دنبال کننده ها

۲۲ دی ۱۳۹۴

آن هفتمین ترنج .....

* این شعر را خانم پوران فرخزاد - خواهر فروغ فرخزاد  - دهها سال پیش در سوک مرگ آن ترنج سخنگوی شهر سروده است
من این شعر را دهها سال است در ذهن و ضمیر خود حفظ کرده ام .
امروز صبح یکباره جرقه ای در خاطرم درخشید و دیدم دارم آنرا زمزمه میکنم . اسمش هست آن هفتمین ترنج . شعر زیبایی است :

در باغ سبز زندگی مادرم
روییده بود هفت ترنج طلایی
و مادر ؛ با هفت چشم پر از مهر
پاسدار خسته این باغ سبز بود .
اما ؛ یک روز سرد زمستان
که پلک های مادر از خواب گرم شد
دیو سیاه مرگ
که در طلب زیبا پری  سخنگوی شهر
از هفت بیابان گذشته بود
از ره فرا رسید
و بی تامل ؛ طلایی ترین ترنج باغ را
از شاخه چید .
فریاد چید چید !
مادر را ز خواب خوش پراند
اما چه سود ؟
چون دیو دل سیاه
زیباترین پری سخنگوی شهر را
با خود به عمق سیاهی کشانده بود .
اکنون بیچاره مادرم
در زیر شش ترنج پلاسیده فریاد میزند :
کو آن هفتمین ترنج ؟
وآن هفتمین
در زیر خاک
پوسیده میشود
پوسیده میشود .

۲۱ دی ۱۳۹۴

آقا محمود ...... و آقای راج

آقا محمود از لبنان آمده است امریکا .  زن امریکایی دارد . ته ریشی روی صورتش ماسیده است و میگوید شیعه اثنی عشری است .
آقا محمود آمده است یک گوشه پرتی از یک مزرعه قدیمی را خریده است و یک میوه فروشی راه انداخته است . کاسبی چندانی ندارد . صبح تا شب خودش و زنش آنجا می نشینند و چشم براه مشتری میمانند
زنش آدم کم حرفی است . گاهگاه سراغی از ما میگیر د و سری بما میزند و هرگز هم در باره وضع قاراشمیش کاسبی شان گلایه ای نمیکند .
آقای راج اما از هند آمده است . آقای راج همسایه دیوار به دیوار محمود آقاست . آقای راج دهها هکتار زمین دارد . زمین ها را از دولت اجاره کرده و درخت گردو کاشته است . درختان گردویش دیگر ببار نشسته اند .
آقای راج هلو و گلابی و زرد آلو و شفتالو هم در زمینش کاشته است . تابستانها که میشود آقای راج چادر بزرگی در مزرعه اش میزند و میوه هایش را آنجا  میفروشد . گاهگداری هم سراغ من میآید و پسته و بادام میخرد تا  جنس اش جور باشد .
کف دست  آقای راج عینهو سنگ را میماند . وقتی با آدم دست میدهد انگاری دستش را از سنگ ساخته اند .
آقای راج میخواست توی مزرعه اش یک فروشگاه بزرگ میوه راه بیندازد اما محمود آقای شیعه لبنانی از راه رسیده است و بیخ گوش آقای راج یک میوه فروشی راه انداخته است و همه نقشه های آقای راج را نقش بر آب کرده است .
حالا آقای راج و آقا محمود شیعه لبنانی مثل کارد و پنیر شده اند . چشم دیدن یکدیگر را ندارند . گاهگداری به همدیگر دندان قروچه میروند . یکی دو بار هم کارشان به کلانتر و کلانتری کشیده است
آقای راج اما یک فکر بکری بسرش زده است . آمده است چند هزار دلاری خرج کرده است و دور تا دور مغازه محود آقا یک دیوار بلند سرتاسری کشیده است . یعنی کاری کرده است که هیچ تنابنده ای نمیتواند مغازه محمود آقا را پیدا کند . محمود آقا حالا مدت هاست آنجا در مغازه اش نشسته است و سماق میمکد و آقای راج هم به هیچ وجه من الوجوه حاضر نیست آن دیوار چین بد قواره ای را که دور مغازه محمود آقا کشیده است پایین بیاورد .
به آقای راج میگویم : راج جان ! با این کارت بیچاره محمود آقا را از نان خوردن انداختی . گناه دارد والله ! بگذار بیچاره چهار دلار کاسبی بکند . به گاو و گوسفند شما که لطمه ای نمیزند . شما که الحمدالله کیف ات کوک است و کاسبی ات که روبراه است .
میگوید : من دور زمین خودم دیوار کشیده ام . کاری به آقا محمود ندارم
میروم سراغ آقا محمود . میگویم : محمود جان ؛ قربانت بروم ؛ چیکار کرده ای که این آقای راج آمده است دور مغازه ات دیوار چین کشیده است ؟ نمیتوانی یکجوری باهاش کنار بیایی ؟
با خشم میگوید : آقا ! من یک شیعه لبنانی هستم . اسراییلی ها با آنهمه ید و بیضای شان از شیعه های لبنان می ترسند !. مثل سگ هم می ترسند .  برای اینکه ما شیعیان لبنان همگی از دم دیوانه ایم ! زیر بار زور نمیرویم . من تا پدر این آقای راج را در نیاورم و بخاک سیاه ننشانمش آرام و قرار نخواهم داشت !
حالا ترسم این است که نکند دعوای آقای راج و آقا محمود تبدیل به جنگ فرقه ای بشود ولبنانی ها و هندی ها بجان هم بیفتند . اصلا آقا ممکن است جنگ جهانی سوم از همیجا شروع بشود . بقول ترک ها گورخورم ! و بقول لوییزای خودمان : تنگو می یدو !
*Tengo Miedo میترسم به زبان اسپانیولی

