من امروز حال خوشی نداشتم . سرما خورده ام و گوش و حلق و گلو و بینی ام درد میکند . چنان سرفه هایی میکنم که انگاری ماشین دودی های عهد سلطان صاحبقران .
با همه این مصیبت ها باید میرفتم سر کارم . و رفتم . سرفه کنان و فین فین کنان . از ترس اینکه همکارانم را به مصیبتی همچون مصیبت خودم مبتلا نکنم خودی نشان دادم و رفتم به سوراخکی که نامش را گذاشته ام آفیس ! بخاری را روشن کردم و نشستم به کتاب خواندن . هی چای خوردم و هی لیمو شیرین لمباندم و هی عسل و چای داغ نوشیدم بلکه بتوانم سر پا بمانم . و حالا در خانه ام نشسته ام و یاد داشت های امروزم را بالا و پایین میکنم شاید چیز دندانگیری برای شما پیدا کنم .
نمیدانم آدم وقتی مریض میشود چرا تصویر ترسناک مرگ لحظه به لحظه در ذهن و ضمیرش خودی می نمایاند و دندان تیزش را وقیحانه نشان آدمی میدهد .
دریغ عهد شکر خواب روزگار شباب
چنان گذشت که انگار هر چه بود نبود
چه نقش ها که به خون جگر زدیم و دریغ
کز آن پرند نگارین نه تار ماند و نه پود
شاعری میفرماید :
از جهان هیچ ندیدیم و عبث عمر گذشت
ای دریغا که زگهواره رسیدیم به گور
اما گیله مردی که ما باشیم ضمن مخالفت عریان و قاطع با فرمایشات این شاعر مغموم مغبون عرض میکنیم که در این عمر کوتاه مان خیلی چیز ها دیدیم و خیلی از سیب های ترش و شیرین جهان را چشیدیم و اگر عمری باقی بود همچنان خواهیم چشید و بقول شاملوی عزیز :
رخصتِ زیستن را دستبسته دهانبسته گذشتم ؛ دست و دهان بسته
گذشتیم........
فرصت کوتاه بود و سفر جانکاه بود
اما یگانه بود و هیچ کم نداشت
به جان منت پذیرم و حق گزارم