دنبال کننده ها

۱۸ مهر ۱۳۹۲

جایزه نوبل و آقای بورخس

سال 1984 بود . در آرژانتین بودم . در دانشگاه کاتولیک بوئنوس آیرس زبان اسپانیولی یاد میگرفتم . 
استادی داشتیم که براستی زیبا بود : خوش تراش ؛ خوش سخن . مهربان .با چشمانی آبی و موهایی طلایی . هم سن و سال خودم بود . 
 آنقدر دوستش میداشتم که اگر از آسمان سنگ هم میبارید به دانشگاه میرفتم .
گاهگداری با هم در کافی شاپ دانشگاه می نشستیم قهوه میخوردیم  و گپ میزدیم . من از ایران میگفتم و او از آرژانتین . از کشوری که تازه از یک جنگ چریکی شهری و از جنگ فالکلند  رها شده بود .
آنروز ها خورخه لوییس بورخس نویسنده صاحب نام آرژانتینی هنوز زنده بود .  من همه کتابهایش را که زنده یاد احمد میر علایی ترجمه کرده بود خوانده بودم . از ویرانه های مدور بگیر تا مرگ و پرگار . اما  شیفته هزار توهایش بودم .
یک روز به استادم گفتم : نمیشود ترتیبی بدهی به دیدار خورخه لوییس بورخس برویم ؟ 
گفت : سعی ام را خواهم کرد .
یکی دو ماه بعد ؛ عصر شنبه ای ؛ بهمراه استادم به دیدار بورخس رفتیم . خانه ای در محله پالرمو . از آن خانه های قدیمی که از در و دیوارش کتاب میبارید .
بورخس سالها بود که کاملا کور شده بود .انگار کوری در خانواده اش ارثی بود . گویا  پدرش و پدر بزرگش نیز کور شده بودند .
خانه اش به سبک و سیاق خانه های انگلیسی تزیین شده بود .
بورخس اگر چه از پیری و بیماری رنج می برد اما هنوز در هشتاد و چند سالگی بیدار دل و هشیار بود .
دستیارش که خانم نسبتا جوانی بود برای مان قهوه آورد . بورخس کت و شلواری سرمه ای بتن داشت با کراواتی سبز . تمیز و شسته رفته و بسیار مبادی آداب .
پرسید : از کجا میآیی ؟ 
گفتم : ایران 
و او حدود یک ساعت از حافظ گفت .از مولانا گفت . از ویرانه های مدور گفت . از اصفهان گفت . از عطار گفت . از سیمرغ گفت . از قرآن گفت . از تورات گفت . از تلموذ گفت .
و من آنجا بود که حس کردم پر کاهی هستم در برابر اقیانوسی . بینا ترین نابینای جهان بود این مرد .
من چهار سال دیگر در بوئنوس آیرس ماندم اما آنچنان دلواپسی های غربت در تن و جانم چنگ انداخته بود که دیگر نتوانستم به دیدارش بروم .
اکنون پس از سی سال ؛هر وقت در کشاکش این زندگی پوج و تو خالی دچار بحران های روحی میشوم ؛ به هزار تو های بورخس پناه میبرم و در دالان های شگفت انگیز آن پرسه میزنم . چه دنیای حیرت آوری است هزار توهای بورخس .
خورخه لوییس بورخس یکی از قله های سر فراز ادبیات جهان است که جایزه ادبی نوبل  - بنا به برخی ملاحظات سیاسی - از او دریغ شده است .
موضع گیری خصمانه او در برابر حکومت انقلابی خوان پرون و و اکنش نا عادلانه پرون در برابر او (بر کناری اش از ریاست کتابخانه ملی و گماشتن او بعنوان بازرس مرغ و ماکیان ! ) بورخس را وا داشت که بعد ها از کودتای نظامیان علیه پرون جانبداری کند و نا خواسته به قطب راست بغلتد و گر نه هر اهل ادبی بخوبی میداند که در میان همه نویسندگان امریکای لاتین ؛ خورخه لوییس بورخس  یک سر و گردن از همگان بلند تر است .حتی از میگل آنجلو آستوریاس  و گارسیا مارکز ....
من هنوز در بوئنوس آیرس بودم که بورخس چشم از جهان فروبست .
خورخه لوییس بورخس بینا ترین نابینای جهان بود .

