دنبال کننده ها

۱۸ دی ۱۳۹۸


پنجاه نفر مردند ؟
توی ماشین به رادیوی ملی امریکا گوش میدهم
میگوید : در کرمان پنجاه نفر در تشییع جنازه قاسم سلیمانی زیر دست و پا له شده و دویست نفر هم به سختی زخمی شده اند
یاد سخنان آقای خمینی بهنگام ورود به ایران می افتم . یادتان میآید ؟ میگفت رژیم شاه گورستانها را آباد کرده است ! یاد تان میآید خلایق برای این فرمایشات آقای امام چه گلویی پاره میکردند ؟
حالا الحمدالله همه جای ایران گورستان است

حسین دولت آبادی برادر محمود دولت آبادی میگوید :
برادرم پیر مرد ابله بزدل حقیر مزخرفی است که از هول و هراس لجن به سراپای وجود خود میمالد و فرصت میدهد تا دیگران نیز او را لجن مال کنند
حسین دولت آبادی نویسنده مقیم فرانسه که پیش از این کتاب چهار جلدی « گدار » را از او خوانده ایم برادر همین محمود دولت آبادی است که این روزها مرگ قاسم سلیمانی خاری به قلبش نشانده است!!
حسین دولت آبادی امروز در واکنش به سخنان برادرش یا د داشتی نوشته است که نشانگر درک درست یک روشنفکر متعهد ایرانی در برابر بیدادی است که آفاق تا آفاق میهن مان را در نوردیده است
این یاد داشت را بخوانید تا بدانید که در جامعه فلاکت زده ما هنوز هستند آدمیانی که بدون هیچگونه ادعای روشنفکری هیچ حقیقتی را فدای مصلحتی نمیکنند
-----
«جنایتکاران قابل دفاع و ‏دلسوزی نیستند، حتا اگر جنایتکاران دیگری آن ها را به قتل برسانند.»...
آسوده بر کنار چو پرگار می‌شدم
دوران چو نقطه عاقبتم در میان گرفت
زنده یاد حمید مومنی، (م. بید سرخی)، در جلسه‌ای به شوخی می‌گفت: « من بی طرفم، ‏صد البته بی‌طرفی بی‌شرفی‌ست.». همة کسانی که آن روز عصر به سخنان او گوش می‌دادند، ‏می‌دانستند که حمید بی‌طرف نبود. شاهد: چندی بعد، شنیدم که کسی او را لو داد و مأمورهایِ ‏ساواک شاه از پنجرة طبقة دوم یا سوم آپارتمان مقابل، آن نازنین را جلو در خانه‌اش به رگبار ‏بستند. باری، در این زمانة خونریز نمی‌توان بی‌طرف ماند و زبان در کام کشید و مهر برلب زد. ‏خاموشی «روشنفکر!!» و بی‌طرفی او بی‌تردید به سود دولت‌ها و به ضرر مردم تمام خواهد شد. ‏گیرم گاهی موضع گیری بین جنگ دو دولت تروریستی و متخاصم، در این‌جا، ( ایران و آمریکا) ‏حساس‌است و موقعیّت آنقدر باریک که اگر روشنفکر هشیارانه رفتار نکند، فاجعه به بار خواهد ‏آورد.
آن «روشنفکری» که حقیقت را می‌داند و پا روی ‏حقیقت می‌گذارد و آن را به هر بهانه‌ای نادیده می‌گیرد، بی‌تردید خائن‌است. آن نویسندة نامدار ‏ایرانی که کشتار هزار و پانصد جوان، مرد و زن ایرانی را نادیده می‌گیرد و برای جنایتکار، دل ‏می‌سوزاند و پستان به تنور می‌چسباند، پیرمرد ابله، بزدل حقیر و خرفتی‌است که سَرِ‌پیری از هول ‏و هراس، لجن به سر تا پای خودش می‌مالد و مجال و فرصت می‌دهد تا دیگران نیز او را لجن مال ‏کنند. او در زمان شاهنشاه، به بهانة این که «نویسنده است و فقط می‌خواهد بنویسد!!!»، دست به ‏دامن «شهبانو» شده بود و در این سال‌های اخیر، به ‌همین بهانه، از ترس و زبونی، زیر بالِ عبای ‏‏«آخوندهایِ معتدل» و «اصلاح طلب» پنهان شده‌است تا گزندی از روزگار نبیند. این نویسندة ‏نامدار که روزگاری سنگ مردم را به‌ سینه میزد و سال‌ها از قِبِل آن‌ها نان می‌خورد، نمی فهمد و ‏یا نمی‌خواهد بفهمد که هیچ بهانه و مستمسکی رفتار او را توجیه نمی‌کند و به خواری و خفت او ‏منجر می‌شود. نه این این حکومت و عناصر این حکومت خونخوار قابل دفاع نیستند، حکومتی که ‏مردم گرسنه و عاصی را در خیابان‌ها به رگبار می‌بندد، جنایتکار‌است و جنایتکاران قابل دفاع و ‏دلسوزی نیستد، حتا اگر جنایتکاران دیگری آن ها را به قتل برسانند.‏
.
www.dowlatabadi.netید
DOWLATABADI.NET
نویسنده - «حسین دولت آبادی، فرزند فاطمه و عبدالرسول (پسر ششم خانواده) در بهار سال ۱۳۲۶ در روستای دولت آباد، (ناحیة ۲ سبزوار) به دنیا آمد، دوران ابتدائی را دردبستان مسع....

