دنبال کننده ها

۳۰ آبان ۱۳۹۷

باران میبارد


باران میبارد . شلاق وار .آوایش را می شنوم . چه نوای دلنشینی دارد .
میبارد تا بشورد و بشوراند . تا غبار ها و تیرگی ها را بزداید
میبارد تا سبزی و سبزینه ببار آورد . تا نفس گرم خاک را در تن سبزه و گل و ساقه و برگ و گیاه جاری کند .
از خانه بیرون میزنم . بوی خاک میآید .سردم میشود .به خانه بر میگردم
ناگهان دلشوره ای به جانم می افتد . دلشوره ای نا بهنگام و تلخ و سمج و آزار دهنده.
این دلشوره از چیست و چراست؟ باران که در لطافت طبعش خلاف نیست چرا دلشوره ای چنین سهمگین بر جانم انداخته است ؟مگر قرار نیست در باغ لاله برویاند و در شوره زار خس ؟
در عالم خیال به دور دست ها پرواز میکنم .به سال های دور. دور . دور. سالهایی که گویی هزار ها و هزاره ها از آن گذشته است . بیاد مادرم می افتم. مادری که عمری در دلشوره زیست. دلشوره هایی پیدا و پنهان . دلشوره هایی تلخ و سمج.
اگر باران میبارید مادر دلشوره داشت . اگر نمی بارید هم .
دلشوره داشت نکند سقف مان چکه کند .
دلشوره داشت نکند باغات چای مان در هرم داغ آفتاب به شوره زاری بدل شود که تنها خس می پروراند
دلشوره امروزم اما از جنس دیگری است ،
بیاد دهها هزار تن آدمیانی می افتم که خانه و کاشانه خود را در لهیب آتشی خانمانسوز از دست داده اند . و اکنون در این سرما و در زیر این آسمان لاجوردین سرپناهی ندارند
به کودکانی می اندیشم که بی پناهی و بی سر پناهی را با تلخی جانفرسایی تجربه میکنند
باران یکریز میبارد . بوی خاک میآید . و فرهاد میخواند . برای تسلای دلم لابد :
بفکر یک سقفم
یک سقف بی روزن
یک سقف پا بر جا - محکم تر از آهن
سقفی که تن پوش هراس ما باشه
تو سردی شب ها ، لباس ما باشه
سقفی اندازه قلب من و تو
واسه لمس طپش دلواپسی ......
تو فکر یک سقفم
یه سقف رویایی
سقفی برای ما
حتی مقوایی....

۲۹ آبان ۱۳۹۷

بابا از دخترش میگوید


بابا از دخترش میگوید ....
امروز سالروز تولد آلما ست . دخترم آلما . یکساله بود که در آن گریز ناگزیر از ایران گریختیم . راه رفتن و حرف زدن را در بوینوس آیرس آموخت . پنجسالی آنجا بودیم . بوینوس آیرس . شهر شراب و ماته و تانگو و خوشباشی - والبته فقری پنهان - آنجا به کودکستان رفت . زبان اسپانیولی آموخت . چند ترانه یاد گرفت . به تلویزیون رفت و برای کودکان برنامه اجرا کرد. خوش سر و زبان بود . در دل همگان جا میگرفت .
در پنجسالگی اش به امریکا آمدیم . به مدرسه رفت . زبان انگلیسی آموخت...
See More

گوش ها بازیچه بانگ دروغ


آقای ترامپ میگوید :
بعد از سفری که سال گذشته به عربستان داشتم حکومت پادشاهی عربستان موافقت کرد چهار صد و پنجاه میلیارد دلار در ایالات متحده سرمایه گذاری کند
این سرمایه گذاری عظیم صدها هزار شغل جدید ایجادخواهد کرد و کشور ما را ثروتمند تر خواهد ساخت
از این چهار صد و پنجاه میلیارد دلار یکصد و ده میلیارد دلار صرف خرید اسلحه و تجهیزات دفاعی خواهد شد ،
اگر ما با یک تصمیم احمقانه روابط خود با عربستان سعودی را دچار بحران کنیم روسیه و چین بسرعت جای ما را خواهند گرفت.....
و حرف آخر اینکه : پادشاه و ولیعهد عربستان روح شان از قتل مرحوم مغفور خاشقچی خبر ندارد !

این طفلکی اسمش امیر جمالی است . یعنی امیر جمالی بود . دیگر نیست. با هزار امید و آرزو از سیستان و بلوچستان آمده بود تهران درس بخواند . ترم اول دانشگاه بود . دزدان با کارد و چاقو به جانش افتادند و کشتندش . تلفن همراهش را دزدیدند و رفتند . به همین سادگی .

۲۸ آبان ۱۳۹۷

درخت ها


به پدرم میگفتم : پدر جان ! بیا امریکا پیش ما . بیا چند ماهی بمان و برگرد . میبرمت هاوایی ! میبرمت لاس و گاس !
میخندید و میگفت : پسرجان ! پس این دار و درخت هایم را چیکار کنم ؟
انگاری که دار و درخت ها یش را به جانش بسته بودند
امروز که داشتم یاد داشت های ژوزه ساراماگو نویسنده پرتغالی را میخواندم دیدم پدر بزرگ او هم حال و هوای پدرم را داشت :
«پدر بزرگ من -ژرونیمو - خوک چران و قصه گو - . چون حس میکرد نزدیک است مرگ به سراغش بیاید و جانش را بگیرد ؛ به حیاط میرفت ؛ با درخت ها یکی یکی خدا حافظی میکرد ؛ در آغوش شان میگرفت و اشک میریخت ؛ چون میدانست دیگر آنها را نمی بیند ....»
پدرم هم با درخت ها حرف میزد . با درختان سیب، انار ، انجیر، عناب ، گلابی و گردو. ناز و نوازش شان می‌کرد
همه شان رابا دستان خودش کاشته بود
نمیدانم آیا فرصت خدا حافظی با دار و درخت هایش را یافت یانه؟
با ما که نیافت