این دکتر های فلان فلان شده !!

  فشار خونم بالا ست . دکتر گفته باید پیاده روی کنم. من هم اهل اینجور بی ناموسی ها نیستم . امروز صبح خانمم تهدید کرد اگر پیاده روی نکنی بمدت دو ماه غذا برایت نخواهم پخت ! ما هم از ترس اینکه نکند گرسنه بمانیم و به لقا الله بشتابیم یک بطری آب بر داشتیم و رفتیم پیاده روی . چه هوای دل انگیزی هم بود . یکساعت پیاده روی کردیم و حالا آمده ایم خانه . اما و صد اما کمرمان درد گرفته ! ساق پای مان کوفته شده . کف پای مان ویز ویز میکند . خلاصه اینکه کباب شده ایم !! بنظر شما اگر ما همان دو ماه را گرسنه بمانیم بهتر نیست ؟ دستکم تن و بدن مان دیگر درد نمی گیرد  .البته ممکن است سکته ناقص بفرماییم . این زندگی هم عجب درد سر هایی دارد ها !! چرا نمیگذارند ما راحت زندگی مان را بکنیم این دکتر ها ی فلان فلان شده؟؟

این تاریخ پر افتخار !!

آقا ! این تاریخ دو هزار و پانصد ساله ایران  - که ما ایرانی ها به آن می نازیم و فخر میفروشیم -  آکنده است از رویداد های عجیب و غریب و باور نکردنی . آنقدر عجیب و غریب که آدمیزاد گاهی سر گیجه میگیرد و نمیداند چه خاکی بسر خودش بریزد و به کجای این تاریخ پر افتخار بنازد .
در یکی از متون تاریخی عصر صفوی ( نقاوه الآثار ) خواندم که :
" ..شاه عباس ؛ دختر خان احمد را نامزد پسر خود صفی میرزا کرده بود ؛ اما صفی میرزا بهیچوجه زیر بار نمیرفت و تن به این ازدواج نمیداد .
میدانید چرا ؟ برای اینکه جناب صفی میرزا در دوران کودکی از این دختر کتک بسیار خورده بود !
طفلکی صفی میرزا لابد می ترسید اگر با این دوشیزه محترمه ازدواج کند دوباره همان کتک خوردن ها تکرار بشود .
اما دنباله ماجرا خنده دار تر است : جناب شاه عباس کبیر ! وقتی دید پسرش تن به این وصلت شاهانه نمیدهد ؛ خودش این دخترک را به زنی گرفت و او را روانه حرمسرای همایونی کرد ! "

۱۷ مهر ۱۳۹۲

کرامت ....

رفیقم - کرامت - بهایی بود . به هیچ خدا و پیغمبری اعتقاد نداشت . اما بهایی بود .
همان اوایل انقلاب به جرم بهایی بودن از اداره برق شیراز بیرونش انداخته بودند . 
رفته بود گوشه ای در قصر الدشت - کنار خیابان - چادر زده بود هندوانه میفروخت . هرچه بهش میگفتم کرامت جان تو اینکاره نیستی گوشش بدهکار نبود . میگفت میخواهم به این حکومت باصطلاح انقلابی دهن کجی بکنم !
مهندسی برق خوانده بود .اما داشت هندوانه میفروخت . آنهم کنار خیابان . شب ها در همان چادر ؛ کنار هندوانه هایش می خوابید . رندان شبها میآمدند هندوانه هایش را می دزدیدند . طفلک توی بد انشر و منشری گیر کرده بود . زن و یک بچه داشت . خرج پدر و مادر و خواهرش را هم میداد . خانه اش هم اجاره ای بود .
دیگر داشت بجان میرسید . حق خروج از کشور را هم نداشت .پول هم نداشت که به قاچاقچی ها بدهد و خودش را به آنسوی مرز ها برساند .
گهگاه میرفتیم " بید زر " . توی باغستان سیب رفیق مان عرق خوری میکردیم و به هر چه امام و پیغمبر و انقلاب و دین و آیین است  بد و بیراه میگفتیم . 
من هم نمی توانستم از کشور خارج بشوم . مرا ممنوع الخروج کرده بودند . به چه جرمی ؟ نمیدانم . 
بگیر و ببند ها شروع شده بود . توی دانشگاه اوین هم سر می بریدند و شکنجه میکردند . اسم زندان اوین شده بود دانشگاه !
یک روز کرامت بمن گفت : حسن ! دوست داشتی یک چشمت کور بود در عوض در زندان امام  خمینی بودی ؟!!
امروز نمیدانم چرا بیاد کرامت افتادم . سی سال از آن روز های درد و هراس گذشته است .نمیدانم چه بلایی بر سر کرامت آمده است .خدا کند زنده باشد و در گوشه دیگری از دنیا . 
بقول اخوان : 
عمر با قافله شک و یقین میگذرد .
خاطر انباشته از خاطره و قصه و یاد 
من بر اینم تو بر آن ؛ ژرف چو بینی همه هیچ 
کودکانیم و به افسانه و افسونی شاد .

