یاد ننه جان خدا بیامرزمان بخیر !. همیشه خدا بما میگفت : ننه ! به این تفنگ دست نزنی ها !
میگفتیم : چرا ننه ؟
میگفت : یکوقت دیدی شیطان گولت زد و چهار تا ساچمه خالی کردی توی چشم و چال مان !
یادش بخیر ؛ ما توی خانه مان یکی از آن تفنگ های ساچمه ای حسن موسایی عهد شاه شهید مرحوم مغفور ناصر الدین شاه داشتیم که اگر چه از پس چهار تا و نصفی گراز و بچه گراز و شغال بر نمیآمد اما چنان هیبت و هیئت ترسناکی داشت که اگر دستش میزدیم ننه جان خدا بیامرزمان زهره ترک میشد .
ما توی آن عالم کودکی دیده بودیم که آقا جان مان چطوری باروت و ساچمه توی لوله تفنگ میریزد و چگونه تکه پارچه ای توی لوله می چپاند و چطوری سمبه میزند اما نمیدانستیم این کار ها حساب و کتاب و اندازه و میزان دارد و نمیشود همینطور قضاقورتکی هر قدر دل مان بخواهد توی لوله اش باروت و ساچمه بچپانیم .
یک روز عصر تابستان که ننه جان مان به خواب ناز قیلوله فرو رفته بود ما یواشکی این تفنگ را بر داشتیم و از دامنه شیطان کوه بالا رفتیم بلکه کبکی ؛ سهره ای ؛ گنجشککی ؛ چیزی شکار کنیم و بیاوریم کباب کنیم و بلمبانیم .
کمی از دامنه کوه بالا رفتیم . آنجا روی درخت گردو پرنده ای نشسته بود که نمیدانیم جغد بود زاغ بود ؛عقاب بود ؛ کشکرت بود ؛ چه زهر ماری بود .
ما لوله تفنگ مان را بسوی آن پرنده بینوا نشانه رفتیم و ماشه را فشردیم . دنگ....... دودی بر خاست و صدای مهیبی در کوه پیچید و آن پرنده مظلوم ! ریشخندی بما زد و پر کشید و رفت .
ترسان و لرزان و دمغ و نومید پای درخت گردو نشستیم و کیسه باروت و ساچمه را که به گردن مان آویزان کرده بودیم باز کردیم و مقداری باروت و ساچمه توی لوله تفنگ ریختیم و تکه پارچه ای هم تویش تپاندیم و یک عالمه هم سمبه زدیم و همچون رستم دستان آماده شدیم برای شکار ....
چهار قدم بالا تر دیدیم همان پرنده مظلوم ! روی شاخه درخت دیگری نشسته است و زل زل بما نگاه میکند و لابد به ریش ما میخندد .
گفتیم : حالا چنان پدری از حضرتعالی در بیاوریم که حظ کنید .
لوله تفنگ را بسویش نشانه رفتیم و ماشه را فشردیم و دنگ.....
آقا ! خدا نصیب گرگ بیابان نکند .مخزن تفنگ مان با صدای مهیبی ترکید و آتشی از آن زبانه کشید و در چشم بهم زدنی موهای سر و ابرو و صورت و گردن مان را سوزاند .
افتادیم روی زمین و دیدیم چشم مان دیگر جایی را نمی بیند . کور کور شده بودیم . شروع کردیم به ناله و فریاد : آی...بدادم برسید ... وای مردم ... وای خدا سوختم ...
آنقدر نالیدیم که یک بنده خدای کوه نشین فریاد های مان را شنید و به داد مان رسید و ما را به خانه خودش برد و چشم و روی ما را با آب شست و روی صورت و گردن سوخته مان هم کلی دوا گلی مالید و دست مان را گرفت و ما را نالان و گریان به خانه مان رساند .
آقا ! پنجاه و چند سال از آن ماجرای سهمناک ! گذشته است اما هنوز هم که هنوز است با آنهمه بلاهایی که بر سرمان آمده است باز هم وقتی چشم مان به تفنگ می افتد تن مان شروع میکند به لرزیدن و ممکن است پس بیفتیم .
هرچه خاک مادر بزرگ خدا بیامرز ماست عمر شما باشد .آن بیچاره همه اش میگفت :
به تفنگ دست نزنی ها ننه جان !
