دنبال کننده ها

۳ مهر ۱۳۹۸

مفتش نظمیه


مفتش نظمیه 
می پرسد : مسیحی هستی ؟
میگویم : نه
- یهودی هستی؟
- نه!
- مسلمان هستی؟
- نه
- بودایی هستی ؟
- نه
- پس چه مذهبی داری؟
- میگویم : مذهبی ندارم
- با شگفتی نگاهم میکند و میگوید
- ایتالیایی هستی؟
- نه
- مکزیکی هستی؟
- نه
- روس هستی؟
- نه
- عربی
- نه
- پس کجایی هستی؟
- میگویم : لاهیجان
- میگوید : لاهیجان ؟ لاهیجان دیگر کجاست ؟
- میگویم : روی خاک . روی زمین
- چند لحظه ای فکر میکند و میگوید : آهان ! بگمانم یکی از کشورهای اروپایی باشد
- میگویم : آها! کشوری است کنار دریای مدیترانه! آدم هایش کله ماهی میخورند !!آدم هم میخورند
- بادهانی نیمه باز نگاهم میکند . باورش شده است
- مرا به یاد مفتش های نظمیه می اندازد این آقای فضولباشی 

آقام امام زمان


آمده بود فروشگاهم . انگلیسی را شکسته بسته با لهجه غلیظ اسپانیولی حرف میزد. دو کلام انگلیسی میگفت ده کلام اسپانیولی
تلویزیون بالای سرم روشن بود . آقای ترامپ داشت برای عالم و آدم شاخ و شانه میکشید
نگاهی به تلویزیون انداخت و گفت : میدانی؟ آخر زمان نزدیک است
میخواستم بگویم : شما از کجا میدانی ؟نکند پسر خاله آقای باریتعالی هستی؟ حالا که اینقدر به خدا نزدیک هستی میشود سفارش ما را هم بفرمایی ؟
گفت : در کتاب مقدس آمده است
گفتم : چه چیزی آمده است ؟
گفت : ببین آقا ! وقتی اوضاع احوال جهان اینطوری قاراشمیش میشود مسیح مقدس از آسمان ها فرود میآید و در سراسر جهان عدل و داد بر قرار میکند . شما مگر کتاب مقدس را نخوانده ای ؟خداوند تبارک و تعالی در کتاب مقدس مان وعده بازگشت مسیح مقدس را داده است . با این اوضاع احوال نکبت باری که جهان امروز با آن دست به گریبان است زمان آن است که پدر مقدس مان از آسمانها نزول اجلال بفرماید و بشریت را از این ظلم و نکبت و نابرابری نجات بدهد
پرسیدم : پس این آقا مهدی مان چطور ؟آقا مان - آقا مهدی  - هزار و چهار صد سال است توی چاه سامرا - شاید هم چاه جمکران - منتظر است بیاید جهان را پر از عدل و داد بکند . آنوقت بین آقای ما و آقای شما جنگ و جدال و خین و خین ریزی راه نمی افتد ؟
بگمانم طفلکی هیچ از حرف هایم نفهمید