۱۶ مهر ۱۳۹۲

کچل بودی ؛ بابی هم شدی ؟!

سالها پیش ؛ دکتر ذبیح الله صفا استاد دانشگاه تهران بدعوت انجمن زرتشتیان در مراسم جشن سده شرکت کرده بود و سخنان دلپذیری هم گفته بود .
دو سه روز بعد که شورای دانشکده ادبیات تشکیل شده بود ؛ قبل از آنکه دکتر صفا به جلسه بیاید آقای دکتر خطیبی که از دوستان گرمابه و گلستان صفا بود خطاب به مرحوم فاضی تونی  - که مردی روحانی و مذهبی بود - اظهار کرد که شنیده ام دکتر صفا پریروز در جشن گبرها شرکت کرده و در مراسم دینی آنها حرف هایی زده است .
در همین لحظه دکتر صفا از راه رسید و هنوز سلام علیکش تمام نشده بود که مرحوم فاضل تونی خطاب به دکتر صفا گفت : 
- صفا ! کچل که بودی ؛ بابی هم شدی ؟؟
از کتاب  " در شهر نی سواران - دکتر باستانی پاریزی "

۱۴ مهر ۱۳۹۲

مجسمه حافظ را هم دزدیدند !!

آقا ! خدا بسر شاهد است ما از این آقای حافظ هم دیگر خوش مان نمی آید ! اصلا آقا ! ما بد جوری از این آقای حافظ دلخوریم .!!
چی فرمودید ؟ فرمودید کدام حافظ ؟ 
قربان آن شکل ماه تان برویم ما ؛ مگر ما چند تا حافظ داریم ؟ نکند سه چهار تا حافظ دیگر هم بوده اند و ما خبر نداشته ایم ؟ 
ما از همان آقای حافظی دلخوریم که میرفت پای آب رکن آباد می نشست و از آن باده های سه منی ترس محتسب خورده نوش جان میفرمود  و تازه دو قورت و نیمش هم باقی بود و چشمانش دنبال  می هفت ساله و معشوق چهارده ساله میگشت !
همان آقای حافظی که فقیهان ومحتسبان و علمای اعلام و فضلای عمامه سه منی را به تخم پسرش هم حساب نمیکرد و و میفرمود : 
زاهدان کاین جلوه بر محراب و منبر میکنند 
چون به خلوت میروند آن کار دیگر میکنند .
حالا چرا ما از جناب حافظ دلخوریم ؟ اجازه بفرمایید خدمت تان عرض کنیم : 
آقا ! این آقای حافظ ؛ بجای اینکه برود پای منبر آیات عظام و علمای اعلام بنشیند و دو کلام درس اخلاق و مروت یاد بگیرد ؛ میرفته است کنار چشمه رکن آباد و برای خودش دلی دلی میخوانده و دمی هم به خمره میزده و وقتی کیف اش خوب کوک میشده ؛ بجای اینکه چهار تا مرثیه در باب اسیری زینب و ناکامی قاسم و گلوی عطشان علی اصغر و بیماری لا علاج زین العابدین بیمار بسراید همه اش از می و معشوق و نمیدانم قرابه شراب و خم و سبو و بانگ نوشانوش و از این مقولات بی ناموسی سخن میگفته و زبانم لال زبانم لال  نه تنها از صومعه و مسجد و خرقه سالوس و شیخ و قاضی و شرب الیهودشان مینالیده ؛ بلکه یک عالمه فحش و فضیحت هم نثار شیخان و محتسبان و امامان میکرده و به چنین انسان های شریف بی همتایی تهمت می بسته است که : 
زکوی میکده دوشش به دوش می بردند 
امام شهر که سجاده میکشید به دوش .!
حالا بعد از چند صد سال ؛ یک عده خدا نشناس فرنگی مآب سوسول تی تیش مامانی آمده اند مجسمه این آقای میخواره لا ابالی همه کاره کافر کیش را - که به اعتراف صریح خودش ؛ خرقه و دفترش همواره در رهن میخانه ها بوده است - در یکی از میادین اهواز نصب کرده اند . کسی هم نبوده که از این آقایان بپرسد که آخر این آقای حافظ چه گلی بر سر اسلام عزیز زده است که شما حالا دارید مجسمه اش را در یکی از میدان های شلوغ شهر نصب میفرمایید ؟؟ !
باز خدا پدر امت همیشه بیدار و خدا جوی و همیشه در صحنه را بیامرزد که مردانگی کردند و غیرت اسلامی شان بجوش آمد و آمدند شبانه مجسمه این شاعر لا ابالی کافر کیش مرتد ملعون ناصبی را دزدیده اند و برده اند سر به نیستش کرده اند و گرنه ما خودمان در همین ینگه دنیای بی صاحاب مانده  نه تنها از غصه دق مرگ میشدیم بلکه ممکن بود سکته ناقص هم بفرماییم !