میگفتیم : تفنگ که خالی است ننه !
میگفت : شیطان پرش میکند !!
میگفتیم : چرا ننه ؟
میگفت : یکوقت دیدی شیطان گولت زد و چهار تا ساچمه خالی کردی توی چشم و چال مان !
یادش بخیر ؛ ما توی خانه مان یکی از آن تفنگ های ساچمه ای حسن موسایی عهد شاه شهید مرحوم مغفور ناصر الدین شاه داشتیم که اگر چه از پس چهار تا و نصفی گراز و بچه گراز و شغال بر نمیآمد اما چنان هیبت و هیئت ترسناکی داشت که اگر دستش میزدیم ننه جان خدا بیامرزمان زهره ترک میشد .
ما توی آن عالم کودکی دیده بودیم که آقا جان مان چطوری باروت و ساچمه توی لوله تفنگ میریزد و چگونه تکه پارچه ای توی لوله می چپاند و چطوری سمبه میزند اما نمیدانستیم این کار ها حساب و کتاب و اندازه و میزان دارد و نمیشود همینطور قضاقورتکی هر قدر دل مان بخواهد توی لوله اش باروت و ساچمه بچپانیم .
یک روز عصر تابستان که ننه جان مان به خواب ناز قیلوله فرو رفته بود ما یواشکی این تفنگ را بر داشتیم و از دامنه شیطان کوه بالا رفتیم بلکه کبکی ؛ سهره ای ؛ گنجشککی ؛ چیزی شکار کنیم و بیاوریم کباب کنیم و بلمبانیم .
کمی از دامنه کوه بالا رفتیم . آنجا روی درخت گردو پرنده ای نشسته بود که نمیدانیم جغد بود زاغ بود ؛عقاب بود ؛ کشکرت بود ؛ چه زهر ماری بود .
ما لوله تفنگ مان را بسوی آن پرنده بینوا نشانه رفتیم و ماشه را فشردیم . دنگ....... دودی بر خاست و صدای مهیبی در کوه پیچید و آن پرنده مظلوم ! ریشخندی بما زد و پر کشید و رفت .
ترسان و لرزان و دمغ و نومید پای درخت گردو نشستیم و کیسه باروت و ساچمه را که به گردن مان آویزان کرده بودیم باز کردیم و مقداری باروت و ساچمه توی لوله تفنگ ریختیم و تکه پارچه ای هم تویش تپاندیم و یک عالمه هم سمبه زدیم و همچون رستم دستان آماده شدیم برای شکار ....
چهار قدم بالا تر دیدیم همان پرنده مظلوم ! روی شاخه درخت دیگری نشسته است و زل زل بما نگاه میکند و لابد به ریش ما میخندد .
گفتیم : حالا چنان پدری از حضرتعالی در بیاوریم که حظ کنید .
لوله تفنگ را بسویش نشانه رفتیم و ماشه را فشردیم و دنگ.....
آقا ! خدا نصیب گرگ بیابان نکند .مخزن تفنگ مان با صدای مهیبی ترکید و آتشی از آن زبانه کشید و در چشم بهم زدنی موهای سر و ابرو و صورت و گردن مان را سوزاند .
افتادیم روی زمین و دیدیم چشم مان دیگر جایی را نمی بیند . کور کور شده بودیم . شروع کردیم به ناله و فریاد : آی...بدادم برسید ... وای مردم ... وای خدا سوختم ...
آنقدر نالیدیم که یک بنده خدای کوه نشین فریاد های مان را شنید و به داد مان رسید و ما را به خانه خودش برد و چشم و روی ما را با آب شست و روی صورت و گردن سوخته مان هم کلی دوا گلی مالید و دست مان را گرفت و ما را نالان و گریان به خانه مان رساند .
آقا ! پنجاه و چند سال از آن ماجرای سهمناک ! گذشته است اما هنوز هم که هنوز است با آنهمه بلاهایی که بر سرمان آمده است باز هم وقتی چشم مان به تفنگ می افتد تن مان شروع میکند به لرزیدن و ممکن است پس بیفتیم .
هرچه خاک مادر بزرگ خدا بیامرز ماست عمر شما باشد .آن بیچاره همه اش میگفت :
به تفنگ دست نزنی ها ننه جان !
میگفتیم : تفنگ که خالی است ننه !
میگفت : شیطان پرش میکند !!