۱۷ دی ۱۳۹۸

ماجرای بادنجان


روضه خوانی بنام مرتضی محمد پناه که برای ارشاد جوانان! به جهرم فرستاده شده بود میگفت : رفتیم جهرم قسمت ولی عصر تو ماه رمضون برا تبلیغ . جوونا مسجد نمیومدن . رفتم طرح رفاقت ریختم تا از سیاست آخوندی استفاده کنم اینارو بکشم مسجد . ناسلامتی عمری درس خوندیم
خلاصه با بچه ها رفیق شدیم . بچه ها گفتن : حاج آقا بریم توزمین مون بادمجون بچینیم . دورهم بعداز افطار با لیمو ترش بخوریم
ما که پایه رفاقت شده بودیم کم نیاوردم ،. گفتم بریم 
آقا مارو گذاشتن ترک موتور رفتیم طرفای بیمارستان پیمانیه
داشتیم بادمجون میچیدیم که بچه ها پا گذاشتن به فرار گفتن حاج آقا فرار کن .گفتم کجا ؟ من تازه بادنجون بزرگاشو پیدا کردم ! یکی گفت  بدو، صاحبش اومد
مارو میگی ؟ تازه دوزاریمون افتاد که اومدیم دزدی
اقا کفشارو کندم عمامه رو زدم زیر بغل ،شوتش کردم پریدم ترک موتور
رسیدم خونه . ماشینو روشن کردم ،اینجا کجا قم کجا
ملت زنگ زدن که : حاج آقا کجایی؟
گفتم : بابام فوت کرده ! سال بعد میام.
تو سازمان تبلیغات هم گفتم سال دیگه هرجا بگین میرم الا جهرم

۱۰ دی ۱۳۹۸

Google — Year in Search 2019

مردن چقدر حوصله میخواهد ؟


سال تلخی را پشت سر گذاشته ایم.
سال درد و بیقراری .
سال مرگ و جنگ و خون و یاوه و دروغ.
سال هراس و اضطراب.
سالی به تلخی زیتون خام .
سال اندوه . سال بی لبخند . سال قحبه و قحبگان .
سال گلوله . سال بمب .
سال خنده مستانه اهریمنان .
سال رنج.
سال اشک .سال فریاد
سال مادران سوکوار
سال پدران خمیده پشت
سال مشت.
سالی که خدا و عشق را در پستوی خانه نهان میبایست کرد.
سالی که :
گوی زمین به چنبر دیوانگان فتاد
کار جهان به کام دل نابکار شد
پایان قصه غارت خونین باغ بود
بعد از هزار سال که گفتی بهار شد
ای عشق خون ببار به صد چشم و یاد دار
سرها که در هوای تو آونگ دار شد
کدام شاعر بود که میگفت :
مردن چقدر حوصله می خواهد ؟
با اینهمه ، سالی همراه با صلح و آزادی و نیکروزی برای همگان آرزو دارم