۱۳ مهر ۱۳۹۲

بیچاره شاعر ....

عده ای از کاسه لیسان و بله قربان گویان و مفتخوران ؛ در بارگاه جانور آدمخواری بنام سلطان تکش ؛ از شاعر بیچاره فلکزده ای  ای بنام " کبود جامه "  - که گویا کله اش بوی قورمه سبزی میداده است  - بدگویی میکنند .
آقای شاهنشاه عدالت پناه !شعله خشم شاهانه شان بجوش میآید و فرمان میدهند بروند سر شاعر بیچاره را گوش تا گوش بریده و کله مبارکش را بدرگاه ملوکانه بیاورند .
آدمخواران درگاه شاهی شمشیر ها و خنجر هایشان را از نیام بیرون می کشند  و تاخت زنان و عربده کشان به خانه آقای شاعر می روند  .
شاعر بیچاره که مرگ را در یکقدمی خود می بیند  هر چه پول و انگشتر و گوشواره و اجناس قیمتی دیگر در بساط داشت به آدمخواران درگاه شاهی می بخشد  و از آنان می خواهد  بجای کله مبارکش ؛ خود او را به درگاه همایونی ببرند !
ماموران شاهی ؛ شاعر بیچاره را کشان کشان و اردنگی زنان به پیشگاه شاهنشاه عدالت پناه میبرند  .
شاهنشاه عدالت پیشه ! که از دیدن قیافه ترسان و لرزان شاعر مال باخته دیگ خشم شان دو باره بجوش آمده بود ؛ نعره زنان و کف بر لب فریادی کشیدند و فرمودند : مگر نفرموده بودیم سر این حرامزاده را به درگاه ما بیاورید ؟ 
نوکران و چاکران زمین ادب بوسه دادند و پیش از آنکه چیزی بگویند ؛خود شاعر فلکزده به سخن در آمد و این رباعی را خواند : 
من خاک تو در چشم خرد می آرم 
عذرت نه یکی ؛ نه ده ؛ که صد می آرم 
سر خواسته ای ؟به دست کس نتوان داد 
می آیم و بر گردن خود می آرم !
بنا به نوشته عبدالرحمن عوفی در کتاب " لباب الالباب "... (.پادشاه ؛ رقم عفو بر جریده جریمه او کشید و بوس بر سر و روی او داد !)