این را بخوانید


‏پدرهمسرم ۶۸ساله است و بازنشسته و جراحی قلب هم از سر گذرانده ولی برای گذران زندگی روی تاکسی کار می‌کند. امروز سر خیابان آبان قلبش اذیت می‌کند. می‌زند کنار. جوانی می‌آید کنارش و حالش را می‌پرسد. جواب می‌دهد ناخوش‌ام. جوان موبایل پدرزنم را ازش قاپ می‌زند و در می‌رود. به همین کثافتی!
«خوابگرد »

روز نوشت


روز نوشت
از خانه بیرون میزنم . آسمان آبی است .خورشید در پهنه آسمان یکه تازی می‌کند . سرداست.
ده دوازده مایلی میرانم . بسوی شرق . بسوی آفتاب .
ناگهان آسمان تیره و تار می‌شود . خورشید در پس پشت ابری سیاه پنهان می‌ماند . بوی دود میآید 
بزرگراه شماره هشتاد را میگیرم و بسوی شرق پیش می‌روم . ساعت هشت و سی دقیقه بامداد است .بزرگراه شلوغ است . همه با شتاب میرانند .
از دانشگاه دیویس میگذرم . بزرگراه شماره۱۱۳ را میگیرم و پیش میتازم . آسمان تیره تر و دود غلیظ تر می‌شود . چراغهای ماشین را روشن می‌کنم . بیش از دویست متر را نمی توان دید. چنان بوی دودی میآید که نفس کشیدن را دشوار می‌کند . ماسکی میزنم و پیش میرانم . انگار شب شده است . به ساعت نگاه می‌کنم . هنوز چند دقیقه ای به ساعت ده بامداد مانده است .
می ترسم . پشیمان میشوم . بر میگردم .
و آنجا ، نه در دور دست ها ، در همین نزدیکی ها، آتش همچنان زبانه میکشد. همچنان پیش می تازد . همچنان میسوزد . همچنان قربانی می‌گیرد . و بیچاره ترو‌ زبون تر از آدمی کیست که در برابر بیداد طبیعت هم دست‌هایش خالی است .از خشم طبیعت هم گریز و گزیرش نیست .
اینجا ، همچنان میسوزد . بیش از یکصد نفر - پیر و معلول و تنها - در خانه ها و اتومبیل های خود سوخته و جزغاله شده اند . ششصد نفر هم مفقودند - یعنی که سوخته و خاکستر شده اند .
و لهیب آتش همچنان نعره میکشد و میسوزاند و پیش می‌رود
بقول مشیری:
به اسب و پیل چه نازی؟ که رخ به خون شستند
در این سراچه ماتم پیاده ، شاه ، وزیر

سعدی هم آسم داشت


سعدی هم آسم داشت !
تعریف میکرد که : یک روز خانه علي دهباشي بودیم ؛ هواي تهران آلوده و چتر اكسيژن «علي دهباشي» در دسترس‌اش بود . همين كه بهتر شد درآمد كه «سعدي هم آسم داشت!»
گفتم: «پرونده پزشكي سعدي را از كجا آوردي؟!»
گفت: «تنها کسی مي‌تواند چنين توصيفي از ارزش نفس داشته باشد و آن را ممد و مفرح ذات بداند كه خود دچار به آسم باشد! مگر نه اينكه سعدي نوشته است: هر نفسي كه فرو مي‌رود ممد حيات است و چون برون مي‌آيد مفرح ذات؟»

روز بردباری


روز برد باری
میگوید : آقای گیله مرد ! آیا میدانستی روز شانزدهم نوامبر روز بردباری است ؟
میگویم : نه ! نمیدانستم ، خب که چی ؟ یعنی اگر حضرتعالی همین حالا یک بلند گو دست تان بگیری و یکساعت تمام در فضیلت و بزرگواری و رئوفت امام راحل یک نطق آتشین بفرمایی ما باید بردباری کنیم و به فرمایشات جنابعالی گوش بدهیم و نگوییم بالای چشم تان ابروست ؟
می‌گوید : این که نه ! اگر من در باره آن اهریمن جمارانی دو کلام حرف زدم شما حق داری با مشت بکوبی توی دهان من تا دیگر از این شکر ها میل نفرمایم !
نگاهش می‌کنم و میگویم : پس تکلیف بردباری چه می‌شود ؟
می‌گوید : این قضیه مشمول قانون بردباری نیست !!

۲۴ آبان ۱۳۹۷

پهلوی چی


پهلوی چی
میگوید : آقا ! شما هم پهلوی چی هستی؟
میگویم : نه ! دهاتی هستم !
میگوید : منظورم را مثل اینکه نفهمیدی . منظورم این است که سلطنت طلب هستی ؟ 
میگویم : نه !
میگوید : پس توده ای هستی
میپرسم : از کجا میدانی توده ای هستم ؟
میگوید : از سبیل هات ! سبیل هات مثل توده ای هاست !
میگویم : لابد اگر ریش میداشتم میگفتی حزب اللهی هستم !
میگوید : میخواهی نفرینت کنم ؟
میگویم : بفرما !
دستش را به آسمان بلند میکند و میگوید : الهی توده ای بمیری!
با حیرت نگاهش میکنم . میگوید : حالا میخواهی دعایت کنم ؟
میگویم : بفرما
میگوید : الهی توده ای از دنیا نروی !