دنبال کننده ها
۱۸ شهریور ۱۳۹۹
آقای آشپز باشی
۱۷ شهریور ۱۳۹۹
این شعر را ایرج پزشکزاد برای مردی گفته است که پزشک بود و دست و دل باز بود و گشاده دل بود و گشاده دست بود و نامی و نانی و آوازه ای و ید وبیضایی داشت ودر شهر فرشتگان - لس آنجلس - خانه ای و سر پناه و منزلگاهی ساخته بود تا هر آنکس از جماعت شاعران و نویسندگان و اهل هنر را که گذر به آن سامان افتد بتواند رایگان چند گاهی در آن خانه مهر بماند و بنوشد و بخورد و بیاساید
ناگهان وزش توفانی نا بهنگام - و شاید هم لغزشی فرا قانونی - همه آن بساط را در چشم بر هم زدنی در هم ریخت و آن نیکمرد نیکو نهاد پس از رهایی از چنبر یاسای دردناک ینگه دنیایی، دار و ندار خویش از کف بداد و خود به نان شبی نیازمند افتاد
چند سالی از این ماجرا گذشته است و دیگر هیچ نام ونشانی از آن پزشک نیکوکار نیست و از خیل عظیم شاعران و متشاعران و قوالان و دلالان و دلقکان که از آن خوان یغما بهره میگرفتند حتی یک نفرشان یادی از او نمی کند و نامی از او نمی برد و پروای آن ندارد که آن
نیکمرد بد فرجام سالها در آسایشگاهی متروک می زیست و تنها می زیست و چشم براه نگاه گرم و مهربان و دستان نوازشگر آنها بود
بقول حافظ جان
-پیر پیمانه کش من - که روانش خوش باد
گفت : پرهیز کن از صحبت پیمان شکنان
-----------
باد بر جانت آفرین خدا
جمله ی شاعران نو پرداز
میکنندت به صبح و شام دعا
زانکه در سایه توجه تو
رسته اند از هزار درد و بلا
حضرت امجد مشیری را
نسخه ات در سه روزه کرد دوا
خوب شد معده درد رویایی
می خورد ظهر و شب سه پرس غذا
دیگر این روزها ندوشن را
نبود هیچ حاجتی به عصا
ورم بیضه های نادر پور
کم شده تازگی به لطف شما
شاش بند علی دهباشی
گشته شرشر به کوری اعدا
ضعف جنسی ه الف سایه
یافت آخر به همت تو شفا
نقرس پای احمد شاملو
هست در این میانه استثنا
شعر نو را کنون تویی ناجی
وقنا ربنا عذاب النا!!!
۱۵ شهریور ۱۳۹۹
مذهب مردم را متقاعد كرده كه : مرد نامرئي در آسمانها زندگي ميكند كه كه تمام رفتارهاي تو را زير نظر دارد ، لحظه به لحظه آن را . و اين مرد نامرئي ليستي دارد از تمام كارهايي كه تو نبايد آنها را انجام دهي و اگر يكي از اين كارها را انجام دهي ، او تو را به جايي ميفرستد كه پر از آتش و دود و سوختن و شكنجه شدن و ناراحتي است و بايد تا ابد در آنجا زندگي كني ، رنج بكشي ، بسوزي و فرياد و ناله كني ... ولي او تو را دوست دارد !
" جورج كارلين"
ايمان يعني اين كه نخواهي بداني واقعيت چيست .
"نیچه"
۱۴ شهریور ۱۳۹۹
جویندگان خوشبختی
گفتند : خبر نداری ؟
گفتم : چی چی رو خبر ندارم ؟
گفتند : شده ششصد و پنجاه میلیون دلار !
گفتم : چی چی شده ششصد و پنجاه میلیون دلار ؟
گفتند : لاتاری !
