دنبال کننده ها

۱۴ اسفند ۱۳۹۷

با نوا جونی


امروز با نوا جونی رفتیم ناهار . تابستان‌ها وقتی مدرسه ها تعطیل بود من و نوا جونی هفته ای یک بار با هم میرفتیم ناهار . البته اول میرفتیم دیدن اسب ها . انگار اسب ها هم چشم براه ما بودند چون تا ما را میدیدند به تاخت میآمدند سراغ ما . نوا جونی دستی به سر و روی شان میکشید و یک عالمه هم قربان صدقه شان میرفت و اگر آقای کوین همان دور و بر ها بود میآمد یکی دو تا سیب به نوا میداد و نوا هم سیب ها را به اسب ها میداد و می نشست به تماشای شان . اما حالا دیگر نوا جونی بمدرسه می‌رود و فرصتی برای دیدن اسب ها - چیف و ریو - نیست و اگر مثل امروز فرصتی بدست بیاید و کلاسش یکی دو ساعتی زودتر تعطیل بشود نوا جونی و بابا بزرگ میروند با هم ناهار می خورند و گپ میزنند و سر بسر یکدیگر میگذارند .
وقتی به عکس های دیروز و پریروز نگاه می‌کنم می بینم بچه ها با چه سرعتی رشد می‌کنند و ما هم با چه سرعتی پیر و پیر تر میشویم
بقول حافظ جان :
به می عمارت دل کن که این جهان خراب
بر آن سر است که از خاک ما بسازد خشت
هر چه بود و هر چه هست دمی را که با نوه ها میگذرانم در واقع جان تازه ای میگیرم و گویی خون تازه ای در رگانم جاری می‌شود .
به نوا میگویم : نوا جونی ! امشب میآیی خانه بابا بزرگ شب را پیش ما بمانی ؟
با مهربانی می‌گوید : نه بابا بزرگ‌. نمی توانم
می پرسم : چرا؟
می‌گوید : اول اینکه فردا باید بروم مدرسه . صبح ساعت شش باید بیدار بشوم . دوم اینکه داداشی- آرشی جونی - دلش برایم تنگ می‌شود و اگر من خانه نباشم گریه میکند !بعدش با مهربانی کودکانه ای می‌گوید : آخر هفته میآیم خانه شما . اوکی؟!
این پدر سوخته نمیخواهد دل بابا بزرگ را بشکند .

۱۳ اسفند ۱۳۹۷

مسعود بهنوش


تو فروشگاه کاسکو ، یک آقای ایرانی تا مرا دید با همان چرخ دستی اش پیچید جلویم و گفت : به به ! سلام عرض کردیم ! حال و احوال تان چطور است ؟ چه خوب که ما بالاخره شما را زیارت کردیم
هر چه به کله ام فشار آوردم نشناختمش اما از تک و تا نیفتادم و گفتم : از مرحمت شما ممنونم . خوبم ، خوبم ، متشکرم از شما ، حال سرکار و اهل و عیال چطور است ؟ انشاالله که همگی سلامت اند ؟
با مهربانی با من دست داد و گفت : من و همسرم نوشته های شیرین شما را همیشه میخوانیم و لذت میبریم ! دست تان درد نکند . بعدش همسرش را که همان دور و بر ها بود صدا کرد و گفت : منیژه ، منیژه ، ببین کی اینجاست ! آقای مسعود بهنوش !!
خنده ام گرفته بود . کم مانده بود پفی بزنم زیر خنده
خانمش با من دست داد و چاق سلامتی کردیم و پس از چند دقیقه گپ و گفت از هم جدا شدیم
وقتیکه میآمدم بیرون با خودم گفتم :مسعود بهنوش یا مسعود بهنود ؟ باز شکر خدا به زنش نگفت ایشان آقای عطاالله مهاجرانی هستند !

از زنم می ترسم


از آقای اوباما پرسیدند : شما که سال‌های سال سیگاری بودی چند سال است که دیگر سیگار نمیکشی ؟
گفت : هشت ده سالی می‌شود
پرسیدند : هوس سیگار نمیکنی؟
گفت : چه جور هم
گفتند : چرا نمی کشی ؟
گفت : از زنم می ترسم !