 قدرت شعر را می بینید ؟ 
کاشکی ما هم بجای اینهمه پرت و پلا نویسی می توانستیم دو کلام شعر بگوییم بلکه این امریکای جهانخوار ! قلم عفو بر مالیات مان میکشید و در این پیرانه سری نفس راحتی میکشیدیم و از ترس این اداره  عریض و طویل مالیات مثل خایه حلاج نمی لرزیدم ؛ اما حضرت باریتعالی از این شانس ها بما نداده است . 

۱۱ مهر ۱۳۹۲

دلی بی کینه ...و سری بی مو ....

زنده یاد استاد دکتر ذبیح الله صفا که در طول عمر پر بار خود خدمات فراوانی به فرهنگ و ادب ایران زمین کرده اند ؛ دلی بی کینه  و سری بی مو داشت .
حدود چهل و چند سال پیش ؛ در دانشگاه تهران مراسمی بمنظور بزرگداشت رودکی بر گزار شده بود که همه استادان و شاعران و ادبا و فضلا دعوت شده بودند اما گویا یادشان رفته بود آقای ابراهیم صهبا شاعر بدیهه سرا را دعوت کنند .
صهبا که گویا بد جوری به تریج قبایش بر خورده بود  یک رباعی سرود که طنز گزنده اش متوجه دکتر ذبیح الله صفاست . 
رباعی این است : 
ای آنکه به لطف و به " صفا " مشهوری 
گر لطف به " صهبا " نکنی معذوری 
البته که جای دعوت صهبا نیست 
تجلیل کند گر کچلی از کوری !!
*استاد صفا چند سال پیش در غربت در گذشت 

۱۰ مهر ۱۳۹۲

چرا بمن سنگ میزنی ؟

یک بنده خدای کور و چلاقی رفته بود زیارت خانه خدا . 
هنگام سنگ زدن به شیطان ؛ جناب آقای ابلیس ظاهر میشود و می پرسد : 
- چشمت چی شده ؟ 
میگوید :  - مادر زاد کور به دنیا آمدم 
می پرسد :  پای شما چرا چلاق شده ؟ 
- حکمت خداوند است !
ابلیس میگوید : ای مرتیکه فلان فلان شده الاغ ! پس چرا به من سنگ میزنی ؟؟!!

۹ مهر ۱۳۹۲

چه قبر خوشگلی ....

شیرازبودم  . تازه انقلاب شده بود و من در رادیو شیراز کار میکردم . با دو سه تا شاعر آشنا شده بودم که یکی شان نمد مال بود !
این آقای شاعر نمد مال یک روز ناهار مرا به خانه اش دعوت کرد . ما هم کفش و کلاه کردیم و رفتیم آنجا . خانه اش چنان بوی بدی میداد که صد رحمت به طویله مرحوم مغفور قوام الملک شیرازی !
من یکی دو ماهی بود که از فرنگستان بر گشته بودم وبرنامه های عصر گاهی رادیو شیراز را می نوشتم . دوست و آشنایی هم نداشتم . 
شب های جمعه که میشد با چند تا از همین شاعر ها و پیر و پاتال های دیگر میرفتیم حافظیه . دور تا دور حافظیه آرامگاه فلان الدوله ها و عنکبوت السلطنه ها بود . آرامگاه که چه عرض کنم ؟ ساختمانی و اتاقی و فرشی و چلچراغی و گلی و ..... همه اش هم سنگ مرمر سفید .
میزفتیم توی یکی از همین شبستان ها می نشستیم و به شعر خوانی دوستان گوش میدادیم . چه شعر هایی هم ؟ !! همه اش در باره ابروی کمانی یار و بناگوش مرمری دلدار و از این مزخرفات .
یک شب رفته بودیم به آرامگاه خانوادگی آقای صاحب دیوان . من اساسا نمیدانستم که این حضرت صاحب دیوان چیکاره بوده و چرا لولهنگش اینهمه آب میگرفته !و چرا چنین آرامگاه مجلل با شکوهی دارد . با فرش های گرانبها ؛ شمعدانی های نقره ؛ منبت کاریهای شگفت انگیز ؛ سنگ مرمر های پر زرق و برق و زلم زیمبو های بر ما مگوزید !!
همان شب ؛ شاعر نمد مال مان شعری خواند که یک بیت آن یادم مانده است : 
به قبر صاحب دیوان از آن برم حسرت 
که از اتاق پذیرایی ام قشنگ تر است !!