گیلاس......
جوان است . بیست و چند ساله . آشفته حال و پریشان . عرق از سر و رویش میبارد .
میآید داخل فروشگاهم . مستقیما بسوی من میآید.
میگویم : می توانم کاری برای شما بکنم ؟
میگوید : چند تا گیلاس میخواهم . پول هم ندارم .
گیلاس ها را نشانش میدهم و میگویم : برو بر دار
میرود چهار پنج دانه گیلاس بر میدارد و دستی برایم تکان میدهد و میخواهد برود بیرون .
صدایش میکنم و یک پاکت گیلاس بدستش میدهم و میگویم : بسلامت !
تعجب میکند . با من دست میدهد و خندان بیرون میرود .
خنده اش برایم آرامش میآورد . احساس سبکبالی میکنم . شاد میشوم . تهی میشوم از هر آنچه رنگ و بوی اندوه دارد . می بینم که با چند دانه گیلاس هم میتوان به آرامش درونی رسید .
میآید داخل فروشگاهم . مستقیما بسوی من میآید.
میگویم : می توانم کاری برای شما بکنم ؟
میگوید : چند تا گیلاس میخواهم . پول هم ندارم .
گیلاس ها را نشانش میدهم و میگویم : برو بر دار
میرود چهار پنج دانه گیلاس بر میدارد و دستی برایم تکان میدهد و میخواهد برود بیرون .
صدایش میکنم و یک پاکت گیلاس بدستش میدهم و میگویم : بسلامت !
تعجب میکند . با من دست میدهد و خندان بیرون میرود .
خنده اش برایم آرامش میآورد . احساس سبکبالی میکنم . شاد میشوم . تهی میشوم از هر آنچه رنگ و بوی اندوه دارد . می بینم که با چند دانه گیلاس هم میتوان به آرامش درونی رسید .