۲ مهر ۱۳۹۸

ایران . زین . بازی


ایران . زین . بازی
( بمناسبت آغاز سال تحصیلی )
چه سالی بود ؟ پنجاه سال پیش بود ؟ شصت سال پیش بود ؟ هزار سال پیش بود ؟ خانم معلم مان سر بچه ها داد میکشید . توی کتاب مان نوشته بود : ایران . زین . بازی
خانم معلم مان سر بچه ها داد میکشید . میخواست " ر " و " ز" را بما یاد بدهد . یاد نمیگرفتیم . داد میکشید . آنقدر داد کشید که حمید و مجید و یارعلی و مرتضی دیگر مدرسه نیامدند . رفتند توی غبار گم شدند . اسکندر و جلال هم بعد تر ها رفتند .
توی کتاب مان نوشته بود : ایران . زین . بازی
ایران را از کف دادم .
زین را بر پشت هیچ اسبی نتوانستم بگذارم .
بازی را هم باختم . بد جوری هم باختم .
کی بود ؟ پنجاه سال پیش بود ؟ شصت سال پیش بود ؟ هزار سال پیش بود ؟ همشاگردی ام داشت زیر لب برای خودش آواز میخواند . اسمش در خاطرم نیست . اسم هیچکس در یادم نمیماند .
همشاگردی دیگرم گفت : خانوم . خانوم ! اجازه ؟ این مصطفی داره آواز میخونه !
خانم معلم گفت : دهاتی ها تو مستراح هم آواز میخوانند .
مصطفی از فردا دیگر مدرسه نیامد . آوازش نیمه تمام ماند
کی بود ؟ شصت سال پیش بود ؟ هزار سال پیش بود ؟ مصطفی کجاست ؟ آیا آواز نیمه تمامش را تمام کرد ؟

روز اول مدرسه


شب را تا سپیده صبح نخوابیده بودم. قرار بود فردایش برویم مدرسه . برادرم یکی دوسالی از من بزرگتر بود
صبح ترسان و لرزان راه افتادیم . باران می بارید . یک چتر سیاه گردن کلفت به دست مان دادند و گفتند : بسلامت! حتی یادمان ندادند این چتر لعنتی را چگونه باید ببندیم .راه افتادیم . خانه مان تا مدرسه مان یکساعت راه بود . باید از « کهنه جاده » میرفتیم . کهنه جاده با پستی ها و بلندی هایش . با باغات چای اینسو و آنسویش .
از « عمر سنگ » که رد شدیم باد شدیدی آمد و چترمان را مچاله کرد . یکی دو تا از پره هایش را شکست . حالا بی چتر مانده بودیم . خیس آب شدیم . راه بازگشت هم نداشتیم . باید خودمان را بمدرسه میرساندیم .
مدرسه مان آنجا در لاهیجان کنار ورزشگاه فوتبال بود . پیش از این پرورشگاه کودکان یتیم بود . اسمش پرورشگاه احمد قوام . هر وقت با مادرم از کنار ش رد میشدیم یک مشت کودک هفت هشت ساله را میدیدیم که با موهای تراشیده و لباسهای خاکستری رنگی که بر تن شان زار میزد اینجا و آنجا می پلکیدند . رنگ به چهره نداشتند . بنظرم بیمار میآمدند . مادرم برای شان دلسوزی میکرد و گهگاه اشکی هم میریخت . نمیدانستم چرا ! خودم هم دلم برای شان میسوخت . انگار زندانی های معصومی بودند که راه بجایی نداشتند .
بعد ها پرورشگاه را مدرسه کردند . نام احمد قوام را هم از روی آن برداشتند. احمد قوام ( قوام السلطنه ) دیگر « حضرت اشرف » نبود . دیگر صدر اعظم ممالک محروسه شاهنشاهی نبود . آقای شاه خانه نشین اش کرده بود . آقای شاه از قوام السلطنه می ترسید . سایه اش را با تیر میزد .از مصدق و علی امینی هم می ترسید . هنوز آریامهر نشده بود اما از هرکس که سرش به تنش می ارزید می ترسید . بگمانم خیال میکرد این آدم ها روزی روزگاری می توانند او را از تخت طاووس پایین بکشند . هرگز به خیالش هم نمی رسید روزی روزگاری آخوندک مفلوکی از فراسوی عصر پیشا سنگی خواهد آمد و تاج و تخت و دربار و درگاهش را بر سرش خراب خواهد کرد و ملتی را به در یوزگی خواهد کشاند .
رسیدیم به مدرسه . خیس و آبکشیده . آقای ناظم با چوبی در دست اینسو و آنسو میرفت و نعره میکشید . اسمش آقای مظهری بود . چاق و شلخته . با چشمانی آبی ، و پنجاه کیلو وزن اضافی
رفتیم توی کلاس. کلاسی با هفت هشت تامیز و نیمکت . با کف چوبی . خاک آلود. کثیف.
گفتند : بنشینید
خواستیم بنشینیم اما جا نبود . چند تایی روی نیمکت ها نشستند . ما مانده بودیم حیران کجا بنشینیم ؟.
آقای مظهری با ترکه انارش نعره زنان از راه رسید . چند ضربه به سرمان کوبید و همچون فرمانده یک پادگان نظامی فرمان نشستن داد . روی همان خاک و خل ها نشستیم . کلاس بوی نا گرفته بود . بوی مردار میداد .
لحظه ای بعد خانم معلم مان از راه رسید . با خودش یک زنبیل عطر بهار نارنج آورد . و من از همان روز و همان لحظه عاشقش شدم 