در سوپرمارکت


در سوپر مارکت
رفته بودم سوپر مارکت شیر بخرم . دو نفر آنسوی قفسه ها فارسی صحبت میکردند . من نمی دیدمشان اما صدای شان را می شنیدم . گوش تیز کردم . ناگهان انگاری ضربه ای به ملاجم خورد . گیج شدم
خانمه با عصبانیت به شوهرش میگفت : هم تو گه خوردی هم اون مادر عجوزه ات و هم اون خواهر هرجایی لکاته گدا زاده ات !!
من دولا دولا از لای قفسه ها خودم را رساندم دم در و د فرار !
خدا خدا میکردم آقاهه مرا ندیده باشد

نماز

نماز
یک آقای محترمی - از همانها که واله و شیدای عصر طلایی امام خمینی است - در اتاقکی نماز میخواند . دو سه نفری هم که لابد از جان نثاران و فداییان و شاید هم زندانبانان او هستند همراه او نماز میخوانند
حالا فیلم نماز خواندن این عالیجناب در شبکه های اجتماعی می چرخد و می چرخد . نه یک بار نه دو بار ، ده هزار بار . انگار مرحوم مغفور یوری گاگارین برای نخستین بار در مدار کره زمین چرخیده است یا جناب آرمسترانگ برای اولین بار پای بر کره ماه گذاشته است
ما که الحمدالله نه خودمان و نه جد و آبای مان اهل نماز و پیاز و نیاز و این زهر ماری های خر رنگ کن ابلهانه نیستیم و نبوده ایم از خودمان می پرسیم : خب که چی ؟ آمدیم این عالیجناب نمازش را میخواند ، این که فیلم گرفتن و شعر گویی و ستایش های ابلهانه تر نمیخواهد . میخواهد ؟
اگر چنین است و با دولا و راست شدن میتوان به محبوبیتی و احیانا پست و مقامی رسید چطور است ما خودمان هم اگرچه توی عمرمان نماز نخوانده ایم اما منباب مصلحت زمانه مختصری دولا و راست بشویم و بگوییم همین عبدالعلی خان مان از ما فیلم و نمیدانم ویدیوی هنری بگیرد بگذارد روی شبکه های اجتماعی بلکه دری به تخته ای خورد و ما هم روزی روزگاری وزیری وکیلی صدر اعظمی چیزی شدیم