بخودم گفتم : آخر اینها در این پیرانه سری اینهمه پول را میخواهند چه کار ؟ مگر میشود پول را هم با خود به گور برد ؟
شش دلار دادم سه تا بلیط خریدم . به دختری که بلیط میفروخت گفتم : اگر برنده شدم یک میلیون دلارش را به تو میدهم !
خندید و گفت : قول ؟ قول میدهی ؟
گفتم : قول !
گفت : پس برایت دعا میکنم !
سوار ماشینم شدم بروم خانه . وسوسه ای به جانم می افتد . میگویم : اگر برنده شدم با اینهمه پول چیکار میکنم ؟ یک دلار و ده دلار و هزار دلار و صد هزار دلار که نیست .ششصد و پنجاه میلیون دلار است . آدم کله اش سوت می کشد ، ما که بیش از هزار دلار را نمیتوانیم بشماریم چطوری باید اینهمه پول را بشماریم ؟
باری ! همینطور که رانندگی میکردیم دیدیم داریم چرتکه می اندازیم و برای این ششصد و پنجاه میلیون دلار چاه می کنیم و خواب های طلایی می بینیم .
گفتیم : خب . بیست میلیون دلارش را میدهیم تا در همان ولایت خود مان - جمهوری دموکراتیک خلق شیخان بر - یک بیمارستان مجهز برای همولایتی های مان بسازند . یک خانه سالمندان بسیار بسیار مدرن و شیک هم کنار همان آرامگاه شیخ زاهد گیلانی میسازیم و دستور میدهیم دور تا دورش را درختان نارنج و ترنج بکارند تا پیران و معلولان از عطر بهار نارنجش مست و مدهوش بشوند .
یک کاس آقایی هم آنجا داشتیم که هرچه مال و منال و ارث پدری داشت همه را در قمار باخته بود و لخت و آب نشین شده بود .اگر زنده بود برای خودش و اگر مرده بود برای بچه ها و نوه هایش چند تا خانه میسازیم به این بزرگی !
بیست میلیون دلارش را هم میدهم در بوینوس آیرس یک بیمارستان یا بقول دوستان افغان یک شفاخانه بسازند . دلیلش هم این است که بیست و چند سال پیش ، آن روزهایی که ما در بوینوس آیرس مریض شده بودیم و کم مانده بود به رحمت خدا برویم هفده هیجده روزی توی بیمارستان شان خوابیده بودیم و طفلکی ها یک دینار از ما نگرفته بودند . باید بالاخره یک جوری از خجالت شان در بیاییم .
به هرکدام از رفیقان مان هم یکی دو میلیون دلار میدهیم تا از شر قسط خانه و قسط ماشین و زهر مار های دیگر خلاص بشوند. ده دوازده میلیون دلار هم میریزیم به حساب عیال مربوطه تا برود توی این فروشگاههای کفش و لباس، ده هزار جور کفش و لباس بخرد بیاورد خانه انبار بکند . بیست سی میلیون دلار هم میگذاریم برای کور و کچل ها و درماندگان و واماندگان و بهشان قرض الپس نده میدهیم . یک خانه ایران هم در سانفرانسیسکو میسازیم و هی برای خودمان مجلس سخنرانی و شعر خوانی و کله معلق زنی بر پا میکنیم
به هر کدام از این آقایانی هم که در فرنگستان تلویزیون ایرانی راه انداخته و میخواهند بروند ایران را از چنگ ملا ها در بیاورند یکی دو میلیون دلار میدهیم تا دکان شان را تخته کنند و بروند کشک شان را بسابند
دست آخر دو سه میلیون دلار هم به این آقای حسن شماعی زاده میدهیم که از آواز خوانی دست بکشند و بروند کنار دریا پیاده روی !
مابقی اش مال خودم و نوا جونی
البته اگر چیزی مانده باشد !
در کوچه و خیابان ....
چند سال پیش در ایران کتابی منتشر شد بنام " در کوچه و خیابان " که نگاهی است به گذشته نه چندان دور تهران .