گربه بابا بزرگ


گربه بابا بزرگ چهار سال پیش- و گربه بابا بزرگ حالا

۳۱ شهریور ۱۳۹۸

چه حکایتی


چه حکایتی !
امروز آسمان اینجا ابری است . ماکه به آسمان آبی و آفتاب درخشان عادت کرده ایم در زیر چنین آسمان سربی دل مان میگیرد . بی حوصله میشویم .
صبح که از خواب پاشدیم تا الان این بیت جناب سعدی در ذهن و ضمیرمان جولان میدهد که:
آنجا که عشق خیمه زند جای عقل نیست !
ما که الحمدالله از روز ازل عقل درست حسابی نداشتیم . حالا زیر این آسمان سربی جناب سعدی هم هی بما سقلمه میزند و بی عقلی مان را مدام به رخ مان میکشد و برای اینکه دل مان را نشکند هی عذر موجه می تراشد
براستی که : آنجا که عشق خیمه زند جای عقل نیست
گفتم نهایتی بود این درد عشق را
هر بامداد میکند از نو بدایتی
چندانکه بی تو غایت امکان صبر بود
کردیم و ، عشق را نه پدید است غایتی
فرمان عشق و عقل به یک جای نشنوند
غوغا بود دو پادشه اندر ولایتی
آنگه که عشق دست تطاول دراز کرد
معلوم شد که عقل ندارد کفایتی...