در گورستان مسلمانان


اینجا امروزباران میبارد . اگرچه درختان بادام شکوفه کرده اند اما گویی باران را سر باز ایستادن نیست . همچنان یکریز می بارد . همچون برفی بر موی و روی مان .
من اینجا کنار پنجره نشسته ام بارش باران را تماشا میکنم . باغستان هاو مزارع اطراف خانه ام کم و بیش در آب فرو رفته اند . و باران همچنان می بارد . یکریز .
دیشب با رفیقانم رفته بودم شام بخورم . همان رستورانی که جولانگاه جوان هاست . همان رستورانی که غلغله شاد جوانها تا آسمان هفتم میرود .
یکی از رفیقانم از سفر ایران بر گشته بود . با اشتیاق به حرف هایش گوش میدادم . میگفت مردم ایران آن نیستند که ما خارجه نشینان در ذهن خود داریم . هنوز سرشار از مهربانی اند . هنوز دست هم را میگیرند . هنوز به یاری هم می شتابند . هنوز فقرشان و ثروت شان را باهم تقسیم میکنند . هنوز جوانه های عاطفه در دل آدمیان نمرده است !
آن دوست دیگرم از سفر هند بر گشته بود . با دفتری از خاطرات شیرین .
برایم از شگفتی های هند گفت . از فقری که آفاق تا آفاق گسترده است. از مردمی که به آنچه که دارند خشنودند . از مردمی که فقر و ناداری خود را به گردن امریکا و انگلیس و اسراییل و روس و پروس و حتی دولت های خود نمی اندازند . مردمی که براستی فقیرند اما شادند و این شادی را در تلالوی رنگها ی لباس شان می توان دید . مردمی که ایرانی ها را بسیار دوست میدارند و این دوست داشتن را صمیمانه نشان میدهند .
من اما به فکر فرو میروم . اینجا در شهر ساکرامنتو ، در مرکز ایالت کالیفرنیا ، مسلمانان پاکستانی و افغان و عرب گورستانی برای همکیشان خود ساخته اند . اگر مسلمانی بمیرد تنها با پرداخت پانصد دلار صاحب آرامگاهی میشود و تشریفات دفن و یادبودش هم با همان پانصد دلار انجام میگیرد، اما تا امروز حتی یک ایرانی حاضر نشده است در این گورستان به خاک سپرده شود !
اگر یک ایرانی بمیرد میروند با پرداخت پانزده تا بیست هزار دلار در گورستان مسیحیان به خاکش می سپارند !
پرسشم اما این است :
آیا ایرانی ها خود را تافته جدا بافته میدانند ؟
آیا ایرانی ها نژاد پرست اند ؟
آیا ایرانی ها نمیخواهند حتی پس از مرگ با عربها و افغان ها و پاکستانی ها هم هویت شوند ؟
آیا ایرانی ها دون شان و منزلت خود میدانند که حتی در خانه خاموشان با هندی و افغان و عرب و پاکستانی و مسلمان افریقایی همسایه شوند ؟
جوابش را نمیدانم . شاید بخشی از آنچه که بر شمرده ام با واقعیت همخوانی داشته باشد اما همه حقیقت نیست . بگذارید آن روی سکه را هم نشان تان بدهم :
من وصیت کرده ام پس از مرگم جسدم را در اختیار دانشکده پزشکی دانشگاه استانفورد بگذارند شاید دانشجویی یا دانشجویانی را بکار آید . شاید قلب و کلیه و چشم و گوشم به بازیافت سلامت انسان دیگری یاری رساند . اما بهیچوجه حاضر نیستم در گورستان مسلمانان بخاک سپرده شوم . بهیچوجه نمیخواهم حتی جسدم هویت اسلامی بگیرد . بهیچوجه حاضر نیستم مردی از تبار اهرمن چهرگان زاغ سار که جهان و انسان و بشریت را به گنداب باورهای اهریمنی خویش آلوده اند در برابر جنازه ام بایستد و با زبانی که خود نیز آنرا در نمی یابد کلماتی را بر زبان آورد و فرزندان و رفیقان و اقوام و دوستانم را بگریاند
بنا براین اگر هیچ ایرانی حاضر نیست در گورستان مسلمانان بخاک سپرده شود دلیل اصلی اش این است که نمی خواهد هویت اسلامی بگیرد . بویژه آن هویتی که حاکمان ایران آنرا ساخته و پرداخته اند .
یاد مهندس بازرگان بخیر باد . مرد درستکار با ایمانی بود . این آیه از قرآن را می خواند : اذا جا نصرالله والفتح و رایت الناس یدخلون فی دین الله افواجا .....
آنگاه سری به تاسف می جنبانید و میگفت : از روزی که این آقایان آمده اند وامام و ولی فقیه و آیت الله العظمی شده اند مردم ایران بجای یدخلون فی دین الله، گروه گروه و هزار هزا ر« یخرجون فی دین الله » میکنند و از دین این آقایان خارج
میشوند
ما هم یکی از همان یخرجونی ها هستیم

