امروز کتاب - دستی در هنر چشمی بر سیاست - نوشته رضا علامه زاده نویسنده و فیلمساز ایرانی را خواندم
کتابی که شرح رنجها و شکنجه های اوست در در زندان های شاه به اتهام واهی گروگان گیری علیاحضرت شهبانو و ترور والاحضرت رضا پهلوی .
خواندن این کتاب خاطره ای از سالهای دور و دیر را در ذهن و ضمیرم زنده کرد :
بگمانم سال 1354 بود . در دفتر کارم - رادیو تبریز - نشسته بودم که دو تا آقای کراواتی قلچماق از راه رسیدند . یکی شان یکراست آمد جلوی میز من و پرسید : فلان بن فلان شما هستی ؟
گفتم : بله ! فرمایشی داشتید ؟
مچ دستم را گرفت و گفت : برویم !
گفتم : کجا ؟
گفت : بعدا میفهمی
تا آمدیم بخودمان بجنبیم دوتایی شان دست مان را گرفتند و انداختندمان توی یک ماشین لند رور و بردندمان دوستاق خانه همایونی - یعنی همان ساواک علیه الرحمه !
آنجا ما را پرت کردند توی اتاقی و درش را قفل کردند و رفتند .
یک ساعت شد . دو ساعت شد . سه ساعت شد . چهار ساعت شد . هیچکس نیامد بگوید عمو جان خرت به چند ؟ نه صدایی ؛ نه جنب و جوشی ؛ نه زنگ تلفنی ؛ نه زمزمه بادی ؛ نه صدای پایی .
کم مانده بود از ترس توی شلوار مان خرابی بکنیم . هزار جور فکر و خیال بسرمان آمد : چرا ما را گرفته اند ؟ چه دسته گلی به آب داده ایم ؟ چه کسی ما را لو داده است ؟
خلاصه پس از سه چهار ساعت که تشنه و گشنه و ترسان و لرزان نیمه جان شده بودیم یک آقای قلچماق دیگری از راه رسید و مچ دست مان را گرفت و برد به ساختمان کوچک دیگری که فی الواقع شکنجه گاهشان بود . آنجا با دیدن ابزار و آلات شکنجه زانوان مان چنان سست شد که اگر مچ دست مان را رها میکرد همانجا تلقی می افتادیم روی کف سیمانی
آقای قلچماق یک صندلی فلزی ارج درب و داغانی را جلو کشید و گفت : بنشین !
ما هم امرشان را اطاعت کردیم و نشستیم ؛ اما هنوز خوب جابجا نشده بودیم که یک چیزی مثل ترقه بیخ گوش مان صدا کرد و با سیلی جانانه ای که خورده بودیم پرت شدیم روی کف سیمانی دوستاق خانه همایونی !
اینکه چها کشیدیم و چه کتک ها خوردیم بماند .
برای چه ؟
چریک بودیم ؟
توده ای بودیم ؟
مصدقی بودیم ؟
مجاهد بودیم ؟
مائوئیست بودیم ؟
نه والله ! فقط گویا یک جایی - نمیدانیم توی رادیو یا توی دانشگاه - یک جوک بی تربیتی بی مزه ای در باره اعلیحضرت همایونی گفته بودیم و آقایان پنهان پژوهان آنرا به اداره جلیله ساواک علیه الرحمه گزارش داده بودند .
آقا ! خدا بسر شاهد است اگر همان روز ها جان مان را بر نداشته و از مملکت در نرفته بودیم همین ساواک علیه الرحمه از ما یک چریک تمام عیار میساخت
عجب کویر هراسی بود این مملکت گل و بلبل مان و عجب کویر هراسی هست امروز هم
کتابی که شرح رنجها و شکنجه های اوست در در زندان های شاه به اتهام واهی گروگان گیری علیاحضرت شهبانو و ترور والاحضرت رضا پهلوی .
خواندن این کتاب خاطره ای از سالهای دور و دیر را در ذهن و ضمیرم زنده کرد :
بگمانم سال 1354 بود . در دفتر کارم - رادیو تبریز - نشسته بودم که دو تا آقای کراواتی قلچماق از راه رسیدند . یکی شان یکراست آمد جلوی میز من و پرسید : فلان بن فلان شما هستی ؟
گفتم : بله ! فرمایشی داشتید ؟
مچ دستم را گرفت و گفت : برویم !
گفتم : کجا ؟
گفت : بعدا میفهمی
تا آمدیم بخودمان بجنبیم دوتایی شان دست مان را گرفتند و انداختندمان توی یک ماشین لند رور و بردندمان دوستاق خانه همایونی - یعنی همان ساواک علیه الرحمه !
آنجا ما را پرت کردند توی اتاقی و درش را قفل کردند و رفتند .
یک ساعت شد . دو ساعت شد . سه ساعت شد . چهار ساعت شد . هیچکس نیامد بگوید عمو جان خرت به چند ؟ نه صدایی ؛ نه جنب و جوشی ؛ نه زنگ تلفنی ؛ نه زمزمه بادی ؛ نه صدای پایی .
کم مانده بود از ترس توی شلوار مان خرابی بکنیم . هزار جور فکر و خیال بسرمان آمد : چرا ما را گرفته اند ؟ چه دسته گلی به آب داده ایم ؟ چه کسی ما را لو داده است ؟
خلاصه پس از سه چهار ساعت که تشنه و گشنه و ترسان و لرزان نیمه جان شده بودیم یک آقای قلچماق دیگری از راه رسید و مچ دست مان را گرفت و برد به ساختمان کوچک دیگری که فی الواقع شکنجه گاهشان بود . آنجا با دیدن ابزار و آلات شکنجه زانوان مان چنان سست شد که اگر مچ دست مان را رها میکرد همانجا تلقی می افتادیم روی کف سیمانی
آقای قلچماق یک صندلی فلزی ارج درب و داغانی را جلو کشید و گفت : بنشین !
ما هم امرشان را اطاعت کردیم و نشستیم ؛ اما هنوز خوب جابجا نشده بودیم که یک چیزی مثل ترقه بیخ گوش مان صدا کرد و با سیلی جانانه ای که خورده بودیم پرت شدیم روی کف سیمانی دوستاق خانه همایونی !
اینکه چها کشیدیم و چه کتک ها خوردیم بماند .
برای چه ؟
چریک بودیم ؟
توده ای بودیم ؟
مصدقی بودیم ؟
مجاهد بودیم ؟
مائوئیست بودیم ؟
نه والله ! فقط گویا یک جایی - نمیدانیم توی رادیو یا توی دانشگاه - یک جوک بی تربیتی بی مزه ای در باره اعلیحضرت همایونی گفته بودیم و آقایان پنهان پژوهان آنرا به اداره جلیله ساواک علیه الرحمه گزارش داده بودند .
آقا ! خدا بسر شاهد است اگر همان روز ها جان مان را بر نداشته و از مملکت در نرفته بودیم همین ساواک علیه الرحمه از ما یک چریک تمام عیار میساخت
عجب کویر هراسی بود این مملکت گل و بلبل مان و عجب کویر هراسی هست امروز هم