البته پیش از آن آقای جعفر شهری یک کتاب شش جلدی منتشر کرده اند تحت نام " تاریخ اجتماعی تهران در قرن سیزدهم " که همچون یک دکان سمساری همه چیز در آن یافت می شود . این کتاب اگرچه از منظر مطالعات تاریخ اجتماعی چندان پی و پای علمی ندارد و نویسنده در بسیاری از داوری هایش دیدگاههای شخصی خودش را با مسائل اجتماعی در آمیخته ؛ اما هر چه که هست خواننده را دست کم با مشاغل آن روزگار ؛ با بیماری هایی که مردم قدیم با آن دست به گریبان بودند ؛ با عزاها و عروسی هایشان ؛ با جنگ و جدل هایشان و خلاصه اینکه با زندگی آنروز پدران و پدر بزرگان و اجداد ما آشنا میکند .
اما کتاب " در کوچه و خیابان " که توسط دکتر عباس منظر پور نوشته شده ؛ حکایت تهران قدیم است . تهران سالهایی که خیابان مولوی را هنوز خیابان اسماعیل بزاز میگفتند .
تهرانی که بزرگترین تفریح زنان و مردان و کودکان آن سفر با گاری به " بی بی شهربانو " و " سید ملک خاتون " بود و فرح زاد هنوز دهکده ای با صفا با باغ های بزرگ و دلگشا در خارج از تهران شناخته میشد
در کتاب سه جلدی او با نام هایی آشنا میشویم که دیگر نیستند : آقا رضا همش همش . جوانی بود رشید ؛ قد بلند ؛ ورزیده ؛ . تا کلاس ششم ابتدایی درس خوانده بودکه در زمان خودش خیلی تحصیلات بود . هر وقت او را میدیدیم روزنامه یا کتابی در دست داشت و کم کم به همین دلیل به او لقب " آقا رضا دیوانه " دادند که بعد ها به همش همش تغییر یافت . آن زمان ها در جنوب شهر بویژه در خیابان اسمال بزاز ؛ خواندن کتاب و روزنامه از نشانه های جنون بود .
چهره دیگری که در این کتاب با او آشنا میشویم فرج عطار است .
فرج عطار ؛ محرم اسرار ؛ خزانه دار ؛ یار و همدم و امداد گر فقیران بود . هیچ محتاجی نا امید از دکانش بیرون نمیرفت . هیچوقت خنده از لبانش دور نمیشد . هر یک از کشوهای دکان او صندوق پس انداز یکی از اهالی بود .
روحانی و پیشنماز دالان سید اسماعیل ؛ آقا بهشتی بود .
این آقا بهشتی قبل از نماز جماعت ؛ اصلا به پشت سر خودش نگاه نمیکرد که ببیند کسی برای نماز آمده یا نه ؟ آیا کسی پشت سر او صف بسته است یا نه ؟ اقامه می بست و بسرعت نمازش را میخواند و راهی خانه اش میشد .
یکبار پدرم پرسیده بود : حاج آقا ! چرا به این سرعت نماز می خوانید ؟
جواب داده بود : قرض خدا را هر چه زود تر ادا کنی بهتر است .
چهره دیگری که در این کتاب تصویر او را می بینیم کاظم پر خور است . این کاظم پر خور تنها برای صبحانه چهل تا تخم مرغ را نیمرو میکرد و میخورد و ناهارش هم دستکم بیست سیخ کباب بود .
حالا این آدمها هیچکدام شان زنده نیستند . همانگونه که خیلی از اماکن و ساختمانها هم بر جای نمانده اند . جاهایی مثل حمام گلشن که میگفتند اژدهایی در آن است و همین شایعه سرانجام آنرا به خرابه ای تبدیل کرد .
در کتاب " در کوچه و خیابان " حکایت آدمهای سیاسی آن روزگار هم خواندنی است :
دکتر مظفر بقایی کرمانی رهبر حزب زحمتکشان ایران بود .او که تازه وارد گود سیاست شده و حزب و روزنامه ای دایر کرده بود ؛ احتیاج به تعدادی آدم گردن کلفت داشت تا هر جا لازم باشد از زدن و کشتن مخالفان خود داری نکنند .
