خراب کرد اما کشتن گنجشک و خراب کردن لانه اش ثواب دارد ...»
(از کتاب : جامع النورین- ملا اسماعیل سبزواری- کتاب حیوان )
@@@@@
استاد بازنشسته دانشگاه است . پیر و خمیده و ناخوش احوال. به دشواری راه می‌رود .صدایش میکنم پروفسور باب .
پروفسور باب هر ماه یکی دو ساعت رانندگی می‌کرد و میآمد فروشگاه مان دویست دلارگردو و بادام و بادام زمینی می خرید .
بعد ها با هم رفیق شدیم . میآمد خریدش را می‌کرد اگر میدید سرم خلوت است می ایستاد به عصایش تکیه میداد و با من درد دل می‌کرد .میدانستم پسری دارد در شرق امریکا. پسری که شغل مهمی و زندگی نا بسامانی دارد .
یک روز پرسیدم : پروفسور باب ! شما اینهمه گردو و بادام را برای چه می خرید ؟
گفت : برای سنجاب ها
پرسیدم : برای سنجاب ها ؟
گفت: سنجاب ها هر روز میآیند پشت پنجره خانه ام . منتظر میمانند تا برای شان بادام و گردو بریزم . هر روز . هفته ای هفت روز .
@@@@@@@
« گوش مارمولک کر است و این به عقوبت آن است که وقتی حضرت ابراهیم را به آتش انداختند به آن فوت می‌کرد تا شعله ور تر شود !
( از کتاب ( خصال - شیخ صدوق- ابن بابویه)
نقاشی از : نقی پور
May be an illustration of bird and indoor

تملق و چاپلوسی و دروغ در فرهنگ ایران

تملق و چاپلوسی و دروغ در فرهنگ ما
در گفتگو با تلویزیون پارس
Sattar Deldar 06 02 2021

قانون

سی و چند سال پیش بود . پرویز صیاد و هادی خرسندی خانه مان مهمان مان بودند . حاج قاسم لباسچی و نصرت الله نوح و مسعود سپند و دوستان دیگری هم بودند . گفتیم و خندیدیم و شعر خواندیم . هادی چند تا از رباعیاتش را خواند که گمان نکنم تاکنون جایی منتشر شده باشد .
از میان آن جمع ، حاج لباسچی و نصرت الله نوح دیگر در میان ما نیستند . هادی در لندن است و پرویز صیاد را هم دو سه سالی است ندیده ام .
دیشب ویدیو کلیپی از همان مهمانی را در خانه دوستی میدیدم . در آن سالها ما چقدر جوان بودیم و چه موهای شبق گونه ای داشته ایم .
در همین مهمانی حاجی لباسچی خاطره ای از مرحوم مصدق را تعریف میکند که براستی شنیدنی است .
حاجی لباسچی میگوید : چند ماه پیش از کودتای بیست و هشت مرداد، گهگاهی عده ای از لات ها و اراذل تهران به رهبری شعبان بی مخ به خانه مصدق یورش می بردند و با دادن شعار و دشنام میکوشیدند خساراتی به خانه مصدق وارد بیاورند .
مصدق هیچ واکنشی از خود نشان نمیداد و این قضیه اعتراض اعضای جبهه ملی را که خواهان دستگیری و مجازات مهاجمان بودند بر انگیخته بود .
حاجی لباسچی میگفت : یک شب همراه چند تن از اعضای شورای مرکزی جبهه ملی رفتیم خانه مصدق .یکی از اعضای جبهه ملی زبان به اعتراض گشود و از مصدق پرسید چرا برای سرکوبی این اوباش هیچ اقدامی نمیکند
مصدق در جواب مان گفت : آقایان ! شما بگمانم اشتباهی به اینجا آمده اید . دستگیری و محاکمه مهاجمان از وظایف شهربانی و عدلیه است نه از وظایف نخست وزیر . اگر قرار باشد به سرکوب آنها بپردازیم نا خواسته در سرازیری دیکتاتوری در می غلتیم و آنگاه میباید تا آخر خط برویم ، اگر شکایتی و اعتراضی دارید به شهربانی و دادگستری مراجعه بفرمایید .

۱۰ خرداد ۱۴۰۰

زلزله

دیشب خانه مان لرزید. صبح که از خواب پاشدیم دیدیم کلی ظرف و ظروف های تزیینی که بر در و دیوار آویخته بودیم ریخته وشکسته و خرد و خاکشیر شده اند .
ما دیشب نیمه های شب سرو صدایی شنیدیم اما نمیدانستیم زلزله آمده است . حالا می بینیم که آقای باریتعالی بابت همان دو پیاله شرابی که دیشب همراه حافظ جان نوشیده بودیم میخواهد از ما زهره چشم بگیرد !
البته ما از آن بیدها نیستیم که از این بادها بلرزیم مخصوصا آنکه همپیاله ای مثل حافظ جان داریم که میفرماید :
پیاله در کفنم بند تا سحرگه حشر
به می ز دل ببرم هول روز رستاخیز
حالا که اینجا نشسته ام جایی خوانده ام که در بوشهر و گناوه هم گویا زلزله ای به قدرت ۴/۵ ریشتر آمده است
آیا کسی خبری از آن دیار فراموش شدگان دارد ؟
Earthquakes in Placerville, California, United States - Most Recent
ابراهیم گلستان و بهمن محصص
"هفته ای یک بار به او زنگ می زدم. شب آخری که تلفن کردم، گفت: خوب نیستم. مریضم. گفتم تو که همیشه مریضی.
گفت نه، این بار خیلی بدم.
فردا صبحش، ساعت ۵، میترا فراهانی به من زنگ زد و گفت محصص دیشب مرد.
او گفت : من اینجا بودم، با او حرف می زدم که مرد."
« از حرف های ابراهیم گلستان »