بلای سبیل !
آنروز ها سبیل سیاه کت و کلفتی داشتیم ، نمیدانیم چرا ، لابد به این خاطر که عینک و سبیل از نشانه های روشنفکری بود !
ما هرگز میانه خوشی با توده ای ها و جناب استالین نداشتیم اما سبیل لا کردارمان سبیل استالینی بود
یک روز از شیراز پاشدیم رفتیم تبریز تا ریز نمرات دانشگاهی مان را بگیریم ، قصد داشتیم بزنیم به چاک جاده و خودمان را به کشور امنی برسانیم و در غبار زمانه گم و گور بشویم
رفتیم ریز نمرات مان را گرفتیم و فردایش آمدیم فرودگاه تا برویم تهران 
یک جوانک شانزده هفده ساله تفنگ بدوش خودش را بما رساند وگفت : برادر ! دنبال من بیایید
گفتیم : کجا؟
گفتند : تشریف بیاورید میخواهیم دو کلام باشماحرف بزنیم
ما هم دنبالش راه افتادیم و رفتیم توی یک اتاق، سه چهار تا ریشوی مسلسل بدست هم آنجا نشسته بودند
گفتند : بنشین !
ما هم نشستیم
گفتند : کجا میروی؟
گفتیم : تهران
- تهران برای چه ؟
گفتیم :از شیراز آمده ایم تا ریز نمرات دانشگاهی مان را بگیریم
گفتند : فدایی هستی ؟
گفتیم : خیر
فرمودند : توده ای ؟
گفتیم :خیر
- پیکاری ؟
_ خیر
- درشیراز چه میکنی؟
ما هم عصبانی شدیم و گفتیم : مگس های خایه خر را میشماریم !
ماشینی از راه میرسد و ما راچشم بسته سوار میکنند و می برند به دوستاق خانه مبارکه اسلامی
آنجا ما را می اندازند توی یک اتاقک بو گندو وچند دقیقه بعد یک آقایی با یک ماشین سر تراشی از راه میرسد و سبیل نازنین مان را از ته می تراشد
روز بعد نوبت بازجویی مان میشود ، جوانک بو گندویی بازجویی مان میکند
میگوید : شما ضد انقلاب هستید و نوکر اسراییل!
میگویم : از کجا میدانید؟
مشت محکمی توی ملاج مان میکوبد و میگوید : انشاء الله بقدرت خدا نسل همه شما مادر قحبه ها را از روی زمین بر میداریم
میگویم :آقا جان ! آخر سبیل کلفت مان چه ربطی به اسراییل دارد؟
مشت محکم دیگری توی صورتم میکوبد و میگوید :خفه شو مادر قحبه!
بگمانم طفلکی خیال میکرد استالین نخست وزیر اسراییل است
خوب شد ما را نکشتند لا کردار ها بابت سبیل بی صاحب شده استالینی مان

۱۹ دی ۱۳۹۴

اندر باب ادیان

....سه کس مردمان را تباه کردند :
شبانی و طبیبی و شتربانی
و این شتربان ؛ از همه مشعبد تر و محتال تر بود .

