کودکی را می بینم که دست ندارد . بی دست به دنیا آمده است .
قاشق را لای انگشتان پایش میگذارد و غذا می خورد .
قلم نقاشی را لای انگشتان پایش میگذارد و نقاشی میکشد . چه نقاشی های قشنگی هم میکشد . رنگ های نقاشی اش رنگ های جاندار و شادند . رنگ طبیعت .
کودک قشنگی است . شش هفت سالی دارد . میگوید و میخندد و انگار نه انگار که طبیعت در حق او ظلم کرده است .
باید یکی از نقاشی هایش را بخرم و بر دیوار اتاقم بیاویزم تا یادم باشد که قدر داشته هایم را بدانم . قدر انگشتی را بدانم که مرا یاری میدهد تا بنویسم . قدر چشمی را بدانم که هر روز و هر ساعت و هر ثانیه ؛ مرا به مهمانی رنگ ها می برد . به مهمانی زیبایی و زیبایی ها می برد . قدر دلی را بدانم که اگر چه گهگاه پایم را به بند میکشاند اما از حسد و کینه و بدخواهی تهی است . تهی تهی .
مردی را می بینم که دانش و مهارت و عمر و همه توانایی های ذهنی و فکری اش را بکار گرفته است و برای همین دخترک بی دست ؛ دست مصنوعی ساخته است . دستی که با یک اشارت کامپیوتر کار میکند . دخترک با همین دست مصنوعی ویولون می نوازد . چقدر هم زیبا می نوازد . آرزو میکنم روزی بیاید که بتوانم در کنسرت همین دخترک بنشینم و به آوای ویلونش گوش بدهم و اشک شوق را بر چهره ام بنشانم .
دفتر ایام را ورق میزنم . به میهن خود پرواز می کنم . مردی را می بینم که همه توانایی هایی ذهنی و فکری اش را بکار گرفته است و برای مردم میهنم پدیده جدیدی آفریده است . عکس و تفصیلاتش را هم در روزنامه گذاشته است .
لابد می پرسید چه پدیده ای ؟ .دانشمند سر زمین من ؛ ماشینی ساخته است تا حاکمان بتوانند انگشتان گناهکاران و مجرمان و محکومان را ببرند .
باور نمیکنم . اما عکس روزنامه به من دهن کجی میکند و میگوید : باور کن ! باور کن ای مردی که از آن کویر هراس گریخته ای .... باور کن !
به مولانا پناه می برم . میگوید :
آدمیزاده طرفه معجونی است
کز فرشته سرشته وز حیوان
گر شود میل این ؛ شود کم از این
ور رود سوی آن ؛ شود به از آن
دلم میخواهد با خودم خلوت کنم و کمی بگریم .
مردی که پا نداشت .
تا قله بلند به سختی صعود کرد
پرچم بنام خود بر زمین زد وبا افتخار بر آن نوشت :
من پا نداشتم .
قاشق را لای انگشتان پایش میگذارد و غذا می خورد .
قلم نقاشی را لای انگشتان پایش میگذارد و نقاشی میکشد . چه نقاشی های قشنگی هم میکشد . رنگ های نقاشی اش رنگ های جاندار و شادند . رنگ طبیعت .
کودک قشنگی است . شش هفت سالی دارد . میگوید و میخندد و انگار نه انگار که طبیعت در حق او ظلم کرده است .
باید یکی از نقاشی هایش را بخرم و بر دیوار اتاقم بیاویزم تا یادم باشد که قدر داشته هایم را بدانم . قدر انگشتی را بدانم که مرا یاری میدهد تا بنویسم . قدر چشمی را بدانم که هر روز و هر ساعت و هر ثانیه ؛ مرا به مهمانی رنگ ها می برد . به مهمانی زیبایی و زیبایی ها می برد . قدر دلی را بدانم که اگر چه گهگاه پایم را به بند میکشاند اما از حسد و کینه و بدخواهی تهی است . تهی تهی .
مردی را می بینم که دانش و مهارت و عمر و همه توانایی های ذهنی و فکری اش را بکار گرفته است و برای همین دخترک بی دست ؛ دست مصنوعی ساخته است . دستی که با یک اشارت کامپیوتر کار میکند . دخترک با همین دست مصنوعی ویولون می نوازد . چقدر هم زیبا می نوازد . آرزو میکنم روزی بیاید که بتوانم در کنسرت همین دخترک بنشینم و به آوای ویلونش گوش بدهم و اشک شوق را بر چهره ام بنشانم .
دفتر ایام را ورق میزنم . به میهن خود پرواز می کنم . مردی را می بینم که همه توانایی هایی ذهنی و فکری اش را بکار گرفته است و برای مردم میهنم پدیده جدیدی آفریده است . عکس و تفصیلاتش را هم در روزنامه گذاشته است .
لابد می پرسید چه پدیده ای ؟ .دانشمند سر زمین من ؛ ماشینی ساخته است تا حاکمان بتوانند انگشتان گناهکاران و مجرمان و محکومان را ببرند .
باور نمیکنم . اما عکس روزنامه به من دهن کجی میکند و میگوید : باور کن ! باور کن ای مردی که از آن کویر هراس گریخته ای .... باور کن !
به مولانا پناه می برم . میگوید :
آدمیزاده طرفه معجونی است
کز فرشته سرشته وز حیوان
گر شود میل این ؛ شود کم از این
ور رود سوی آن ؛ شود به از آن
دلم میخواهد با خودم خلوت کنم و کمی بگریم .
مردی که پا نداشت .
تا قله بلند به سختی صعود کرد
پرچم بنام خود بر زمین زد وبا افتخار بر آن نوشت :
من پا نداشتم .