جعفر عمو حاجی یکی از همان گردن کلفت ها بود که سر نوشت خود او به تنهایی یک رمان است .البته در آن روزگاران که لات ها برای خودشان برو بیایی داشتند طبیعی بود که افرادی مثل شعبان بی مخ هم سیاستمدار بشوند .
کتاب " در کوچه و خیابان " نثری ساده و روان و بی تکلف دارد و نویسنده از لحن مردم کوچه و بازار استفاده کرده که همین باعث نزدیک خواننده با کتاب میشود .
۱۳ شهریور ۱۳۹۹
پسر خاله جان
ما يك پسر خاله اى داشتيم كه حالا سى و چند سالی است خط و خبرى ازش نداريم . نميدانيم زنده است يا مرده ؟ چه ميدانم ؟ شايد دارد توى دانشگاه اوين درس ميخواند !! . اين پسر خاله مان آدم عجيب و غريبى بود . اهل شر بود .اهل دعوا بود . آدم بزن بهادرى نبود ها ! اما نميدانم چرا همه اش دوست داشت با اين و آن دست به يقه بشود . از بس كتك خورده بود و زخم و زيلى شده بود يك جاى سالم نمى توانستى توى بدنش پيدا كنى . اصلا انگار خلق شده بود براى دعوا مرافعه و كتك خوردن ! اما مگر از رو ميرفت ؟ مگر حيا ميكرد ؟
يك روز به ما خبر دادند كه توى بيمارستان است . رفتيم بيمارستان ديدنش . ديديم دماغش را شكسته اند . روى صورتش هفت هشت تا بخيه زده اند . كله اش را باند پيچى كرده اند .به هر انگشت دستش مرهمى گذاشته اند . دست راستش آسيب ديده و پاى چشم چپش هم چنان باد کرده و سياه شده است كه انگار بادنجان بم !!
گفتيم : چه بلايى به سرت آمده پسر خاله جان ؟؟ تصادف كرده اى ؟ چت شده ؟؟
در جواب مان گفت : چنان زدمش كه تا دم مرگ هم يادش نمى رود !!
گفتيم : زديش ؟؟ كى رو زديش ؟؟ خدا از قدت بردارد بگذارد روى عقلت !
گفت : پسر اوسا رحيم رو . چنان زدمش كه تا شش ماه بايد توى بيمارستان بخوابد !!
ما از بيمارستان آمديم بيرون و خواستيم برويم خانه مان . سر كوچه مان ديديم پسر اوسا رحيم ، سر و مرو گنده ، ايستاده است و با بچه هاى محله گل ميگويد و گل مى شنود .
نميدانم پسر خاله مان حالا زنده است يا نه ؟ اما اين رییس جمهور کلیدی -- مکتبی و آن آقای عظما و آن جناب سرهنگ ها و سرداران تریاکی ما را بد جورى ياد پسر خاله مان مى اندازند
۱۰ شهریور ۱۳۹۹
در مملکت امام زمانی
اندر حکایت پنجسالگی
درپرسه های دربدری
Comments
-
آن قدیم ندیم ها ؛ در دوره آن خدا بیامرز _ یعنی زمانی که همین آ سید علی گدای روضه خوان دو زار میگرفت و بالای منبر سر امام حسین را می برید و...
-
دوازده سال از خاموشی دوست شاعرم - ابوالحسن ملک - گذشته است . با ياد اين طنز پرداز ميهن مان ؛ يکی از سروده هايش را برای تان نقل می کنم . : تص...
-
لوطی پای نقاره می پرسد : آقای گیله مرد ! میشود بفرمایید شما چیکاره هستید ؟ میگوییم: سرنا چی کم بود یکی هم از غوغه آمد ؟برای چه میخواهی ...