۸ دی ۱۳۹۸

کریسمس نامه


پارسال ایام کریسمس رفته بودیم لاس و گاس. دو سه روزی ماندیم .
پیرارسال با رفیق دیرینه مان ستار دلدار و رفیقان دیگری رفته بودیم لاس و گاس که جای تان خالی بسیار خوش گذشت .
امسال با این مصیبتی که دامنگیر میهن مان شده است حال و حوصله ای برای سفر و شادی و خوشباشی برای مان باقی نمانده بود.
لاجرم روز کریسمس دست اهل و عیال را گرفتیم رفتیم کازینوی تازه ای که اینجا در ولایت مان باز شده و یکساعتی با ما فاصله دارد . جای تان خالی ناهار خوشمزه ای خوردیم و یکی دو ساعتی هم به تماشای آدمیان و دلار هایی که به شکم ماشین های قمار ریخته میشد نشستیم و شب آمدیم خانه و والسلام
و اما عکس هایی که ملاحظه میکنید : اولی اش رستورانی است در لاس وگاس با معماری شگفت انگیز . دومی اش یکی از همان ماشین های پولخوار و آدمخوار است ! و آن دیگری رفیقانم در سفر لاس وگاس در عهد ماضی !
روزگار بر شما خوش . جان تان بی بلا

چرا فحش میدهی


یکی از سرگرمی های هر روزه مان این است که نگاهی به توییتر های مسعود بهنود می اندازیم و از حجم عظیم دشنام هایی که نثار او میشود حیران میمانیم
من نمیدانم این مسعود بهنود چه مرضی دارد که گاه و بیگاه همچون خروس بی محل نغمه ای ساز میدهد و پشت بندش اقیانوسی از دشنام و ناسزا حواله اش میشود؟
یادم میآید چند سال پیش بمناسبت فرا رسیدن نوروز گلی و پیامی در صفحه مان گذاشتیم و برای هموطنان مان سالهایی خوش همراه با شادکامی و تندرستی آرزو کردیم
لحظه ای نگذشته بود که یکی از آن زاغ سار اهرمن چهرگان از راه رسید و با خشم و دشنام برایم پیام فرستاد که : مرتیکه توده ای وطن فروش خائن نوکر امریکا ! غلط زیادی نکن ! ترا چه به نوروز و تبریکات نوروزی ؟ خفقان بگیر و مزد مزدوری ات را هم از آقایت جورج بوش بگیر
ما ماندیم حیران که خدایا چطور میشود آدمی هم توده ای باشد هم نوکر امریکا؟ اصلا تبریک نوروزی چه ربطی به توده ای و مجاهد و اکثریتی و اقلیتی دارد ؟ اصلا شما از کجا کشف کرده اید که ما توده ای هستیم ؟
این بود که دیگر در هیچ نوروز و عیدی جرات نکردیم به دوستان و رفیقان و عزیزان مان تبریکی و تهنیتی بگوییم و عطای شادباش های نوروزی را به لقایش بخشیدیم
من براستی نمیدانم بیچاره مسعود بهنود چگونه می تواند این بار سنگین دشنام ها را بر دوش بکشد و حیرتم باری همه این است که اساسا چه لزومی دارد هر روز پا به میدان مین بگذارد و از اینهمه ناسزا و دشنام دچار مرگ مفاجات نشود
تازه ترین توییت مسعود بهنود را اینجا میگذارم و حواله تان میدهم به صفحه او در توییتر تا هم دشنام های ناب تازه ای یاد بگیرید و هم از این ادبیات لومپنی که در این دنیای مجازی سیطره یافته است سر گیجه بگیرید . بهنود در تازه ترین توییت خود نوشته است:
«انتشار خبری دال بر اینکه رهبر درباره حوادث ابان ۹۸ فقط یک امریه داشته و آنهم «رافت» است، بیش از اینکه «عقب نشینی» معنا دهد، نشان نوعی به هم ریختگی و آشفتگی در مدیریت و تقسیم مسئولیت هاست»
فروید معتقد بود که اولین سنگ بنای تمدن زمانی نهاده شد که بشر توانست بجای تیر و تبر و فلاخن از فحش استفاده کند
اگر این سخن فروید را بپذیریم باید مفتخرانه بگوییم ما ایرانی ها در این قلمرو از دروازه های تمدن بزرگ هم گذشته ایم !