۲۹ شهریور ۱۳۹۸

آستان مقدس امام زاده سید غریب


گفتند : معجزه شده است
گفتیم: معجزه ؟ چه معجزه ای ؟ کجا؟
گفتند : در لولمان. آنجا درختی است که می گرید . اشک می ریزد ! بیماران را هم شفا می‌دهد .به کوران بینایی می بخشد ! تاکنون چند کور مادر زاد هم شفا گرفته و بینا شده اند 
ضبط صوت مان را بر داشتیم رفتیم لولمان . عکاس مان را هم با خودمان بردیم
بگمانم هشت ده سالی پیش از آن انقلاب نکبتی بود . همان سالهایی که گویا چهار نعل بسوی دروازه های تمدن بزرگ می تاختیم
رفتیم آنجا. دیدیم صدها و هزاران نفر در هم میلولند . زن و مرد و پیر و جوان
گفتیم : چه خبر است ؟
گفتند : معجزه شده است آقا
گفتیم : چه معجزه ای قربان !؟
گفتند : اینجا درختی است که گریه میکند ؟
پرسیدیم : چه میکند ؟
گفتند : گریه میکند آقا
جمعیت را شکافتیم و خودمان را به همان جایی که درخت گریان بود رساندیم . هرچه نگاه کردیم درختی ندیدیم
پرسیدیم : پس کجاست آن درخت گریان معجزه ساز ؟
تنه درختی را نشانم دادند که صد ها زن و مرد در میان گل و لای خوابیده بودند و ریسمانی به گردن خود آویخته و یک سر ریسمان را به آن تنه مقدس بسته بودندو از آن تنه نیمه جان شفای درد های شان را میخواستند
پرسیدیم : پس شاخ و بارش کجاست ؟
گفتند : مومنان آمدند و شاخ و بارش را بعنوان تبرک بریدند و با خود بردند
نیست اندر جهان ز من بشنو
هیچ دردی چو درد نادانی
پرسیدیم : پس معجزه اش کو ؟
دو سه آدم زهوار در رفته مافنگی گل آلود را نشانم دادند و گفتند : اینها قبلا کر و شل وکور بوده اند اما انفاس قدسی همین درخت مقدس آنان را شفا داده است !!
بر گشتیم رشت . رفتیم اداره کشاورزی .رفتیم اداره حفظ نباتات . یک مهندس کشاورزی را پیدا کردیم و پرسیدیم : داستان این درخت گریان چیست ؟
پاسخش اینکه این درخت از خانواده Albiziaاست و حشراتی که با چشم غیر مسلح دیده نمی‌شوند برگ های آنرا میخورند و فضولاتش را بگونه قطراتی بسیار ریز فرو میریزند
آمدیم رادیو . خواستیم خبرش را پخش کنیم . خواستیم به مردم بگوییم ای خلایق! آن اشکی که از آن درخت مقدس فرو میریزد هیچ نیست مگر فضولات حشراتی نامریی!
مدیر کل مان - مرحوم منوچهر گلسرخی- مرا به دفترش خواست و گفت :میدانی پخش چنین خبری چه ولوله و هیاهو و جنجالی راه خواهد انداخت ؟ هیچ میدانی که مومنان و ملایان ممکن است بیایند واین ساختمان را بر سرمان خراب کنند؟
ما از ترس مومنان از خیر پخش خبر گذشتیم اما یکی دو ماه بعد وقتی از رشت به لاهیجان میرفتیم می دیدیم همانجا یک امامزاده ای روییده است با گنبد و بارگاه و و شجره نامه و یک عالمه هم زلم زیمبو و نامش هم آستان مقدس امامزاده سید غریب
و همه اینها ده سال پیش از آن انقلاب نکبتی بود
خبرت هست که مرغان سحر میگویند
آخر ای خفته سر از خواب جهالت بردار

روز ها در راه...


روزها در راه (۶)
دیدار از باغ ژاپنی ها- پورتلند- اورگان
پنجشنبه نوزدهم سپتامبر2019

روزها در راه(۵)
آخرین روز سفرمان است. باید برویم تماشای باغ ژاپنی ها .
این چند روزه بسرعت برق و باد گذشته است. دلم میخواهد فرصتی میداشتم و یکسره تا سیاتل و کانادا میراندم . اما مجالی بیش از این نیست.
اگر به پرتلند آمدید حتما از تورهای سیاحتی استفاده کنید . یک تور یکروزه ۱۱۵ دلار است اما آنچنان بشما خوش میگذرد که دوست میدارید چنین تورهایی را همچنان دنبال کنید
ما دیروز با یک تور پنج نفره به دیدار پنج آبشار شگفت انگیز رفتیم. راهنمای ما - آقای پیتر - جوانی بود بسیار مهربان و سرشار از اطلاعات تاریخی در باب آبشاران و جاده ها و پل ها و گیاهان و دار و درخت ها .
نام کمپانی اش هم :Oregon Tour company
برای اقامت چند روزه هم می توانید از هتل Embassy suitesاستفاده کنید که بخشی از هتل زنجیره ای هیلتون است با بهترین سرویس ها و شیک ترین سوییت ها و صد البته صبحانه ای رنگ وارنگ و خوشمزه و لذت بردنی. قیمتش هم شبی دویست و بیست دلار .
حالا میرویم صبحانه ای میخوریم و راه می افتیم . به تماشایJapanese Garden میرویم و شرح و تفصیلاتش را هم بعدا می نویسیم
JAPANESEGARDEN.ORG
When His Excellency Nobuo Matsunaga, the former Ambassador of Japan to the United States, visited the Portland Japanese Garden, he proclaimed it to be “the most beautiful and authentic Japanese garden in the world outside of Japan.”