" ابوسعید گناوه ای (جنابی ) از رهبران جنبش قرامطه

* - مردم دنیا دو گروه اند :
آنها که عقل دارند و دین ندارند
و آنها که دین دارند و عقل ندارند
ابوالعلا معری - شاعر و فیلسوف عرب 

۱۷ دی ۱۳۹۴

آقای پناهنده ...!

" از داستان های بوئنوس آیرس "

*-...در میدان فردوسی تهران ؛ در آن گرما و دود سرسام ؛ اتومبیلی از پشت سر به ماشینم میکوبد . پیاده میشوم . ترافیک بند میآید .
آنکه به ماشینم کوبیده پیاده میشود و میگوید : بهتر است ماشین هایمان را از اینجا حرکت بدهیم تا ترافیک بند نیاید . سوار ماشینم میشوم و به یک خیابان فرعی می پیچم . گوشه ای می ایستم . او هم از راه میرسد .ماشینش را گوشه ای پارک میکند و بسویم میآید . دست میدهد و میگوید : خیلی متاسفم . تقصیر من بود . اسم من خاکپور است .
میگویم : ماشینم را از شیراز آورده بودم تهران تا زودتر بفروشمش . آخر یکی دو هفته دیگر راهی خارج از کشور هستم .
میپرسد : کجا میروی ؟
میگویم : آرژانتین .
میگوید : آرژانتین ؟ عجب ؟ من کارمند وزارت خارجه هستم . یکی از بهترین دوستانم در آرژانتین است . شماره تلفنش را بشما میدهم تا باهاش تماس بگیری . هر کمکی خواسته باشی دریغ نخواهد کرد .
فردایش میروم وزارت خارجه . چند ماهی از انقلاب گذشته است . آقای خاکپور مقام مهمی در وزارت خارجه دارد . هنوز پاکسازی نشده است .
شماره تلفن دوستش را بمن میدهد و میگوید : به بوئنوس آیرس که رسیدی به این شماره زنگ بزن و بگو دوست من هستی . اسمش دکتر کوهل است . از هیچ کمکی خودداری  نخواهد کرد .
وقتی به بوئنوس آیرس میرسم به آن شماره زنگ میزنم . خانمی گوشی را بر میدارد .
میگویم : فلانی هستم و از ایران آمده ام . میخواهم با دکتر کوهل حرف بزنم .
میگوید : متاسفم ؛ دکتر کوهل یکی  دو هفته ای است  به آلمان منتقل شده ؛ چه کاری با دکنر کوهل داشتید ؟ شاید بتوانم کمک تان کنم .
میگویم : میخواهم بروم امریکا ؛ شاید دکتر کوهل بتواند کمکی کند .
نشانی خودش را میدهد و میگوید : فردا سوار اتوبوس خط فلان بشو و در خیابان فلان پیاده بشو و بیا دفترم .
فردا میروم سراغش . زن و دخترم هم همراهم هستند . دخترم یکسال و نیمه است .با مهربانی بسیار ما را می پذیرد . داستان فرارم از ایران را برایش شرح میدهم .با دقت به حرف هایم گوش میدهد .بعد کاغذ سبز رنگی بدستم میدهد و میگوید : فردا صبح برو به این نشانی و این کاغذ را به آنها بده .
فردا سوار اتوبوس میشویم و به آن نشانی میرویم . خانمی به پیشواز مان میآید  نامش " البا " ست . بلند قد و زیباست اما یک کلام انگلیسی نمیداند .  دخترکی میآید مترجم مان میشود . یکی دو ساعتی داستان گریز ناگزیر مان را برایش شرح میدهم .همه را یاد داشت میکند .بعدش دو سه تا کاغذ میگذارد جلوی من و میگوید : امضایش کن . من هم امضای شان میکنم . کشوی میزش را باز میکند و دویست دلار میشمارد و میگذارد جلوی من .
تعجب میکنم .میگویم : پول برای چه ؟ من که تقاضای کمک مالی نکرده ام .
میخندد و میگوید : شما از امروز زیر حمایت سازمان ما هستید . مادام که در بوئنوس آیرس هستید می توانید روی کمک های ما حساب کنید .
پول را بر میگردانم و میگویم : بسیار متشکرم . من به کمک مالی نیازی ندارم .
از دفترش بیرون میآییم . نگاهی به ساختمان سنگی و تابلویی که بر سر در آن آویخته است می اندازم . رویش نوشته است سازمان حمایت از آوارگان .
نخستین بار است که در زندگی ام در زمره آوارگان در میآیم . 