۴ دی ۱۳۹۸

ادای دین


شنیدم که دکتر نور علی تابنده قطب دراویش نعمت اللهی در گذشته است
اگر چه میگویند« مرگ حق است علی الخصوص در ایران ! » اما مرگ او یاد و خاطره ای را در من زنده میکند که میباید ادای دینی به او کنم تا پاس انسان های شریف نگهداشته شود
دکتر نورعلی تابنده پیش و بیش از آنکه خرقه قطب دراویش نعمت اللهی بپوشد وکیل دادگستری بود . دکترای حقوق از دانشگاه پاریس داشت و در زمان فرمانفرمایی آقای آریامهر وکالت بسیاری از زندانیان سیاسی رابعهده گرفته بود 
او پس از انقلاب مدتی معاون وزارت دادگستری و چندی هم معاون وزارتخانه ای بود که بعدها بنام وزارت ارشاد اسلامی موسوم شد
یادم میآید زمانی که در شیراز بودم یک آقای نتراشیده نخراشیده ای را بعنوان مدیر کل جدید مان فرستاده بودند . نمیدانم سرش در آخور کدام طلبه و حجت الاسلامی بود که به چنین پست و مقامی نائل شده بود . هنوز چند روزی از فرمانروایی اش نگذشته بود که زمزمه ای در اداره مان پیچید که کارمندان بهایی را اخراج می‌کنند
در اداره مان پنج شش زن و مرد بهایی کار می‌کردند
ترسان و لرزان و نگران آمدند پیش من که فلانی ، ما سال‌های سال است اینجا کار می‌کنیم . اگر اخراج بشویم زن و بچه مان گرسنه میمانند
پا شدم رفتم تهران . رفتم دفتر همین آقای نور علی تابنده که آنزمان معاون اداری وزارت ارشاد بود. ماجرای بهاییان را برایش گفتم
پرسید : مدیر کل آنجا کیست ؟
گفتم : فلان بن فلان
از همانجا تلفن مدیر کل ارشاد شیراز را گرفت و با خشم و عتاب به آن انچوچک تازه از راه رسیده توپید که : چه کسی بتو اجازه داده است در باره جان و نان آدمیان تصمیم بگیری ؟
من به شیراز برگشتم و چند روزی بعد مامور سمنان شدم اما چنان ابرهای تیره و تاری از نفرت و تعصب و یاوه و دروغ و ریا و رذالت و دنائت و پستی آسمان میهنم را پوشانده بود که در همان شیراز بسیاری از هموطنان بهایی ام ، بی جرم و بی گناهی ، آماج خشم کین مردمانی شدندکه روزگارانی دراز با آنان همسایه و همسخن و همنشین و همکار و هموطن بودند
یاد و نام نور علی تابنده ماندگار و جاوید باد

۲ دی ۱۳۹۸

دو پاپ


دو پاپ
Two Popes
دیشب فیلم سینمایی « دو پاپ » با بازیگری جانانه و شگفت انگیز آنتونی هاپکینز و جاناتن پرایس را تماشا کردم .
تماشا کردم و از عمق جان لذت بردم .
The film is a hugely enjoyable tale about the relationship between two gentleman with polar opposite viewpoints
The film is a dramatic and visual feast one that portrays its as adversaries as passionate humans.
Two Popes is:
Touching
Strong acting
Thought provoking
Authentic acting
Spiritual
Inspiring
Captivating
Intelligent
Must watch
برای من که چند سالی در آرژانتین زندگی کرده و با درد ها و رنجهای مردمانش آشنا هستم و میدانم که بیش از سی هزار تن از جوانان و روشنفکران و زنان و مردان آن سرزمین در دوران حکومت نکبت بار نظامیان ربوده و ناپدید شده اند تماشای این فیلم یاد آور فاجعه دردناک مشابه ای است که اکنون بر میهن مان و مردمان میهن مان میگذرد .
این فیلم را Fernando Meirelles با هنرمندی خارق العاده ای کارگردانی کرده است.
از تماشای چنین فیلم زیبایی غافل نشوید

