در آنسوی دنیا - در شهر فومن - مامور شهرداری یک سیلی به گوش زن بینوای دستفروشی می خواباند که کنار خیابان بساط مختصری پهن کرده است تا نانی در بیاورد و بر سفره فقیرانه اش بگذارد و منت حاتم طایی نکشد .
من اینجا - در سانفرانسیسکو - صدای سیلی اش را می شنوم و دلم بدرد میآید .
نه تنها دلم به درد میآید بلکه خشمی - همچون آتشفشانی - در درونم زبانه میکشد .
به خودم میگویم : پس زنده باد تکنولوژی که اینگونه همه مرزها را در هم می شکند .
بعد بیاد آن شعر صائب تبریزی می افتم که میفرماید :
تیغ بران گر بدستت داده دست روزگار
هر چه میخواهی ببر اما نبر نان کسی
من اینجا - در سانفرانسیسکو - صدای سیلی اش را می شنوم و دلم بدرد میآید .
نه تنها دلم به درد میآید بلکه خشمی - همچون آتشفشانی - در درونم زبانه میکشد .
به خودم میگویم : پس زنده باد تکنولوژی که اینگونه همه مرزها را در هم می شکند .
بعد بیاد آن شعر صائب تبریزی می افتم که میفرماید :
تیغ بران گر بدستت داده دست روزگار
هر چه میخواهی ببر اما نبر نان کسی