۱۶ دی ۱۳۹۴

هزار نقش بر آرد زمانه و ......

صائب تبریزی میفرماید :
جهان به مجلس مستان بی خرد ماند
که رنج بیش برد هر کسی که هشیار است
آقا ! این مملکت مان مملکت هشلهفی شده .آنقدر سمن هست که یاسمن تویش گم است . مملکت حسینقلیخانی است . بقول مادر بزرگ خدا بیامرزمان سگ صاحبش را نمیشناسد .
اصلا آقا ! هر جا که سری بود فرو رفت به خاک - هر جا که خری بود بر آورد سری
اگرچه از قدیم ندیم ها گفته اند : میراث گرگ به کفتار میرسد اما آیا شما هرگز تصورش را میکردید که زاغ بد اندیش پلیدی که تا همین دیروز پریروز مگس های خایه خر را می شمرده یکباره اعلیحضرت همایونی مقام عظمای ولایت و فرمانده کل نیروهای زمینی و دریایی و هوایی و فضایی و فرا زمینی یک مملکت بشود؟
آیا هرگز تصورش را میکردید که روزی روزگاری یک مشت آتا و اوتا بلند و کوتاه ؛ یا بقول فردوسی " زاغ ساران بی آب و رنگ " بشوند وزیر و وکیل و استاندار و دالاندار و سفیر و نمیدانم قاضی القضات و باب الحوائج ؟
آیا به تصور عقل می گنجید  که روزی فرومایه مردی از تبار  " مار خوار اهرمن چهرگان "  بر کرسی ریاست جمهوری یک مملکت بنشیند و سنگ ها را ببندد و سگها را بگشاید و عقاب جور بر همه جای شهر و دیارمان بال بگشاید ؟
اصلا آقا ! شما هرگز در تصور تان هم می گنجید که یک ارتش چهارصد پانصد هزار نفری تا دندان مسلح ؛ در برابر چهار تا و نصفی گاو گند چاله دهان سنگ انداز ؛ عقب بنشیند و تسلیم بشود و فرمان مرگ خودش را بدست خودش امضاء کند ؟
آیا هرگز تصورش را میکردید که .....؛ چه بگویم ؟
پس بیجهت نیست که شاعر میفرماید :
هزار نقش بر آرد زمانه و نبود
یکی در آن میان که در آیینه تصور ماست .
آقا ! ما امروز دل مان گرفته بود . شاید هم تقصیر هوای دلگیر بارانی است . حرف هایمان را زدیم و دل مان اندکی خنک شد . باز بقول شاعر : شاد آنکه غمی دارد و بتواند گفت .
تازه حالا میفهمم که چرا حافظ جان مان میفرماید :  آه از این جور و تطاول که در این دامگه است .

آیت الله بجای شاهنشاه !

باری ! ای عارف خجسته ضمیر
حال ما این بود : بنال و بمیر
نه که هم اذن ناله مان ندهند
جز به مردن حواله مان ندهند
بار دیگر به تختگاه کیان
تکیه زن گشته یعرب قحطان
مستقر شد به زور حزب الله
آیت الله بجای شاهنشاه
کرده این قوم سفله را منتر
دزد و شیاد و شیخ افسونگر
نو مسلمان شدند و مومن نیز
دله دزدان حزب رستاخیز
همه خواهان اجر و مزد شدند
نیمه دزدان ؛ تمام دزد شدند .....