قهوه قجری


قهوه قجری
سی و چند سال پیش بود .تازه آمده بودیم امریکا . خانه و زندگی مان در بوئنوس آیرس را فروخته بودیم و به هوای آب به سراب رسیده بودیم .
چه کنیم چه نکنیم ؟ بقول صایب تبریزی
کی ز پیچ و تاب می‌شد رشته جانم گره
آب باریکی اگر میبود چون سوزن مرا
رفتیم پولی گذاشتیم و پولی هم از رفیق مان گرفتیم و حوالی سانفرانسیسکو یک سوپر مارکت خریدیم . سوپر مارکت که چه عرض کنیم . همان عرق فروشی که اینجا میگویند لیکور استور
همه چیز می فروختیم . از شیر مرغ بگیرتا جان آدمیزاد . قسط مان هم چنان سنگین بود که با چه والزار یاتی خرج و مخارج مان را روبراه میکردیم . روزی هم شانزده هفده ساعت آنجا پلاس بودیم و چشم براه مشتری
یک روز یک آقایی از راه رسید و با لکنت زبان گفت : می می می توانم یک لیوان قه قه قه قه قهوه بردارم ؟
گفتیم : برو بردار
فردایش دوباره آمد و بدون اینکه اجازه بگیرد یکراست رفت یک لیوان قهوه بر داشت و نگاهی بمن کرد و دو تا انگشتانش را گذاشت روی لبش که یعنی سیگار داری؟
یک نخ سیگار و یک کبریت بهش دادیم و راهش را کشید و رفت
از فردایش هر روز سر ساعت معین میآمد و یک لیوان قهوه مجانی بر میداشت و یک نخ سیگارهم میگرفت و میرفت پی کارش
یکی دو ماهی گذشت . یک روز نمیدانیم چه کاری برایمان پیش آمده بود که باید هشت شب سانفرانسیسکو میبودیم . بگمانم میخواستیم رفیقی را از فرودگاه برداریم . ساعت حوالی هفت شب بساط قهوه را جمع و جور کردیم و آماده شدیم فروشگاه را زودتر ببندیم و برویم فرودگاه . در همین زمان یارو از راه رسید و رفت پای بساط قهوه . وقتی آنجا را خالی دید آمد سراغم و دو تا انگشتش را گذاشت روی لب هایش که یعنی سیگار داری ؟
گفتم : ببخشید! امروز سیگار ندارم.
نه گذاشت و نه برداشت و بدون لکنت زبان با خشم گفت : یو مادر فاکر
ما را داری ؟ بقول بیهقی از دست ‌پای بمردیم . آنگاه در های فروشگاه را محکم بهم کوبید و دشنام گویان از فروشگاه بیرون رفت
فردایش دیدیم دو باره آمده است و یکراست رفته است پای بساط قهوه. رفتیم از پشت سر گریبانش را گرفتیم و کشان کشان آوردیمش دم در و چنانش به در کوبیدیم که بقول فردوسی فولاد کوبند آهنگران . و با یک لگد جانانه از فروشگاه پرتش کردیم بیرون .
حالا وقتی یاد این ماجرا می افتیم هم خنده مان می‌گیرد هم متاسف میشویم . متاسف از این بابت که آدمی دیگر دلش نمیخواهد آن قول حضرت سعدی را آویزه گوش کند که
تو نیکی میکن و در دجله انداز
که ایزد در بیابانت دهد باز
سالها بعد یکبار دیگر خواستیم به یک آقای معلولی کمک کنیم که کارمان به عدلیه کشیده شد و سیزده هزار دلار خراب شدیم که داستانش را بعدها می نویسیم