این عوعوی سگان شما نیز بگذرد


این عو عوی سگان شما نیز بگذرد
اگرچه میهن ما به دار الخرافه اسلامی و مدینه السارقین تبدیل شده و اگر چه حرامیان اسلامی لبخند را بر لب ها جراحی میکنند
اگر چه حکومت شاهنشيخی ميکوشد ملت ايران را به " امت گريه "تبدیل کند
اما و صد اما ؛مردم کشور ما ياد گرفته اند که حتی از زخم شادی بر آورند . به حافظ بنگريد که در عصر هراس و ترس چگونه از انسان و زيبايی انسان سخن گفته است و در زير تيغ تيموريان گل سرخ فرهنگی شکوهمند را بر اين خاک خسته نشانده است .
به شاهنامه بنگريد که خون سياوش را به گياهی ابدی و زنده بدل ميکند و در آن ورطه های هول ؛ خردی نجيب را بجای شمشير نا نجيب پاس ميدارد و از آزادی انسان سخن ميگويد . به خيام بنگريد که منادی شادی انسان بر زمين است و شکاکيت های او بر يقين های کور ؛ والا تر ايستاده اند .
بنا بر اين بايد از قول سيف الدين محمد فرغانی ؛ شاعر و عارف بيدار دل عصر مغول خطاب به مشايخ محاسن دراز و خداوندان صيغه و متعه بگوييم که :
در مملکت که غرش شيران گذشت و رفت
اين عوعوی سگان شما نيز بگذرد ...

هنر ایرانی بودن

هنر ایرانی بودن
شبکه خبری cnn میگوید : رییس و بنیانگذار آمازون و همسرش _ آقای جف و خانم مکنزی - سال گذشته دو میلیارد دلار از دارایی خود را به سازمانهای خیریه اهدا کرده اند
حالا یک آقای ایرانی که گویا در بی بی سی هم شغلی دارد و از آنجا نان میخورد به اعتراض بر آمده است که :
ای آقا ! اینکه چیزی نیست ! این فقط یک و نیم درصد دارایی آنهاست . خیلی های دیگر هستند که بیش از یک و نیم درصد ثروت شان را به سازمانهای خیریه میدهند !
لابد عده دیگری خواهند گفت : ای بابا ! این آقا بجای اینکه مالیات بدهد آمده است این دو میلیارد دلار را داده است به چهار تا بنیاد نیکوکاری ! این که در بوق و کرنا دمیدن نمیخواهد ! میخواهد ؟
پرسشم این است که شخص شخیص حضرتعالی آیا در طول سالی که گذشت - و در درازنای سالهایی که گذشته اند - آیا یک شاهی از همان یکشاهی صنار ثروت خود را به فقیری . درمانده ای ، فلکزده ای ، یتیمی ، بیوه ای بخشیده ای ؟
حافظ میفرماید :
اکر شراب خوری جرعه ای فشان بر خاک
از آن گناه که نفعی رسد به غیر چه باک !

۸ اسفند ۱۳۹۷

مرهم


رفیقم را پس از سالهای سال دیدم . همچون خود من پیر و شکسته شده بود . شکسته تر و پیر تر اما
تا چشمم به او افتاد شعر حافظ بیادم آمد و خواندم:
حدیث هول قیامت که گفت واعظ شهر
حکایتی است که از روزگار هجران کرد
نشستیم و گپ زدیم . از روزگاران گذشته و آرزوهای دور و دراز مان . میدانستم حرامیان اسلامی تنها فرزندش را خاورانی کرده اند .
بهنگام بدرود ، شعر سعدی را برایم خواند و در جان و جهانم آتشی افروخت
هر دم که در حضور عزیزی بر آوری
دریاب ، کز حیات جهان حاصل آن دم است
گر خون تازه میرود از زخم اهل دل
دیدار دوستان که ببینند مرهم است
Mazdak Bamdadan
نیاگان فرهیخته ما گمان می‌کردند اهریمن را در روز روشن نمی‌توان دید، تا که لشکر خونریز مسلمانان را دیدند:
«و ربيع [بن زياد بن اسد الذّيال‏] مردى دراز بالا و گندمگون بود با دندانهای بزرگ و لبهاى قوى، چون ايران بن رستم او را بر آن حال بديد و صدر او از كشتگان، بازنگريد و ياران را گفت:
می‌گويند اهرمن بروز فراديد نيايد، اينك اهرمن فراديد آمد كه اندرين هيچ شك نيست‏»
تاریخ سیستان