۶ خرداد ۱۴۰۰

واژگان هولناک

خلق
-شهید
-استاد
این واژه ها چنان دست مالی و نخ نما شده اند که مفاهیم واقعی خود را از دست داده اند
وقتی صحبت از خلق میشود من بیاد فرخ نگهدار و شرکا و ایضا مسعود رجوی می افتم
شهید هم یاد آور لاجوردی و سایر آدمخواران اسلامی است
‌‌استاد هم نمادی از بیمایگی های دکاتره و فلاسفه وطنی است

سلاح فرهنگ یا فرهنگ سلاح؟

سلاح فرهنگ یا فرهنگ سلاح؟
در گفتگو با تلویزیون پارس
Sattar Deldar 05 26 2021

کدخدای معزول

آقا ! شما که غریبه نیستند ! شما که از خودمان هستید ! چطور است سفره دل مان را برایتان کمی باز کنیم تا ملاحظه بفرماییداین گیله مرد بیچاره توی چه انشر و منشری گیر افتاده است.
طبل پنهان چه زنم ؟ طشت من از بام افتاد
کوس رسوایی ما بر سر بازار زدند
آقا ! ما تا همین دیروز پریروزها توی همین ینگه دنیا کدخدای ولایت معتبری بودیم . برای خودمان کیا بیا و اهن و تلپی داشتیم . هفت هشت تا مباشر و پاکار و ضابط و نمیدانم نایب الحکومه داشتیم ! فرامین مان در تمامی اقالیم سبعه و ولایات تابعه جاری بود . هنوز روزی مان بدست قوزی نیفتاده بود . هر کس بما میرسید تعظیمی می‌کرد و می پرسید : حال و احوالات حضرتعالی انشاالله تعالی که خوب است ؟ انشاالله کسالتی که ندارید ؟ خداوند سایه حضرتعالی را از سر ما و جمیع ساکنان اقالیم سبعه و بلکه ممالک محروسه چین و ماچین و اتازونی و طبرستان و اشکورات و خانات رودبار و منجیل و دیلمستان کم نفرماید !
ما هم بادی به غبغب می انداختیم و به سبک و سیاق مرحوم ابوی سری می جنباندیم و می گفتیم : صبحکم الله بالخیر و العافیه !
البته گهگاه به خودمان نهیب میزدیم که :
یک سر مو دلت سپید نشد
هیچ مو در تنت سیاه نماند
ای « حسن » توبه آنگهی کردی
که ترا قوت گناه نماند
اما از آنجا که در همیشه روی یک پاشنه نمی چرخد و این زمانه فرهاد کش به صد شکل و رنگ در میآید ، ناگهان باد بی نیازی خداوند وزیدن گرفت و عالیجناب کرونا از اقصای عالم روی به ولایت ما نهاده به میمنه و میسره و قلب و جناح لشکریان مان زد و نه تنها همه ملزومات کدخدایی مان را بر باد داد بلکه :
چنان زد بر بساطم پشت پایی -
که هر خاشاک ما افتاد جایی
حالا نه تنها از آنهمه شکوه و جلال و بگیر و ببندهای کدخدایی مان نشان و نشانه ای باقی نمانده بلکه هفته ای هفت روز باید همچون کنیز حاجی ملا باقر در معیت عیال مربوطه از این فروشگاه به آن فروشگاه برویم و زلم زیمبوهایی را خریداری کنیم که نه به درد این دنیای مان میخورد نه آن دنیای مان .
صبح پا میشویم لقمه نانی و تکه پنیری به سق میکشیم وهمچون مومنان و مومنات صائم الدهر و قائم اللیل راه می افتیم. از این فروشگاه به آن فروشگاه . از این مارکت به آن مارکت . از این شاپینگ مال به آن شاپینگ سنتر . خلاصه کلام اینکه کارمان این شده است هفته ای پنج روز را برویم خرید و دو روز مابقی را هم برویم پس شان بدهیم !
آقا! شما را به غریبی امام نقی قسم ،میشود بما بفرمایید این خانم ها کی از خریدکردن خسته می‌شوند ؟
اگر اوضاع به همین منوال پیش برود از این گیله مرد بیچاره پوست و استخوانی هم باقی نخواهد ماند ها !!
به قمر بنی هاشم راست میگویم