این رفیق مان آقا رضا سی سال است رفیق ماست و در این سی سال یک دانه چین و چروک توی صورتش پیدا نشده است .
آقا رضا شصت و چند سالی را شیرین دارد اما وقتی نگاهش میکنی انگار داری به یک آقای میانه سال چهل و چند ساله نگاه میکنی .
آقا رضا خوب می پوشد . خوب می نوشد . رفیق باز است . خوش سخن است . گره گشای مشکلات است . خوب می خورد . مجرد است و ما اسمش را گذاشته ایم معین الحکما .
این آقای معین الحکما بگمانم چندین هزار نفر را شخصا می شناسد . یعنی هر چه شاعر و نویسنده و فیلسوف و نقاش و هنر مند و هنر پیشه و نمیدانم خواننده و موسیقیدان ایرانی و امریکایی است با این آقا رضای ما رفیق است . اینکه میگویم رفیق است خیال نکنید با آنها فقط سلام علیک دارد ها ! نه !با آنها رفت و آمد دارد . در مهمانی های شان شرکت میکند و به افتخار آنها مهمانی میدهد .
یادم میآِید چند سال پیش یک شب آقا رضای مان با مرحوم دکتر محمد عاصمی و نصرت الله نوح آمده بودند خانه مان . تا صبح آنقدر نوشیدیم و خندیدیم که هنوز هم که هنوز است خاطره آن شب در ذهن و ضمیرم باقی است .
آقا رضا گاهگداری سری به ایران میزند و چند هفته ای آنجا میماند و وقتی به امریکا بر میگردد آنقدر چیز های عجیب غریب برایمان تعریف میکند که هاج و واج میمانیم .
پریشب ها تعریف میکرد که : یک شب در مشهد رفتم یکی از آن مهمانی های طاغوتی که همه جور آدمی تویش پیدا میشود . یک دختر خانم بیست و چند ساله زیبا وقتی فهمید من از امریکا آمده ام خودش را بمن رساند و گفت :
-ببخشید آقا ! می شود چند دقیقه با شما خصوصی صحبت کنم ؟
گفتم : چرا که نه ؟ بفرمایید ؛ در خدمت تان هستم .
پرسید : چند سال است امریکا هستید ؟
- چهل و هشت سال
-مجرد هستید ؟
- بله !
- میشود یک لطفی در حق من بفرمایید ؟
- چه لطفی عزیزم ؟
- میشود با من ازدواج کنید و مرا با خودتان ببرید امریکا ؟
خندیدم و گفتم : دختر جان ! اولندش اینکه شما همسن و سال نوه من هستید . دومندش اینکه من اهل زن گرفتن و اینحرفها نیستم . سومندش اینکه چهل سال پیش یکبار زن گرفتیم برای هفت پشت مان کافی است .
دخترک سگرمه هایش را تو هم کرد و با دلخوری از من فاصله گرفت . اما ده دقیقه دیگر دوباره خودش را بمن رساند و گفت :
-حالا که نمی خواهید با من ازدواج کنید چطور است با مامانم ازدواج کنید و او را به امریکا ببرید !
آقا رضا شصت و چند سالی را شیرین دارد اما وقتی نگاهش میکنی انگار داری به یک آقای میانه سال چهل و چند ساله نگاه میکنی .
آقا رضا خوب می پوشد . خوب می نوشد . رفیق باز است . خوش سخن است . گره گشای مشکلات است . خوب می خورد . مجرد است و ما اسمش را گذاشته ایم معین الحکما .
این آقای معین الحکما بگمانم چندین هزار نفر را شخصا می شناسد . یعنی هر چه شاعر و نویسنده و فیلسوف و نقاش و هنر مند و هنر پیشه و نمیدانم خواننده و موسیقیدان ایرانی و امریکایی است با این آقا رضای ما رفیق است . اینکه میگویم رفیق است خیال نکنید با آنها فقط سلام علیک دارد ها ! نه !با آنها رفت و آمد دارد . در مهمانی های شان شرکت میکند و به افتخار آنها مهمانی میدهد .
یادم میآِید چند سال پیش یک شب آقا رضای مان با مرحوم دکتر محمد عاصمی و نصرت الله نوح آمده بودند خانه مان . تا صبح آنقدر نوشیدیم و خندیدیم که هنوز هم که هنوز است خاطره آن شب در ذهن و ضمیرم باقی است .
آقا رضا گاهگداری سری به ایران میزند و چند هفته ای آنجا میماند و وقتی به امریکا بر میگردد آنقدر چیز های عجیب غریب برایمان تعریف میکند که هاج و واج میمانیم .
پریشب ها تعریف میکرد که : یک شب در مشهد رفتم یکی از آن مهمانی های طاغوتی که همه جور آدمی تویش پیدا میشود . یک دختر خانم بیست و چند ساله زیبا وقتی فهمید من از امریکا آمده ام خودش را بمن رساند و گفت :
-ببخشید آقا ! می شود چند دقیقه با شما خصوصی صحبت کنم ؟
گفتم : چرا که نه ؟ بفرمایید ؛ در خدمت تان هستم .
پرسید : چند سال است امریکا هستید ؟
- چهل و هشت سال
-مجرد هستید ؟
- بله !
- میشود یک لطفی در حق من بفرمایید ؟
- چه لطفی عزیزم ؟
- میشود با من ازدواج کنید و مرا با خودتان ببرید امریکا ؟
خندیدم و گفتم : دختر جان ! اولندش اینکه شما همسن و سال نوه من هستید . دومندش اینکه من اهل زن گرفتن و اینحرفها نیستم . سومندش اینکه چهل سال پیش یکبار زن گرفتیم برای هفت پشت مان کافی است .
دخترک سگرمه هایش را تو هم کرد و با دلخوری از من فاصله گرفت . اما ده دقیقه دیگر دوباره خودش را بمن رساند و گفت :
-حالا که نمی خواهید با من ازدواج کنید چطور است با مامانم ازدواج کنید و او را به امریکا ببرید !