سعیدی سیرجانی

۱۳ دی ۱۳۹۴

که این عجوزه عروس هزار داماد است

خبرش را مرتضی بمن میدهد - مرتضی نگاهی را میگویم -  همچون همه خبر هایی که این روز ها از مرگ این و آن می شنویم : تلخ و ناگوار: هما ناطق هم رفت
یکباره یاد ها و خاطرات بوئنوس آیرس در روح و روانم جان میگیرد . آنجا در تنهایی و بی همزبانی ؛ دنبال روزنه ای میگشتم تا شراره نوری از میهنم را به روح و جانم بتابانم . نامه ای برای استاد فاضلم هما ناطق میفرستم . یکی دو سالی بود که در آن گریز ناگزیر به پاریس رفته بود و " زمان نو " را منتشر میکرد .
هفته ای میگذرد و چند شماره " الفبا " و چند نسخه " زمان نو " را برایم میفرستد .در آن غربت غریب شگفت انگار تشنه ای در بیابان به سایه ساری خنک  و برکه ای  زلال رسیده باشد . میخوانم و میخوانم . و مینویسم نیز . و نوشته هایم را در زمان نو چاپ میکند .دستم را میگیرد و تشویقم میکند بیشتر بنویسم .
بعد تر کتاب هایش را برایم می فرستد : ایران در راهیابی فرهنگی - از ماست که بر ماست - کارنامه و زمانه میرزا رضا کرمانی - کارنامه فرهنگی فرنگی در ایران - مصیبت وبا و بلای حکومت .
وقتی به امریکا میآیم سردبیری روزنامه خاوران را بعهده میگیرم . مقالات خواندنی و ناب هما ناطق زیر نام " یاران متحد در کودتا و انقلاب " را در خاوران چاپ میکنم . دوستان توده ای ؛ مرا و هما را به دشنام میگیرند . دشنام ها را می شنویم و خم به ابرو نمیآوریم . بعد از آن ؛  نوبت چاپ " کارنامه فرهنگی فرنگی در ایران " است . آن نوشته نیز واکنش هایی را بر می انگیزد و کار به تهدید و شکایت میرسد . اسنادی را به دادگاه میدهیم و تبرئه میشویم .
خاوران پس از پنج سال به خاموشی میگراید و ارتباطم با هما ناطق میگسلد .
اکنون سالها از آن روز های شور و شوق و امید و پیکار گذشته است و همای ناطق - که غلامحسین ساعدی همای صامت صدایش میکرد - سر به خاک نیستی مینهد و اندوهی تازه بر دلم تلنبار میشود .
 و حافظ است که به تسلای من و ما میآید :
مجو درستی عهد از جهان سست نهاد
که این عجوزه عروس هزار داماد است .

۱۲ دی ۱۳۹۴

من امروز حال خوشی نداشتم . سرما خورده ام و گوش و حلق و گلو و بینی ام درد میکند . چنان سرفه هایی میکنم که انگاری ماشین دودی های عهد سلطان صاحبقران .
با همه این مصیبت ها باید میرفتم سر کارم . و رفتم . سرفه کنان و فین فین کنان . از ترس اینکه همکارانم را به مصیبتی همچون مصیبت خودم مبتلا نکنم خودی نشان دادم و رفتم به سوراخکی که نامش را گذاشته ام آفیس ! بخاری را روشن کردم و نشستم به کتاب خواندن . هی چای خوردم و هی لیمو شیرین لمباندم و هی عسل و چای داغ نوشیدم بلکه بتوانم سر پا بمانم . و حالا در خانه ام نشسته ام و یاد داشت های امروزم را بالا و پایین میکنم شاید چیز دندانگیری برای شما پیدا کنم .
نمیدانم آدم وقتی مریض میشود چرا  تصویر ترسناک مرگ لحظه به لحظه در ذهن و ضمیرش خودی می نمایاند و دندان تیزش را وقیحانه نشان آدمی میدهد .
دریغ عهد شکر خواب روزگار شباب
چنان گذشت که انگار هر چه بود نبود
چه نقش ها که به خون جگر زدیم و دریغ
کز آن پرند نگارین نه تار ماند و نه پود
شاعری میفرماید :
از جهان هیچ ندیدیم و عبث عمر گذشت
ای دریغا که زگهواره رسیدیم به گور
اما گیله مردی که ما باشیم ضمن مخالفت عریان و قاطع با فرمایشات این شاعر مغموم مغبون عرض میکنیم که در این عمر کوتاه مان خیلی چیز ها دیدیم و خیلی از سیب های ترش و شیرین جهان را چشیدیم و اگر عمری باقی بود همچنان خواهیم چشید و بقول شاملوی عزیز :  
رخصتِ زیستن را دست‌بسته دهان‌بسته گذشتم ؛ دست و دهان بسته
گذشتیم........

فرصت کوتاه بود و سفر جانکاه بود
اما یگانه بود و هیچ کم نداشت

به جان منت پذیرم و حق گزارم

سنگ ها و آدم ها ...

داشتم نامه های جلال آل احمد را میخواندم . معلوم مان شد که در این پنجاه شصت سال گذشته ؛ چرخه  زندگی ما ایرانی ها فقط و فقط بر یک مدار چرخیده است . : بر مدار نکبت !
نامه جلال را بخوانید :
" ...دنیایی که ما در آن هستیم ؛ سعی میکند از هر کدام مان کلوخی بسازد و سنگی ؛ برای زدن به پیشانی کسی ...
و یا پاره سنگی بسازد برای گذاشتن سر خلایی که فلانکس رویش بنشیند و راحت بریند !!